۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

...

شب ماری می‌شود
دورم می‌پیچد
مرا به تخت می‌بندد
نمی‌گذارد بخوابم
پوستش را به تنم می‌کشد
فش‌فش صدا می‌کند
زبانش را به گوشم می‌زند
در چشمم خیره می‌شود
و ارام زمزمه می‌کند
بلند شو
صبح شده

سرنشینان محترم بنده هیچ مسوولیتی در قبال هدایت این کشتی طوفان‌زده ندارم! با تشکر ناخدا

به قول یارو همه‌چی آرومه... من چه‌قد خوشحالم!
فقط نمی‌فهمم چرا دارم به گا می‌رم! نمی‌فهمم روزا چه‌جوری دارن می‌گذرن.
گیر کردم وسط یه گل خودساخته!
آدم‌ها ازم توقع‌هایی دارن که خودمم دقیقن نمی‌دونم کی بهشون این تضمین‌هارو دادم!
همه‌چی آرومه فقط نمی‌دونم چرا تو انفجاری که مقصرش آدم اول مملکته باید هفت نفر بمیرن!
همه‌چی آرومه اما نه من حرف کسی رو می‌فهمم... نه کسی حرف منو!
روزی ۱۲-۱۷ ساعت کار نامربوط به خودم... شاهد تحقیر و تحمیق بودن در هر لحظه و ثانیه...
الان یهو یاد جهنم پارسال افتادم... شهریور و مهر برای خودم چیزی ساختم که داشت به سمت مرگ می‌برد منو!
دیگه چیزی آرومم نمی‌کنه... دیگه چیزی خوش‌خحالم نمی‌کنه
یا سر کارم یا خواب
.
.
.
همه‌ی اینا رو گفتم که مشخص کنم دیگه هیچ‌کس از من هیچ انتظاری نداشته باشه لطفن! خصوصن انتظار آدم بودن!
-هرچند قبلش هم خیلی نبودم!-
اما خب دیگه بالاخره به هر حال...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

روبه‌رو

خنده‌هات منو یاد یکی می‌ندازه...
صدات یاد یکی دیگه...
حالا می‌فهمم چرا انقدر عجیبه منی!
تو خاطره‌ی ناخودآگاه منی!
حافظه‌ی منی!