Yes I DID have feelings for you, BUT, hrrr... It seems that you are just not so good at tensest...
۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه
نیل
سیگار میان انگشتان لاغر و بلندش یکوری ایستاده، دود از میان لبهایش پیچ میخورد به سمت سقف. لاکهای سیاه روی ناخنهای کوتاهش جسارت عقیمی دارد، مثل جیغ کوتاهی از سر ترس که غافلگیری در گلو خفهش میکند. ناخنهای پا ولی سرخند و اغواکننده با زیرسیگاری روی زمین بازی میکنند. دست دیگر فندک را نگه داشته و گاهی جرقه میپراند به آسمان. موهای سرخ کوتاه و گردن تراشیده ترکیب خوبی میسازد تا یک نقاش یا عکاس را به التماس وادارد. حولهی سفید بلند بدن نازکش را تنگ در خود گرفته میان سینهها در هم پیچیده. قطرات آب آرام روی ساق پاها به پایین میسرند. انگشت سبابه با تحکم بر کمر سیگار میکوبد. لبها کمی باز میشوند تا دود را باریک و کشیده بیرون دهند و چشمها محو شدنش دنبال میکنند.
این متن خیلی سانتیمانتال است.
درست مثل نویسندهش...
درست مثل سوژهش...
پایان
میم
دخترک ساده و سبکسری این حوالیست که از بس خود را نوشتههایش را جدی میگیرد مرا به خنده میاندازد!
پسرک عاشق پیشه هم میان او و عقدههای دوران بلوغ گیر افتاده... یاد نمایشهای کمدیادلآرتهی قرون وسطا میافتم.
حالا به هر کی میخواهد بر بخورد، اینجا قانون چهاردیواری اختیاری هنوز پابرجاست، گور پدر ناراضی...
پ.ن: یک عمر یادم دادند که فحش بشنوم و دم نزنم! حالا میخواهم مزه کنم آن سوی خط بودن را...
پ.ن.ن: خیلی هم مزه نمیدهد، مثل خود آن فحشدهندگان است حسش. طعم تلخ گس کونهی خیار میدهند همهشان...
۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه
۱۳۹۰ آبان ۳, سهشنبه
ما همیشه انسانهای اشتباهی هستیم در زمانهای اشتباه...
شاید هزاران سال پیش
چیزی که بعدها مرا ساخته
دمی
لحظهای
نفسی
با آنچه تو شدهاست بعدها
همکلام
هم نفس
و همزیست بوده است
آنچه حالا ما را
دور از هم
بر گردون روزگار
میگرداند
شاید همان بوده
که روزی
یکسان خواسته مارا
و تمام این سرگردانی
و سرگردانی
و گردانی
و دانی
و هیچ...
چیزی که بعدها مرا ساخته
دمی
لحظهای
نفسی
با آنچه تو شدهاست بعدها
همکلام
هم نفس
و همزیست بوده است
آنچه حالا ما را
دور از هم
بر گردون روزگار
میگرداند
شاید همان بوده
که روزی
یکسان خواسته مارا
و تمام این سرگردانی
و سرگردانی
و گردانی
و دانی
و هیچ...
۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه
۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه
نیل
برای برهنگیهای تنت
سپر میشوم
برای زخم هایت مرهم
برای دل خستهات
مجالی
که تکه به دیوار دهد
نفسی تازه کند
تا دوباره برخیزد
برای معصومیت چشمانت
حافظهای میشوم
تا همیشه به یادآوری
دورتر از این روزهای سیاهی
آفتاب انعکاسی از چشمانی بود
که حالا خسته و چروکیده
ابرها و ستارهها را رصد میکن این پایین...
برای چشمان معصومی که با من سخن گفتند
بیادعا
بیترس
بیدغدغه
بینقاب
بیتلاش
با یک دنیا خجالت پنهان در پس لرزشهای آرام صدایی که تا گوشهای من پرپر میزد.
۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه
پیشنهاد
پیروی موفقیت جدید این بخش از بازار آرتیستپنداری در جلب رضایت دخترکان:
دوستان طراح عزیز: بدون تارف کاری بعضیهاتان خوب است، کار بعضی دیگر... چیزی نگوییم بهتر است.
پ.ن به طراحان: اینترنت چیزیست که دهسالی میشود وحشتناک فراگیر شده، از آن بترسید. علالخصوص گودر که برای آدم عادی آبرو نمیگذارد وای به حال دزد و کلاهبردار...
دوستان مدل عزیزتر: دختران گلم فرق است میان جاذبه و جذبه- شاید بشود گفت کاریزماتیک بودن...- که از ارکان این شغل است برای مجاب کردن مشتری برای ابتیاع متاعی که تبلیغ میکنید و تحریک جنسی که از ارکان پرنوگرافیست - برای چهش توضیح نمیخواهد، میخواهد؟-.
وقتی لبهایت به وضعی باز و چشمانت به وضعی خمار است که انگار لحظهای پیش در اتاقی با معشوق و محبوبی خلوتی داشتی و در چشم برهم زدنی ناکام از آنجا بیرون انداخته شدهای، وقتی پاهایت بهحدی باز است که انگار نرمی بدن بهرخ میکشی - مگه ژیمناستی آخه؟ و تازه گند میزنی به تناسبهای لباس و تن خودت- که انگار مخاطب را به متاع دیگری دعوت میکنی... وقتی باسنترا طوری و با زاویهای به لنز نزدیک کردهای که...... سکوت میکنم. من بیننده به این فکر میافتم که یا به همان صنعت پرنوگرافی علاقهمندی و آب نمیبینی... یا تمام مدلهای جهان را فاحشگان باکلاس میپنداری... هر دو این راهها به ترکستان میرود.
پ.ن به مدلهای عزیز: ضمن تشکر از اینکه با اعمال و ادعاهای گوش فلک کرکنندهتان اسباب شادی دمافزاری ما را فراهم میکنید ذکر این نکته را خالی از لطف نمیبینم که: از همان ابرمدلها و مدلهای جهانی، وقار و جَذَبه -ی دستکم جلوی دوربینشان- را که بگیری میشوند همان ابر ستارگان صنعت هرزهنگاری! با خودت نکن اینکارهارا خواهرم، مادرم، دخترم!
پیروی موفقیت جدید این بخش از بازار آرتیستپنداری در جلب رضایت دخترکان:
دوستان طراح عزیز: بدون تارف کاری بعضیهاتان خوب است، کار بعضی دیگر... چیزی نگوییم بهتر است.
پ.ن به طراحان: اینترنت چیزیست که دهسالی میشود وحشتناک فراگیر شده، از آن بترسید. علالخصوص گودر که برای آدم عادی آبرو نمیگذارد وای به حال دزد و کلاهبردار...
دوستان مدل عزیزتر: دختران گلم فرق است میان جاذبه و جذبه- شاید بشود گفت کاریزماتیک بودن...- که از ارکان این شغل است برای مجاب کردن مشتری برای ابتیاع متاعی که تبلیغ میکنید و تحریک جنسی که از ارکان پرنوگرافیست - برای چهش توضیح نمیخواهد، میخواهد؟-.
وقتی لبهایت به وضعی باز و چشمانت به وضعی خمار است که انگار لحظهای پیش در اتاقی با معشوق و محبوبی خلوتی داشتی و در چشم برهم زدنی ناکام از آنجا بیرون انداخته شدهای، وقتی پاهایت بهحدی باز است که انگار نرمی بدن بهرخ میکشی - مگه ژیمناستی آخه؟ و تازه گند میزنی به تناسبهای لباس و تن خودت- که انگار مخاطب را به متاع دیگری دعوت میکنی... وقتی باسنترا طوری و با زاویهای به لنز نزدیک کردهای که...... سکوت میکنم. من بیننده به این فکر میافتم که یا به همان صنعت پرنوگرافی علاقهمندی و آب نمیبینی... یا تمام مدلهای جهان را فاحشگان باکلاس میپنداری... هر دو این راهها به ترکستان میرود.
پ.ن به مدلهای عزیز: ضمن تشکر از اینکه با اعمال و ادعاهای گوش فلک کرکنندهتان اسباب شادی دمافزاری ما را فراهم میکنید ذکر این نکته را خالی از لطف نمیبینم که: از همان ابرمدلها و مدلهای جهانی، وقار و جَذَبه -ی دستکم جلوی دوربینشان- را که بگیری میشوند همان ابر ستارگان صنعت هرزهنگاری! با خودت نکن اینکارهارا خواهرم، مادرم، دخترم!
۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه
برای نون...
ترکیب من و تو جواب میده همیشه... تو همیشه انقد مثبتی که نهایت منفی بودن من رو خنثی میکنی و جفتمون میشیم دو تا آدم معمولی... معمولی معمولی! معمولی بودن خوبه... مگه نه؟ فقط وقتی معمولی باشی میتونی دستت رو بکنی تو جیبت و از باغ فردوس تا تجریش مثل ماشین دودی بخار بدی بیرون... فقط وقتی معمولی باشی میتونی تمام روز با آهنگهای ملگراد جیغ بزنی و هیچی به هیچجات نباشه... فقط وقتی معمولی باشی میتونی این همه دور حضور یه آدم رو حس کنی... همین جا: زیر جناق سینه متمایل به سمت چپ.
دگردیسیهامان
ابر شدهای در دلم
انباشته میشوی...
خار شدهم در گلویت
لخته لخته میخوانم...
اشک میشویم در هم
بر هم
در بالش
بر رخت و تختمان...
سقف میشوی بالای سرم
من دیوار در برابرت
تو بند میشوی بر دستم
من یوغ بر گردن تو
من خط خون میشوم بر گردهات
تو شب میکاری بر ستونهای تنم...
و ما و این روزها و این شبها
میپیچیم
میپیچیم
میپیچیم...
و زمان این پیوند ناگسستنی...
حالا ترس بیمعناست...
هزار سال که بگذرد به یاد خواهیم آورد
من نشسته بر سهتیغ آفتاب
تو آن پایین خیره به من
نخم در دستان تو
سوار بر باد
هزار هزار کبوتر کوچک به سویم پر میدهی
و آنها باکرگی پرواز نخست را
بر شانههای من بهجا میگذارند...
لکه میشوند در افق
این پیکر سراپا زخم...
من اعتراف میکنم
سراسر گره است
این زندگی
این نخ
به دست تو
به دست دیگرانی که نمیشناسیم
به دست این منِ عاصی
منِ بیمن
تاب نمیآورم
سکون مرگآور را
کنده میشوم...
باد میشوم
صفیر میکشم
در افق
در چشمان تو
نقطه میشوم.
۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه
برای سادگیهای همیشهمان
ما دو روح خستهی تنها بودیم... دو آدم سرگردان که گاهی از پشت نگاههای دلزدهمان به زندگی، لبخندهای کمرنگ حوالهی هم میکردیم... همیشه تمام تقصیر از جانب دیگران است... دیگرانی که هیچکس نمیخواهد باور کند وجود خارجی ندارند. وجود داخلی شاید... درون تکتکمان!
۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
لعنت به خاطرات چسبناک...
یه وقتایی به خودم میآم میبینم بند دوم انگشت سبابهی دست چپم و خیلی ملایم انقد گاز گرفتم که خودش سرخ و سفید شده وبند اولش کبود! سریع دستم رو میکشم...
به این فک میکنم که چرا؟ حواسم کجا بوده؟
و همیشه جواب همینه: تو
من با این که حلال مشکلات و باقی ماجراهای غیرقابل حلم، اما بعضی چیزا رو نمیتونم حل و هضم کنم. این چیزا میرن یه جایی ته من که لزومن کف پام یا دستگاه تناسلیم هم نیست تهنشین میشن!
من از همهجام بیشتر دلم برای همین بند دوم انگشت سبابهی دست چپم میسوزه. بعدش نوبت چشممه!
بعد احتمالن قلبمه که مثه کاروانسرا هر کی بیجا بود رو توش جا دادم!
آخریشم که مغزم که بنده خدا همینجور بیاستفاده یهگوشه افتاد و من فقط حملش کردم...
تو بگو بار اضافی...
حتا نکردم یه بار نایلن روش رو بزنم کنار!
به این فک میکنم که چرا؟ حواسم کجا بوده؟
و همیشه جواب همینه: تو
من با این که حلال مشکلات و باقی ماجراهای غیرقابل حلم، اما بعضی چیزا رو نمیتونم حل و هضم کنم. این چیزا میرن یه جایی ته من که لزومن کف پام یا دستگاه تناسلیم هم نیست تهنشین میشن!
من از همهجام بیشتر دلم برای همین بند دوم انگشت سبابهی دست چپم میسوزه. بعدش نوبت چشممه!
بعد احتمالن قلبمه که مثه کاروانسرا هر کی بیجا بود رو توش جا دادم!
آخریشم که مغزم که بنده خدا همینجور بیاستفاده یهگوشه افتاد و من فقط حملش کردم...
تو بگو بار اضافی...
حتا نکردم یه بار نایلن روش رو بزنم کنار!
۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه
قانون سی شماره
هر وقت گیر آدمی افتادید که خیلی حرف میزنه، قانون سیثانیه رو به کار ببندید:
۱. آروم زیرلب شروع کنید به شمردن
۲. این کار رو خیلی شمرده انجام بدید
۳. اگه به سی رسیدید و طرف هنوز حرف میزد، دوباره شروع کنید و این بار بلندتر از دفعهی قبل
۴. برای سلامت اعصاب خودتون بهتره که اصلن حرفاش رو حین شمردن نشنوید
۵. یادتون باشه که اگه یک کلمه حرف بزنید یا فکر جواب دادن به چرندیات طرف باشید قانون بیمصرف خواهد بود
۶. انقدر به کارتون ادامه بدید تا مطمئن شید طرف مظور شما رو دریافت کرده
۷. اگه باز هم ادامه داد به این معنی که شما از بدبختترین موجودات دنیایید و گیر یکی از نفهمترین همسیارهایهاتون افتادید. لذا تسلیم شید و یه چیزی بچپونید تو گوشهاتون!
پ.ن: در هر شرایطی هم که باشید خیالتون رو از این بابت راحت کنید، همیشه بدبختتر از شما هم وجود داره! دستکم یه نفر: من!
تلاش من برای نادیده گرفتن واقعیتهای تلخ
از صبح که بیدار میشوی فریادهایی را میشنوی که فرقی نمیکند مخاطباشان کیست، به کدام زبان زنده و مردهی دنیاست، در کدام جهنمدرهای در کدام گورستان زمین صورت میگیرد. مهم تنها این است که گوینده همیشه یکیست. لحن همیشه پرخاشی و متوقع است. و جملهبندیها حاکی از تفرعن و خودپرستی ذهن صاحب آنهاست. خستهکنندهست بشنوی اینها را سالها و صدایت هم به جایی نرسد اگر هم که اعتراضی کنی. سخت است و من بسیار ضعیفم در مقابله با این شرایط تکرار شونده...
تمام اینها گفتم تا بگویم توانی که داشتم سالها تا نادیده بگیرم همهچیز را، نق نزنم، غرغر نکنم، ناله و فغان سر ندهم ته کشیده است. دیگر انگار پر شدهام. بغضی میپیچد در من و تا گلو بالا میآید و همانجا جا خوش میکند. میایستد. بالا نمیآید، پایین نمیرود. مینشیند، زل میزند به من بی حتا پلک زدنی!
تمام این توان تمام شد و این داستان هر روز، هر ساعت، هر لحظه خود را تکرار میکند...
تمام من تمام میشود و این واقعیت به پسزمینهی پررنگ و نادیدهگرفتهنشدنی تبدیل میشود...
اشتراک در:
پستها (Atom)