کبوتری امروز از پنجرهام گذشت که کودکیام را بر بال میبرد...
با روپوش خاکستری... با کفشهای رنگ باخته در قدم زدنهای بسیار...
کلاغی امروز از بالای سرم گذشت که دخترانگیام را به منقار داشت ...
.
.
.
.
عقابی امروز از آسمان شهرم گذشت که دلم را در پنجه میفشرد... دلی را که باخته بودم در هزارهی پیشین به پیامبری که از راههای دور میآید
نوشته شده به تاریخ ۲۴ آذر ۸۵
بازنویسی ۸ مهر ۸۸
دریا شدم و کرانه هایم گم شد .... در نو سفری نشانه هایم گم شد .... بر روزنه ای امید بستم چندی .... نور آمدو پشت شانه هایم گم شد ....
پاسخحذف