وقتی ثانیهها به اندازهی کافی دور شن، همهچیز واضحتر دیده میشه... الان من میدونم ماجرا از چه قراره. نکته اینجاست که تو چیزی رو از من توقع داری که من براش تربیت نشدم. آره به همین راحتی. دوست داشتن هم تربیت میخواد چون آداب داره، مثه هرچیز دیگهای! و وقتی این آداب رو ندونی... ندونی که اصلن برای چه اتفاق میافته... وقتی ناب و خالصانه دوستت نداشته باشن... یعنی تا این سن دوست داشته نشده باشی... هرگز نمیتونی ادعا کنی که میدونی... انگار تصویر مخدوشی میشی از یه نقاشی قاجار... که اونم به قول خودشون کپیهای خام بوده از کار فلان استاد فرنگ!
پسر مکث کرد تا نفس بکشد.
دختر خیره بود در سکوت.
پسر یک آن حس کرد چهقدر دوستش دارد...
دهان دختر نیمه باز شد، انگار بخواهد چیزی بگوید... چیزی که همین الان به ذهنش آمده.
پسر دوباره حس کرد نفرت تا خرخرهاش بالا میآید...
چیزی که به ذهن دختر رسیده بود به حد کافی قدرت نداشت که بیرون بیاید... شاید هم حوصله. دهانش مدتی همانجور نیمهباز ماند.
پسرک دوباره که نگاهش کرد دید دهنش بستهاست... انگار از اول خیال کرده که باز شده... نفرت دوباره رفت پی کارش.
برای همینه که از اول هربار بهت گفتم دوست دارم باورت نشد... تقصیر تو نیست! احساس من قلابیه!
ابروی راست دخترک بالا رفت... انگار بخواهد بگوید اِ؟
تو خونه انگار همیشه نامرئی باشم... دیده نمیشدم، مگه وقتایی که مریض بودم. تمام زندگی من صرف این شد که یه راهی پیدا کنم تا یه پول گنده بهم بزنم و برم! برم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نکنم!
نفرت دوباره جوشید: پسرک اینبار صدای ذهن دختر را شنید که میگفت پس برای همینه که هنوز اینجایی؟ نفرت در اندام و صورت پسر بروز کرد...
دختر ترسید و این را با روشن کردن سیگاری نشان داد... سیگار نصفه روشن شد و دود گلویش را حسابی میسوزاند.
پسر از این حرکت جا خورد، انگار متوجه شگرد دختر نشده باشد. نفرت عقب نشینی کرد اما نه کاملن... پلک چپ پسر پرش نامحسوسی داشت.
پوزخند خفیفی بر صورت دخترک نشست و تا مدتها جا خوش کرد. دختر بلند شد و در اتاق راه افتاد.
گردن پسر با حرکت او پن میزد. دهانش بیصدا باز و بسته میشد... نه مثل ماهیها... مثل کسی که چیزی داغ در دهان داشته باشد و در جمعی از سر خجالت نشود لقمه را بیرون بیاورد و مدام در تلاشی خندهدار برای خنک کردن آن چیز، از دهان نفس بکشد. گردنش ناگهان از حرکت ایستاد... انگار کارگری در مقابل فرمان ابلهانهی کارفرما... چشمها نیز بیاراده بسته شدند.
صدای کفشهای پاشنهبلند دخترک در تاریکی پشت پلکها میپیچید. صدا نزدیک و قطع شد.
پسر از ترس چشم باز کرد. دختر بالای سرش ایستاده بود و با دست چیزی را که او رویش نشسته بود میکشید.
پسرک از جا پرید.
چیزی که نمیشد برازندهی دختر تصور کرد با چروکهایی خندهآور در دست دختر آویزان ماند. دختر رغبت به پوشیدن نکرد. مانتو را روی دستش انداخت. به سمت در رفت. دست چپش را برد به سمت دستگیره، آرام در را به سمت خود کشید، نیمه باز رها کرد تا سر بچرخاند به طرف پسر و با سکوتی سنگین نگاهش کند، جملهاش که در دهان خوب قوام آمد با صدایی که صدای خودش بود اما ۱۵سال پیرتر بگوید: نمیخوام وقتی برمیگردم چیزی که تو رو یادم بندازه ببینم! دیگه فرقی نمیکنه اینجا باشی یا نه...
چشمان پسر دوباره بسته شد.
اینبار صدای در در تاریکی طنین انداخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر