تازگیها به این نتیجه رسیدم که باید از نوشتن به عنوان درمان استفاده کنم. نه که تا حالا نمیکردم. منظور اینه که باید به میزان خودآگاه بودنش بسیار بیشتر بیفزایم. خودم رو که مرور میکنم میبینم موارد زیادی در بایگانی ذهن من وجود داره که ناخودآگاه دارم ازشون فرار میکنم. میگم ناخودآگاه چون فقط وقتی متوجهشون میشم که توی سرم پشت یه دیوار یا ستون وایساده باشم و ناغافل بپرم جلوی خودم و مچمو سفت بچسبم. تازه ذهن بیشرف من مثه بارباپاپا عمل میکنه. در لحظه چنان تغییر شکل میده و غریبه سوتزنان دور میشه که اکثرن باید خیلی تیز باشم که بفهمم کلاه رفته سرم.
عباس معروفی یه جمله داره توی رمان سال بلوا که میگه: و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
این بخش کلن یه جملهی معترضهی بزرگه که به متن چسبیده و به نوبهی خودش به جملات معترضهی کوچیکتری تقسیم شده!*
خیال نکنین حافظهی خوبی دارم. اصلن. این جمله و یه سری چیزای دیگه از این بابت یادم مونده که وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود و به طبع از الانم هم بسیار سانتیمانتالتر و رمانتیکتر و جوگیرتر بودم هرچیزی - جملهای- رو که منو جذب میکرد با مدادهای واترکالر- هدیهی تولد اولین دوستپسر زندگیم! و خندهدار اینجاست که بعد ده سال هنوز هم تموم نشدن. عجب به این برکت!- روی دیوارهای اتاقم مینوشتم. فقط برای اینکه بتونید بهتر تصور کنید میگم: اتاق نوجوانیهای من یه اتاق کوچک ۹ متری بود که یه دیوار ۳ونیم متریش تمامن در اشغال کتابخونه بود و دیوار مقابل هم صرف میز تحریر و پنجره میشد. میموند یه دیوار ۲ونیم متری ناقابل، فضای پشت در اتاق، قطعهای از دیوار کمدها که به عرض یک کلید برق و به طول ۲وخوردهای بود و فضایی محصور میان شوفاژ و در کمد دیواری لباس و پایین پنجره. کلی خنزر پنزر داشتم - و دارم!- و اونموقعها مطالعهی من بیشتر روی نوشتههای شاملو بود و مایاکفسکی و هدایت و معروفی و... و حالا ازتون میخوام که تصور کنید که اتاق من چه هیبتی داشته! آها یادم اومد ترانههای آهنگهایی رو هم که در اون دوران گوش میدادم رو بعضن مکتوب میکردم بر تن اتاقم. چون بازهی سبک موسیقیای که در اون دوران گوش میدادم بسیار بسیار بیچارچوبتر از اینیه که الان گوش میدم از ارایهی نمونه نیز حتا خودداری میکنم.
من حدود ۵-۶ سال به این سبک زندگی کردم تا اتاقم عوض به دستور دکتر قاسمی عوض شد- نکتهی دردناک اینه که برای ثبت این سیاره متوسل به عکس و ویدیو و گرتهبردای از دیوارنوشتهها- حدودن این ماجرای این اسبابکشی دوهفته به طول انجامید، البته بگم که کلن دومتر جابهجا شدمها، به عبارت بهتر رفتم - اومدم- اتاق بغلی- شدم. در ضمن اینجانب اعتراف میکنم که به دلیل خودشیفتهگی یا چی - دقیقن نمیدانم!- از عنفوان کودکی مجذوب دیوارنگاری بوده و همواره دیگران را در این لذت خویش سهیم کردهام! همهی اینها را گفتم که بگویم حافظهی تصویری یک مرغ را هم که داشته باشم خب جملهها یادم میماند دیگر چه برسد به من که ادعایم در زمینهی هنرهای علیالخصوص تصویری و فیلان گوشی برای فلک سالم نگذاشتهست!
بگذریم بسیار بیش از حد کفایت و چه بسا به غایت از اصل افتادم! این همه اراجیف بافتم که دو کلام با جناب معروفی اختلاط کنم که آقا، شما تکلیف مارو که سر این قضیه روشن نکردی! دستکم میگفتی مقطر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانهست؟ بــــــــــــــله! الان من در چنین وضع عنی گرفتار همی آمدهام!
یه جملهی دیگه هم الان یادم اومد. الان یه دوسالی هست که یه موجودی به زندگیه من اضافه شده که پایهی همهی خلوچلبازیهای من هست اما خب انصافن به موقش هم خوب عاقله. ما عادت داریم درر گهربار خودمون رو با آبطلا بنویسم و وقتی این درهای غلتان از دهان ما سیلآسا بیرون میان که معمولن ما هردو حالمون خرابه و در سطح شهر چیزچرخ میزنیم و با آهنگ آل دوز ثینگز حساماینا جیغ میکشیم - یادم بندازین در مورد مبحث درمانهای مندرآوردیمان هم بلاگآپ کنم.
القصه!!!!!
یهروز که ما در حال درفشانی - ارایهی مانیفستهای جهانی در باب رابطه و زندگی و این چرندیات (صد البته مملو از سوتی) بودیم دوست شفیق من گفت:- چی گفت؟ در گوش من گفت! چی گفت؟ هرت هرت هرت-
که ببین هاله! اصن ما دخترا خودمونیم که میرینیم به خودمونیم!
منظور که خب واضحه. حیطهی بحث هم که چگونگی تعیین میزان توجه به جنس مقابل - در هر نوع رابطهای- بود. اینا واضحه. اما آیا همه گرفتن ایشون چی گفتن؟ اون عقبیا!!!! دارن حال میکنن؟ با موزیک؟ - بخوانید بلاگ! هرت هرت هرت!
الان باز من این همه مفتشعر گفتم که آخر بگم که:
ما خودمونیم که میپیچونیم خودمونیم رو!
پ.ن: کلن که اصن هرت هرت هرت!
پ.ن۲: بهتره همینجا بس کنم وگرنه باید اسم این کاف مثنوی رو بذارم جملهی معترضهای که یک یادداشت اینترتی به او وصل و بود و در باد گرم سحرگاهی ۷م مردادماه تکانهای خفیفی به خود میداد یا یه همچین چیزی!
پ.ن۳: دیدید؟!!! نه میخوام بدونم دیدید؟! با به جفنگ کشاندن این متن هم از به چالش کشیدن خودم و کشف و روش جدیدم خیلی راحت و آرام و سوتزنان پیچیدم!
پ.ن۴: ای مرگ بر من و هرآنچه از من بدتر!
آخرش هم یاد متن چرمشیر افتادم و میخوام بهش عمل کنم:
بسه دیگه خفه شو! به کارگردانی آتیلا پسیانی
با بازی رامبد جوان و خانوادهی محترم پسیانی
سال ۷۸ گمونم یا ۸۳ - چه نزدیک به هم!-
تیاتر شهر سال مرحومهی مغفوره خورشید خانوم سابق! پارکینگ مسجد فعلی!
و درنهایت
هرت هرت هرت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر