دخترک و مرد روی کاناپهای بسیار ناراحت نشستهاند. از صورت هر دو پیداست که به هیچکدام خوش نمیگذرد. مرد دستش را دور شانههای برهنهی دختر میاندازد و او را به سمت خود میکشد... انگار برای دلجویی. دختر با حرکتی بسیار نرم و برانگیزاننده در آغوش مرد میسرد ومرد راضی از احساس گرمای بدن دختر که این طور بر او یله دادهاست آرام آرام به سیگارش پک میزند... نجواهایی نا مفهوم در گوش یکدیگر:
چرا ساکتی؟
دارم به تو فکر میکنم
به چیه من؟
به این که چه قدر امشب شبیه خودت نیستی
ا؟
به این که حرفی رو که هنوز نزدی دارم توی صورتت میبینم
ا؟
هر وقت وانمود میکنی چشمات زیادی تکون میخوره
ا؟
من با همهی اخلاقهای مزخرفم همیشه حرفمو زدم و از این بابت خوشحالم... حرفمو...
آره حرفتو میزنی تا پس فردا بدهکار خودت نشی سر نگفتنش!
آ؟
آره یادمه خب!
عجیبه!
ا؟
من دارم میرم
ا؟
آره!
باشه برو... فقط اینو بدون که همهش توهمه!
ا؟
چرا ساکتی؟
دارم به تو فکر میکنم
به چیه من؟
به این که چه قدر امشب شبیه خودت نیستی
ا؟
به این که حرفی رو که هنوز نزدی دارم توی صورتت میبینم
ا؟
هر وقت وانمود میکنی چشمات زیادی تکون میخوره
ا؟
من با همهی اخلاقهای مزخرفم همیشه حرفمو زدم و از این بابت خوشحالم... حرفمو...
آره حرفتو میزنی تا پس فردا بدهکار خودت نشی سر نگفتنش!
آ؟
آره یادمه خب!
عجیبه!
ا؟
من دارم میرم
ا؟
آره!
باشه برو... فقط اینو بدون که همهش توهمه!
ا؟
به تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۸۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر