از پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم تا ۶ صبح امروز نخوابیدم... برای چندمین بار فایت کلاب\ باشگاه مشتزنی و دیدم و با ارشیا چت کردم که اونم بیخوابی زده بود به سرش. ۶:۱۵ هم زدم بیرون چون با طاهره قرار اسکیت داشتم، البته نهایتن به پیادهروی با چاشنی دو ختم شد. اما خوب بود. ۷:۳۰ برگشتم خونه و یه کم درازنشست تمرین کردم. گرم بود هوا! کولر رو روشن کردم. عرق کرده بودم... خواستم برم حموم اما چون مامان بیدار بود گفتم الان سر کولر روشن کردن و حموم رفتن دعوام میکنه... اینا چیزهاییه که من بهش اهمییتی نمیدم اما گویا مهمه چون ممکنه آدم سرما بخوره و از کار و زندگیش بیفته!
خلاصه این که تنبلی هم غلبه کرد و از خیر حموم گذشتم! یه چند صفحه قرآن خوندم و بیهوش شدم. ماجرای این قرآن خوندن هم اینه که میخوام ببینم واقعن کدوم یکی از نظریههای موجود در موردش با دید من درسته، البته دروغ چرا بدم میآد که هنوز نخوندمش چون در طول زندگیم بحثهای زیادی داشتم که بهش ربط پیدا کرده... و حس ضعف عجیبی میکنم در این زمینه.
باز هم بگذریم... هشت و نیم امروز صبح خوابیدم و هفت و نیم بیدار شدم... تازگیها تو خواب بیشتر بهم خوش میگذره... میرم جاهایی که دلم میخواد! انگار از زندگی دارم به خواب پناه میبرم... آره این یعنی افسردگی!... اما باز هم بگذریم! همهی اینا رو گفتم که بگم دیشب تو خواب توی کوچه پس کوچههای شمرون و نیاورون و قیطریه... همونهایی که پر سربالایی و سرپایینیه... اسب سواری کردم... یه اسب قهوهای! آروم یورتمه میرفت و من میمردم از لذت و آرامش...
چطوری میشه به این لذت پناهنده نشد...؟
هنوز انعکاس صدای سمش روی سطح کوچهها تو گوشمه!
Like Be soorate Shadid
پاسخحذفKeep Up The Awesome Work
Arshia
Ke Hamishe Bikhabe
امان از دست این ارشیا که همیشه بیخوابه! :))))
پاسخحذف