۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

قول ۳

قول می‌دم یکی از همین روزا بشینم سر فرصت تمام احساساتم رو یکی یکی بکشم. دستمو بذارم رو دماغ دهنشون انقد نگردارم که سبز شن بعد کبود شن آخرشم سرد و سفید بیفتن یه‌گوشه. بعد که همه مردن انقد نگاشون می‌کنم تا سنگ شم. از تو ببندم! بعد پتک برمی‌دارم با تیشه می‌افتم به جون خودم انقد می‌کوبم، انقد می‌تراشم که بشم یه تیکه مجسمه‌ی سنگ قد یه انگشت شست. روی پایه‌م می‌نویسم این بقایای دختری‌ست که از بس احساساتی بود سنگ شد. بعد خودمو می‌ذارم تو جیبم، دستمم می‌چپونم رو خودم که نیفتم - نپرم- بیرون و سوت‌زنان، کله در شال‌گردن بخار می‌کنم و قدم می‌زنم. هر وقت دلم حوس قدیما رو کنه خودمو از تو جیبم در میارم، مثه بیلاخ می‌گیرم جلو صورتم... بعده چند ثانیه باز راهمو می‌کشم می‌رم سراغ زندگی‌م...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر