تلفن زنگ زد... نگاه نکرده به شمارهای که افتاده جواب دادم... صداش انگار از ته چاه میاومد... انگار از یه درد هزار سالهی ریه رد میشد و به حنجرهاش میرسید... صدایی که اون همه سال آرامشبخشترین بود برام... باورم نمیشد که این همه طول بکشه تا بشناسمش... شناختمش هم باورم نمیشد که خودش باشه
هرچی فکر کردم مگه یه آدم با چه سرعتی میتونه خودشو نابود کنه؛ به جوابی نرسیدم. فکر کردم حتمن من یادم نیست و خیلی گذشته؛ انقدر که صداش مثل یه پیرمرد هفتاد ساله به گوشم بیاد... چند ساعت طول نکشید که اون صدا از دهنی رو به روم در میاومد... همهی اون چند ساعت سرم حتا یک آن هم از چرخش نیفتاد! تازه به این فکر افتاده بودم که حالا چرا به من زنگ زده؟؟؟ چهرهاش خیلی تغییر نکرده بود؛ نه! انصافن شکستهتر شده بود
جملاتش اما هنوز رنگ و بوی قدیم رو داشت. فقط نفهمیدم من دیگه جلوهی زیبای حرفاشو نمیدیدم یا اینکه دیگه خودش به هر دلیلی زحمت پنهان کردن افکار متعفنشو به ذهن و زبون خستهاش نمیداد. حالت تهوع رو مدتها بود فراموش کرده بودم... ولی با نگاه کردن به فضاحتی که دچارش شده بود با چنان سرعتی به معدهام هجوم آورد که انگار آخرین بار نه سالها پیش؛ که همین دیروز بود که بالا آورده بودم
بی حرفی دویدم سمت توالت... نفس کشیدن توی اون توالت بوگرفته برام راحتتر بود تا تحمل کردن اون وضعیت... نشستن مقابل یه هیبت که نه دلیلی برای انسان نامیدنش داشتم نه حتا دلم میاومد بهش بگم حیوون! از توالت که اومدم بیرون آروم از در خروجی بیرون زدم... باورم نمیشد... انگار زمین رو از روی دوش خودم برداشته بودم... انگار
مطمئن شدم آخرین باورهام هم جون دادند جلوی چشمام و بعد همه چی تموم شد
تاریخ اصلی نگارش: اول اردیبهشت ۸۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر