به قول یارو همهچی آرومه... من چهقد خوشحالم!
فقط نمیفهمم چرا دارم به گا میرم! نمیفهمم روزا چهجوری دارن میگذرن.
گیر کردم وسط یه گل خودساخته!
آدمها ازم توقعهایی دارن که خودمم دقیقن نمیدونم کی بهشون این تضمینهارو دادم!
همهچی آرومه فقط نمیدونم چرا تو انفجاری که مقصرش آدم اول مملکته باید هفت نفر بمیرن!
همهچی آرومه اما نه من حرف کسی رو میفهمم... نه کسی حرف منو!
روزی ۱۲-۱۷ ساعت کار نامربوط به خودم... شاهد تحقیر و تحمیق بودن در هر لحظه و ثانیه...
الان یهو یاد جهنم پارسال افتادم... شهریور و مهر برای خودم چیزی ساختم که داشت به سمت مرگ میبرد منو!
دیگه چیزی آرومم نمیکنه... دیگه چیزی خوشخحالم نمیکنه
یا سر کارم یا خواب
.
.
.
همهی اینا رو گفتم که مشخص کنم دیگه هیچکس از من هیچ انتظاری نداشته باشه لطفن! خصوصن انتظار آدم بودن!
-هرچند قبلش هم خیلی نبودم!-
اما خب دیگه بالاخره به هر حال...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر