۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

...

همیشه تنها برنده ثانیه‌ها هستند که شتابان می‌نگرندمان و می‌گذرند...
.
امروز همه‌ش به یادت بودم... مثه دیروز... مثه همه‌ی این روزها... مثه همه‌ی این سال‌ها که دیگه از زور کهنگی بوی نا گرفته!
.
پرت می‌شم به دیروز... روبه‌روم نشستی و نگاهت پر از نگفته‌هاییه که دزدکی می ریزیشون تو چشمام...
.
این چند خط رو که بخونی از دو حال خارج نیست واکنشت: یا بلند بلند می‌خندی که هالیم کنی خالی‌بستم یا اخم می‌کنی که باز چرا نوشته‌هام این همه سانتی‌مانتال و رمانتیک شده!
.
غریبه‌هایی این‌جان و مجبوریم به یک پرس تظاهر درست و درمون مهمونشون کنیم!
.
لب‌خند پشتِ لب‌خند... صورتم درد می‌گیره... مثل شبایی که انقدر مسخره بازی درمی‌آوردیم و خیال می‌بافتیم که خونه‌هه چه‌ریختیه و ما چه بلاهایی سرش می‌آریم... و درخت‌ بهارنارنج... یه‌وقتایی دلم می‌خواست کله‌مو انقد تو بالش فرو کنم که دیگه نتونم نفس بکشم! چون واقعن گاهی دیگه نای خوشی کردن نمی‌ذاشتیم برا خودمون!
.
پرت می‌شم به فردا... می‌دونم نمی‌بینمت... می‌دونم اما بازهم «می‌خواستم در این باران...»
.
می‌خونم
.
برمی‌گردم و در ماشین رو چک می‌کنم یادت مسخره کردنات می‌افتم... «وسواســــــــــــی» رو هم‌چین می‌کشیدی که خودتم چندش می‌شد از صدای نازک آخرش!
.
چشمم می‌افته به عکسات که هنوز تو پاکت رو صندلی عقبه ماشینه. حالا ترس رو با هم تجربه می‌کنیم بعد شیش سال! می‌کنیم؟
.
دیگه نه توان ترسیدن دارم نه خیال برا بافتن!
.
اما برای بار آخر دلم خواست الان شیش سال پیش بود! تو شعرای مزخرفمو بلند بلند از حفظ می‌خوندی و بعد هر کدوم داد می‌زدی که تو شاهکاری بشر! و من گونه‌هام از شرم ۱۹سالگی داغ می‌شد تو کوچه پس‌کوچه‌های شمرون!
.
جلوی در محکم می‌خورم به امروز!
.
علی از پشت شیشه نگام می‌کنه... می‌دونم رفتی و بهش سر زدی! الانم نشستی روی مبل پشتی بلند اتاقتو آروم آروم سیگار دود می‌کنی! عود روشنه، چراغا خاموش!
.
می‌آم تو. «دیر کردی‌!»ت سردتر از انتظارمه. توجیه‌م بارونه. خنده‌ت تلخه و بی‌صدا اما تو تاریکی صاف می‌خوره تو صورتم!
.
دیگه لازم نیست بپرسم علی چیا بهت گفته! لو رفته‌م! دیگه تقلا نمی‌کنم. سپرمو می‌ندازم. پرچم سفید رو در‌می‌آرم. دلم می‌خواد بیاد بشینم تو بغلت... چشم بسته هم می‌تونم حس کنم که پذیرا نیستی... حتا ذره‌ای!
.
آره
.
حالا اون برگشته و من باید برم!
.
قرارمون همینه
.
تو اما از من ناراحتی که نگفتم!
.
توقع داشتی که چی؟ بازم برم بی‌بی کیک شکلاتی بخرم و با جشن دو‌نفره غافلگیرت کنم؟ نمی‌تونم. سخته. تکلیف اینه که تو گلومه چی می‌شه؟ کی نیشتر می‌زنه بهش تا چله‌نشینی کنم؟ نفسم...
.
یاد شعرم می‌افتم
شعرمون:
چه تلخی ناخوانده‌ای قلب تو را گرفت...
چه تلخی نابهنگامی قلب مرا شکست...
چه تلخی بی‌پایانی میان ما نشست...
.
یاد شعر تو می‌افتم:
وقتی تو تنها نگاه می‌کنی و من تنها سکوت...
تنها برنده ثانیه‌ها هستند که شتابان می‌نگرندمان و می‌گذرند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر