نشسته بود رو به روم. موهای همیشه صافش، بعد از کلی ور رفتن کمی فر شده بود.
مادربزرگ تشر زده بود که: سوزوندی این بدبختهارو! ... به این قشنگی! ... مگه چشونه؟
و در جواب شنیده بود که من فر دوست دارم!
کاریش نمیشد کرد... به قول علی: آدم همیشه همون عروسکی رو میخواد که ازش میگیرن! راست هم میگفت، خود من با این موهای فر، آرزوم بود موهای لخت و لَش ِ اونو داشتم.
انگار دنیا رو بهش داده بودن حالا که ته موهاش یه کم پریده بود هوا! خیلی قشنگ نشده بود ولی ذوقزدگیاش از این ماجرا چنان شادیای به چهرهاش آورده بود که چند برابر قشنگش کرده بود! پیش خودم فکر کردم من وقتی همسنش بودم خیلی شرتر بودم، و یاد فریادهای تمام نشدنی مادر و مادربزرگ افتادم که دوی بعدازظهر تمام همسایهها رو بیدار میکرد و دلم برای همهشون سوخت...
اون موقع ها هنوز به دنیا هم نیومده بود... تو فکرهام چرخیدم دنبال روزی که آروم گرفتم... یه روز معمولی نبود: آخر پاییز بود، توی خونه بودم و نمیدونستم چهکار کنم، یه هفته بود که درس و مشق درست و حسابی نداشتیم، معلممون رفته بود مکه و دخترش هم که به جاش میاومد از کنترل کلاس عاجز بود... زده بود به کلهام که کتاب بخونم و چون طبق معمول سر از کتابخونهی پدر و مادر درآوردم و اینبارمادربزرگ مچم رو گرفت، در اتاق کتابخونه هم به روم بسته شد و من پاک بیکار شدم... عمو احمد رو تا اون روز ندیده بودم... اگه هم دیده بودم... یادم نمیاومد، نه اینکه انقدر معاشرتی باشیم و آدمها هی بیان و برن که فراموششون کنم یا قاتی پاتی شن تو ذهن بچهی من، نه برعکس رفت و آمدی هم نداشتیم. منظورم این بود که اگرم دیده بودمش، خیلی خیلی بچه بودم و حالا یادم نمیاومد... از در که اومد تو یه جوری بود انگار که واقعی نباشه... میترسیدم ازش ولی برای اولین بار هم بود که یه آدم بزرگ - عمو احمد خیلی خیلی بزرگ بود- فقط به من توجه میکرد!...نه اینکه فقط، ولی بیشتر حرفشو به من میزد... از من راجع به کارا و سرگرمیهام میپرسید و اگر هم چیزی میخواست به من میگفت... شاید هم به خاطر این به من این همه توجه میکرد که نه مادر، نه مادر بزرگ و نه بقیه بهش هیچ توجهی نمیکردند...به هر حال ترس من کم کم تبدیل به اعتماد به نفس شد... وقتی دیگه همهی ترسم ریخت عمو احمد سرشو کرد تو گوشم و گفت: به جز باران هیچکس از آسمان نخواهد آمد! و رفت
خواب: به تاریخ اول اردیبهشت ۸۸
mind blowing
پاسخحذف:)
پاسخحذف