۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

پرسه در کوچه‌های درونی: پارت وان

انگار تازه خودت را کشف می‌کنی... دلیل رفتارها را در درونت جست‌وجو می‌کنی...و می‌اندیشی که این همه غافلگیری هر بار از کجا سرت هوار می‌شود... که تو انگار سال‌هاست که فلجی!
مثل قورباغه‌ای که درد را می‌فهمد و چاقو را کنار پوست نازکش حس می‌کند اما امان از سوزنی که نخاعش را قلقلک داده همین چند لحظه‌ی پیش!
بی‌رمق به حرکت کردن می‌اندیشی و مغزت فرمان می‌دهد... فرمان می‌دهد، نه پاسخی نیست!... از هیچ‌کدام از این اندام‌های نیمه‌جان... کلمات هجوم می‌آورند و بیرون می‌ریزند:
بی‌صدا
به روشن و خاموش تنم دست می‌کشم
و سرما با من سخن می‌گوید
دیگر زنده نیستم انگار
صدای چکیدن قطره‌های آب می‌آید از جایی که دور نیست... سعی می‌کنم خودم را از بالا تصور کنم... کلمات هجوم می‌آورند از نو اما این‌بار دریچه‌ی ذهنم را با صدای مهیبی می‌بندم و در همان حال فکر می‌کنم که نکند دیگر باز نشود...
به درک! این همه کلمه‌ی افسار گسیخته دردی از کسی دوا نمی‌کند!
به تاریخ ۱۹ اردی‌بهشت ۸۹

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر