از در که میایی همه چیز سیاه و سفید میشود مثل عکسهایت و من میشوم همان پرندهی کوچک همیشه نشسته کنار دستهی صندلی نئنویی در قابهای همیشه افقی تو... بلند میشوم پنجرهها را ببندم... میترسم سرما بخوری... سرما با تو دوست نیست مثل من! میگویی بشین بذار سرما هم گاهی به استخونهای خستهم یه سلامی بکنه! از خودخواهیم خندهام میگیرد... میگویی میبینی: یاد گرفتهم دیگر خواهی رو! ترکیبهای مندرآوردیام را با تاکید ادا میکنی و صدایت غرق شیطنت میشود... دلم تنگ شده برای آن روزها که همیشه صدای دریچه ی دوربینت از جا میپراند مرا! این روزها که این دوربینهای قلابی جدید ارزش همه چیز را به باد دادهاند...
نگاهم را میخوانی... لب خند میزنی با چاشنی تلخی از یادآوری گذشتهها... تو خستهی روزگار میشدی مدام... هنوز هم... برای من که تلخی نداشت... دخترک لوس بودم من... هنوز هم... تمام توانیر را و ونک را و همهی شهر را پیاده گز میکردیم تا سر هفته پولمان برسد یک بسته کاغذ ایلفورد بخریم برای تو... و من با لهجهی بیحوصلهی شانزدهسالگیهایم غر میزدم که چرا قیمت این کوفتی مثل لوبیای سحرآمیز است و تو دستم را میکشیدی و میگفتی یه بستنی میخوریم... اخم میکرم و میگفتی خب هوا سرده... من نمیخورم تو تنها بخور! و من زیر لب میگفتم من هم نمیخورم و تو لحن و صدای مرا تقلید میکردی که: تو غلط میکنی!
بلند میشوی: سماورت به راه نیست انگار! و من از دست خودم عصبانی میشوم... تا چای را در استکان هدیهی سما برایت بیاورم با توت خشک کنارش, برگشتهای با لباسهای خانهات و تکیه میزنی به کنج محبوبت. به چای خیره میشوی... میگویی نه! امروز بی من خوش حسابی گذشته به شما انگار که جوشیده چای بیزبان این همه... حرارت گونههام را به پای سرخی و خجالت میگذارم از حرفت و لذت پنهان از پس و پیش کردن کلماتت را میگذارم در جیبم برای بعد!
با نگاهم سه تار میخواهم ... دراز میشوی و نیایش را برمیداری... پرده میگیری...
پیر میشویم در قاب بالای رف... من گیسهام سفید... تو قوزت برآمدهتر... تو جا افتاده و من خطخطی!
پرده میگیرد جوانیات و به من نگاه میکند و نگاهش راه میکشد از نگاه جوانیام به روی رف و به پیریمان میخندد و من, ما چهار نفر را نگاه میکنم از کنج محبوب تو در این خانه...
نگاهم را میخوانی... لب خند میزنی با چاشنی تلخی از یادآوری گذشتهها... تو خستهی روزگار میشدی مدام... هنوز هم... برای من که تلخی نداشت... دخترک لوس بودم من... هنوز هم... تمام توانیر را و ونک را و همهی شهر را پیاده گز میکردیم تا سر هفته پولمان برسد یک بسته کاغذ ایلفورد بخریم برای تو... و من با لهجهی بیحوصلهی شانزدهسالگیهایم غر میزدم که چرا قیمت این کوفتی مثل لوبیای سحرآمیز است و تو دستم را میکشیدی و میگفتی یه بستنی میخوریم... اخم میکرم و میگفتی خب هوا سرده... من نمیخورم تو تنها بخور! و من زیر لب میگفتم من هم نمیخورم و تو لحن و صدای مرا تقلید میکردی که: تو غلط میکنی!
بلند میشوی: سماورت به راه نیست انگار! و من از دست خودم عصبانی میشوم... تا چای را در استکان هدیهی سما برایت بیاورم با توت خشک کنارش, برگشتهای با لباسهای خانهات و تکیه میزنی به کنج محبوبت. به چای خیره میشوی... میگویی نه! امروز بی من خوش حسابی گذشته به شما انگار که جوشیده چای بیزبان این همه... حرارت گونههام را به پای سرخی و خجالت میگذارم از حرفت و لذت پنهان از پس و پیش کردن کلماتت را میگذارم در جیبم برای بعد!
با نگاهم سه تار میخواهم ... دراز میشوی و نیایش را برمیداری... پرده میگیری...
پیر میشویم در قاب بالای رف... من گیسهام سفید... تو قوزت برآمدهتر... تو جا افتاده و من خطخطی!
پرده میگیرد جوانیات و به من نگاه میکند و نگاهش راه میکشد از نگاه جوانیام به روی رف و به پیریمان میخندد و من, ما چهار نفر را نگاه میکنم از کنج محبوب تو در این خانه...
به تاریخ بیست و سوم فروردین هشتاد و نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر