خیلی وقت است به این فکر می کنم که چرا این ماجرا تمام نمی شود...
در اصل چیز ارزشمندی در نگاه اول در تو قابل کشف نیست...
چیزی که انسان را در وهله ی اول مغلوب کند...
اما تو این کار را با من کرده ای
و همین شاخ های من و همگان را رویانده است...
اما دقیق که می شوم و یگانگی های تو را با طبیعت غیر عادی و خودآزارانه ی خودم که جمع می زنم...
جواب همین می شود که می بینی:
من عاشق دست هایت شده ام!
وقتی رانندگی می کنی...
وقتی با تلفن حرف می زنی...
وقتی ترسیده و ناشیانه نوازشم می کنی
و وقتی موقع کتاب خواندن برایم کتاب را ورق می زنی
و هنگام که بی هوا چشم در چشم می شویم
عاشق معصومیت وحشیانه ی پنهان در چشمانت
که خودت بدون شک سال هاست فراموشش کرده ای!
- پرهیزم را از چشمانت که بی شک دریافته ای؟
می بینی...
تو بالاتر از همه چیز برای من
تمام آن چیزی هستی که خود این گونگی ات را انکار می کنی
با این حال با همه ی این درد هنوز این گونه ام در برابرت
به تاریخ ۲۳ تیر ۸۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر