۱.بیگانه اینجاست.
۲. امشب افشین در جواب اینکه گفتم: نکن عمو! دیگه عیدی گرفتن از سن من گذشته! بی هوا توپید بهم که: من نمیدونم تو چه اصراری داری! گویا چنان جا خورده بودم که عمهاعظم و مهناز یکصدا گفتن: افشین! و نمیدونم اگه اون موقع اشکان، کیان رو نمیخندوند کار به کجا میکشید! با این که دلیل عصبانیت افشین رو نمیفهمیدم- یا در اصل نمیفهمیدم که کلن چرا ماجرا براش مهمه!- لذت بردم و لبخند زدم. داشتم سوار ماشین میشدم که افشین کیان به بغل اومد کنارم و گفت: ببین هاله تو ۶۰ سالهت هم که بشه من ۸۲ سالمه! خب؟! گفتم: خب! گفت: این از این! اما صدام برا این رفت بالا که از سر شب هر دوتا دیالوگت ترجیع بند »دیگه از من گذشته« رو داشت! نکن این کارو!
۳. دارم میرونم به سمت غرب. از جلوی در خونهی کیو رد میشم یاد تمام شبهای عجیبی میافتم که از ۸۸ با آیدا و بعدها با کیو گذروندم! یاد اون شب بیبنزین میافتم و این که هنوز زانوهام میلرزید و من نمیخواستم تو فک کنی که من ضعیف یا لوسم! سیگارمو برداشتم و خواستم فندک ماشینو بزنم که دیدم توش اف.ام ترنسمیتره! تازه حواسم جمع شد که پشت ورنام! میدیدم که صدای موتور صدای ملگراد نیست! گشتم ببینم حواسم کجا گیر کرده... دیدم پی حرفای افشین میچرخم... شبیهشو چند نفر دیگه هم زدن بهم و من ریشهی همهشو تو هیپوکندریا میبینم!باید تا ۲۲ام صب کنم ببینم نیلو مهدوی چه گلی به سرم میگیره!
۴. ذهنم میره سمت کیان و اینکه چهقد خوشحالم که دارم بزرگ شدنشو میبینم. اما وحشت میکنم از اینکه اگه زمستون ۸۶ چشمام باز نمیشد - یا حتا قبلتر پاییز ۸۵- الان منم داشتم آروغ یه بچهی چند ماهه رو میگرفتم... و حین تحمل کمردرد کشنده با این فکر میکردم که بچهی ۳-۴ سالهم لباسای عیدشو کثیف نکنه یا زیادی آجیل نخوره و رودل کنه و در عین حال لبخندی تحویل مهمونا میدادم که خودم چهارشاخ میشدم از اینکه چهطور حالشون از تصنعی بودنش بهم نمیخوره! میدونم ایراد از خودمه! همهچی به خودم برمیگرده! انقد سرویس میدم به همه که همه دوروبریام از تنبلی فلج میشن. و اون منم که آخر شب باید با این دو جملهی چندشآور کلنجار برم:- آخرش که چی؟
- پس خودت؟
همیشه به همه باید خوش بگذره چون نمیدونم چرا من در درجهی آخر اهمیتم -از دید خودم دستکم! ریشهی این همه دیگرخواهی کجاست واقعن؟
۵. با صدای بوق ماشین پشتی از هپروت میام بیرون میبینم که با ۲۰ تا دارم تو همت میرونم.
۶. به نکتهبینی افشین فکر میکنم و برای مهناز خوشحال میشم که مردش حواسش به همهچیز و همهجا هست! تازگیها این نکتهبینی رو در بیگانه هم دیدم و برای همراه زندگی اون هم خوشحال شدم! این حواس جمع مرد برای من میتونه از جذابترین خصیصههاش باشه.
۷. خستهم! ۳-۴بار خوابوندن کیان اونهم هر بار به مدت ۴۰ دقیقه تکون دادنش رو پام دهن کمرمو سرویس کرده! بعد از پل فجر میزنم کنار و پیِ غرغرهای جواد و رویا، متلکهای احتمالی عابران و گیر دادن پلیس همیشه در صحنه رو به تنم میمالم و یه سیگار روشن میکنم! هوای محبوب من!
۸.برمیگردم به افکارم: انگار همون خستگیای رو که من تو نگاه مهناز دیدم از تر و خشک کردن کیان، افشین هم دید چون برا بار آخر دیگه نذاشت من یا مهناز بخوابونیمش و نیمساعت تو راهرو براش لالایی خوند و تکونش داد تا بخوابه! و آخرش هم این موفقیتشو با صدای فوسه به من و مهناز اعلام کرد! سر اشکان هنوز خیلی جوون بودن! الان جفتشون پخته شدن و این جذابه...
۹.فک کنم جادوی ازدواج- رابطه به مفهوم کلی- همینه! رشد در کنار هم! و پذیرفتن اینکه تو باید تحمل داشته باشی و سر خیلی چیزا نزنی زیر همهچی حتا اگه استخون سوز باشه! همیشه ساختن هزاران بار سختتر از خراب کردنه!
۱۰. برمیگردم تو ماشین و تختهگاز میرم تا خونه! غذای محمود تو ماشین منه و احتمالن تا حالا کارش به خوردن سوسک کشیده!
۱۱. غذاشو میریزم تو ظرفش... درو باز میکنم و میرم تو. مامان نشسته روی کاناپهی محبوب من خوابش برده! بیصدا جلو میآم! دلیل نشسته خوابیدنش رو میفهمم! بابا سرشو گذاشته روی پای مامان و عین بچهها خوابیده! دوباره جملهم میآد تو سرم! رشد در کنار هم...
۱۲. میرم تو اتاق و به اطرافیانم فکر میکنم... همه نمیتونن این رشد رو تحمل کنن. رشد درد داره. یادمه هنوز وقتی پنجم بودم و یه درد غریبی تو طول استخونام تیر میکشید و کلافهم میکرد. حتا نمیذاشت کتاب بخونم- من در هر شرایطی تونستهام کتاب بخونم جز این یکی!- میدویدم سمت دفتر مامان و میپرسیدم چرا اینجوری میشم... رویا جواب میداد که داری قد میکشی. داری رشد میکنی... اعصاب و عضلهها و استخونات داره کشیده میشه
۱۳. ذهنم میره این سمت که پدر و مادر بودن هم رشد میخواد... و به جوابهای هوشمندانهی جواد و رویا برای سوالهای یکریز و بیشمار خودم فکر میکنم. من بدون شک از چنین ظرافت و خلاقیتی تهیام!
۱۴. باز به رشد فکر میکنم... و به درد... و میفهمم که در تمام زندگیم اینا توامان بودن دستکم برای من: درد میکشی، شناخت به وجود میآد و تو رشد میکنی!
۱۵. تو یکی از مغازههای بازارچههای فاز یک اکباتان وایسادم! قدم به پیشخون ۱۳۰ سانتی مغاره میرسه! رویا داره چونه میزنه که طرف کتری رو خوب آب نداده و هنوز چکه میکنه! برای اثبات حرفش کتری پر آبه و یه چیزهایی هم ازش چکه میکنه کف مغازه! بحث به نظرم بیهودهست و خودمو با دریوریهای توی ویترین پیشخون سرگرم میکنم... آونگی خودم رو عقب و جلو میبرم و قفسهی سینهم میخوره به کنارهی ویترین... یهو یه درد برقآسا نوک سینهی چپم منو از جا میپرونه! شوکه شدم! دردش نفس گیره! ضربه رو تکرار میکنم و میبینم توهم نیست! دست میزنم به فلز ویترین که مطمئن شم برق نداره! مربی ژیمناستیکم یادم داده که هر بلایی سر بدنتون میاد با سمت مقابل مقایسهش کنین. دستم میره سمت نوک سینهی راستم! اول میخوام با ویترین امتحانش کنم... زاویهی مناسبی ندارم ویترین خیلی نزدیک به دیوار سمت چپه. بیجلبتوجه با ضربهی دست- به همان شدت قبلی- امتحان میکنم! باز از جا میپرم! آروم دو دستم رو به سمت نوک سینههام میبرم! ترسیدهم! با نوک انگشتام فشار میدم سینههامو و از کشف چیز جدیدی زیر پوستم به مرز سکته میرسم! مامان داد میزنه که دستاتو بنداز! عمهخانم اشرف تازگی سینهاش را به خاطر سرطان از دست دادهاست و من که جویا میشوم در جواب میشنوم که یه مریضی سخته... فقط ماله زناس؟ نه! فقط ماله پیراس؟ نه! و حالا ترس پنجهاش را بر گلویم فشار میدهد! در موقعیت مناسب- در پیکان سفید مدل ۵۳- رویا پشت رل است و غرغر میکند از دست زنجیر فرمان که محکم روی پایش ول شده! نفهمیدهام همهچیز چطور گذشته که الان توی ماشینیم و کتری کپلو - اسمی که من گذاشتهم و در خانه تصویب شده- با ما نیست! رویا... مامان میبرد مرا که: صد بار گفتم مامان! خب! مامان! سرطان گرفتم! غشغش میخندد! آره حتمن سرطان سینه هم هست لابد؟... راست میگم به خدا! قسم نخور! ببین! دستش را میگیرم و میگذارم روی نوک سینهی سمت چپم! احساس میکنم این یکی در اثر ضربههای ویترین برجستهتر از دیگریست! باز غشغش میکند که: دیوانه! خم میشود و مرا میبوسد که: خره داری مثه صنم- دخترخالهی پنجسال بزرگترم- میشی! و من از ذوق و خجالت همزمان داغ میکنم و قرمز مایل به کبود میشوم! شب وقتی به رویا میگویم لباس زیر میخواهم- نمیگویم سینهبند چون لال میشوم از شدت هیجان! تشر میزند که: برو پی کارت! وقتش بشه خودم میدم بهت! و من با قهر از آشپزخانه بیرون میروم و شب فقط ماست میخورم که مثلن من قهرم! قبل از خواب باد پچپچها و خندههای زیرشان را از بالکن مشترک میآورد برایم. در مورد من حرف میزنند و کمصدا میخندند! همه فامیل معتقدند که من زیادی برای بزرگشدن عجله دارم! یادم میآید که گفتهاند در ۴ ماه و ۱۰ روزگی دندان درآوردهام و ۶ ماهگی ۴ دندان جلویم کامل بودهاند! و رویا میگوید در یکسال و نیمهگی جملههای کامل میگفتم و بعضن شنیده شده که هنگام جواب دادن به تلفن از لفظ جنابالی- جنابعالی خودمان- استفاده کردهام. سر این آخری یکی از دوستان بابا تا سالها مرا همین جنابالی صدا میکرد!
۱۶. نیمهخواب نیمهبیدار مثل آب برای شکلات را باز میکنم و جادوی مکزیک خوابآلودهترم میکند! چراغ خاموش! عینک روی پاتختی و سر نرسیده به بالش بیتوجه به درد کمر تمام اعضا را به حالت خواب در میآورد.
۱۷. خواب میبینم که نشستم تو ماشینت و تو باز هم داری زنگ احمقانهی موبایل منو با سوت میزنی! جواب نمیدم! میگی کیه نصفه شبی؟! جواب نمیدم! سیگار برمیداری از پاکت سیگار من روی دشبورد! فکر میکنم که تازگیها واکنش جفتمون به همهچی شده روشن کردن سیگار! زیرلب میگم پوریاست! نگاهم میکنی! با مکث: چرا جواب نمیدی خب؟ نگاه معنی داری میندازم بهت! فرانک نه خودشو برای چهارمین بار در یکسال گذشته تمدید کرده! من چی از دستم برمیآد؟ به نظرم از اینجا به بعدش دخالته!
۱۸. از خواب میپرم. نفس نفس میزنم! دفعهی اول بود که داشتیم باهم تند حرف میزدیم! ترسیدم! عین بچهها! از ماجرای پوریا و فرانک تو خواب غصهم شد! اسپری و تو تاریکی پیدا کردم و نیم ساعت هقهق زار زدم! هیچی نمیتونه جاتو پر کنه وقتی نیستی نصفه شب که گوله شم تو بغلت و تو با موهام بازی کنی... برام Almost Lover رو بخونی...
.
.
.
your fingertips across my skin
the palm trees swaying in the wind
images...
you sang me Spanish lullabies...
the sweetest sadness in your eyes...
clever trick!
well I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
we walked along a crowded street
you took my hand and danced with me
images...
and when you left you kissed my lips
you told me you would never never forget these images... no...
but I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover...
goodbye my hopeless dream...
I'm trying not to think about you!
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
I can not go to the ocean...
I can not drive the streets at night...
I can not wake up in the morning
without you on my mind!
so you're gone and I'm haunted...
and I bet you're just fine!
DO I MAKE IT THAT EASY TO WALK RIGHT IN AND OUT OF MY LIFE?
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
۱۹. تو نیستی و این تلخه و من این تلخی رو با حافظ و شاملو و قهوه بیشتر میکنم
۲۰. معجزه؟
معجزه از جنونم بود!
یا
.
.
.
طلسم معجزتی مگر رهاند از گزند خویشتنم!
آره این بهتره.
۲۱. بیگانه روشن است
۲۲. روشن روشن نه! اما تاحدود زیادی شفاف!
۲۳. آینده تاریک
.
.
.
یا دستکم کدر/ تار/ محو! چه میدونم! میترسم اما در مجموع بهترم!
۲۴. دیشب با کیان که حرف میزدم درمورد بیگانه ازش پرسیدم و اونم یه چیزی گفت شبیه نه!
پ.ن: نوشتن یا تایپ کردن! مسأله این است!!!
پ.ن.ن:کیومرث از بهترین اتفاقهای سال ۸۹ بوده و ازش ممنونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر