میدونم سخته عزیزم! اما وقتی پر غرغری... وقتی اعصاب نداری به جای اینکه به اون بیچارهی از همه جا بیخبر گیر بدی بشین بنویس که یه تمرینی هم کرده باشی! واللا!
۱. دستم رو با عود سوزوندم
۲. بعد بوقی لاک قرمز زدم و هر بار که چشمم به ناخنهام میافته جا میخورم! کاش بابی اینجا بود پیانو میزدیم!
۳. هه! همین الان یاد اون روز دیوانهوار افتادم خونهی یوسفآباد که حتا لاک ناخنمون رو هم تو عکسا تگ کردیم!
۴. تمام خونه پر موهای منه و همه از دستم شاکین! خدا میدونه تا کی میتونم مقاومت کنم!
۵. این اتاق لعنتی هم دیگه انگار جمع بشو نیست!
۶. درست همانند دیوانگان از ساعت ۵ بعدازظهر دارم به آهنگ لتس فایند ا وی از آلبوم نان افرز ِ اتومیکا پراجکت گوش میدم!- بله! همین پست قبلی و میگم! بله! میدونم کار خطرناکی انجام میدم! به درک! از این جناب کلامی باز هم ممنونم! ایشون کلن ۹۰ مارو یه رنگ دیگه کردن!
۷. انقدر سیگار کشیدم دیگه دماغم کار نمیکنه!
۸. انقدر از عیددیدنی بیزارم که برایش پست جداگانه خواهم نوشت!
۹. به تولد الیکا فکر میکنم که دیروز بود!
۱۰. به دوستیمون فکر میکنم که وارده سال هشتم شد!
۱۱. به مهسا فکر میکنم که شنبه برمیگرده!
۱۲. به بابی فکر میکنم که اونم شنبه برمیگرده!
۱۳. به عکس با کلاه پرناز فکر میکنم!
۱۴. به اینکه چهقدر دلم براش تنگ شده!
۱۵. به کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و کارهای نکرده فکر میکنم و از خودم بیزار میشم!
۱۶. به اجرای برلین فکر میکنم و تنم میلرزه! و فقط دلم میخواد انصراف بدم! انگار به مسلخ میبرن منو!
۱۷. به احساسات خودم فکر میکنم تو این سه هفته و میبینم که میزان نوساناتش از مقیاس ریشتر هم گذشته!
۱۸. به کیان فکر میکنم که چند وقته با چه عشقی به گردن من آویزون میمونه و موهامو که یه طرفی بافتم و گوشوارهمو که به گوش مخالف سمت بافتهی موهام زدم با چه لذت و اصراری میکشه و چیزی رو در من زنده می کنه آخرین بار نوزده سالم که بود جلوی در دپارتمان تئاتر دانشکده حسش کردم!
۱۹. اونروز یکی از بچههای مجسمه با یه استاد بداخلاق کلاس داشت که نمیذاشت بندهخدا بچهشو سر کلاس نگهداره، برای همین به اولین کسی که دیدهبود- از بدشانسیش یدی که به دیوانگی مشهور بود در دانشگاه- سپرده بود پسر چند ماههشو! از دپارتمان مجسمه تا تئاتر راهی نیست و من از جایی که وایساده بودم تمام ماوقع رو میدیدم! ۳-۴ دقیقه بعد بچه از شدت کلافگی قرمز شده بود. چیزی نگفتم تا ببینم یدی که حتا بلد نیست بچهرو درست نگهداره بالاخره خودشو از تک و تا میندازه یا نه؟! ۲۰ دقیقه بعد یدی با قدمهای بلند میاومد سمتم! فکر کردم که بچه حتمن دستهگل به آب داده که یدی اینجوری میدوه! اما نه! بچه از شدت بغض به حال خفگی افتاده بود و بیصدا گریه میکرد. تا منو دید به هوای اینکه منم مثل مامانش مقنعهی مشکی سرمه چنان خودشو تو بغلم پرت کرد که اگه شل و وول وایساده بودم جفتمون میخوردیم زمین! پسربچه چنان تنگ منو به خودش گرفت که ترسیدم نکنه واقعن خفه شه. و تو دلم با مادرش دعوا کردم که دستکم یه دختر پیدا میکردی! یا دیگه یدی چرا بابا جان؟! و چندین فحش کشدار نیز نثار استاد احمقی کردم که صدایش را از ته کورهی مجسمه چنان برای این مادر مضطر بلند کرد که همهی سرها در کریدر چرخید! در همین حین گریهی بچه صدا دار شد و خیال من راحت و دست از کوبیدن به پشتش برداشتم. بگذریم نکته همین حس بود که عمرن صد سال دیگر هم بنویسم نمیتوانم منتقلش کنم! مربوط میشود به بخش مادرانهی وجودم که سالهاست سرکوبش کردهام!
۲۰. به کارهام فکر میکنم و اینکه اصلن برام مهم نیست که مثلن تا فردا باید یه مقالهی دو صفحهای رو بفرستم برای یه بابایی که دلش به خوش قولی من خوشه!
۲۱. کلن ۴ساله که فاتحهی خوشقولی و اعتبار کاریم رو خوندم!
۲۲. افسردهم!
۲۳. ولم کنین!
اَه!
پاسخحذف