۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

اندر احوالات این روزهای من یا بخوانید به مرز سکته رسیدن از ترس دنیای مجازی

این تایم‌لاین شدن فیس‌بوک - و همین‌طور باقی شبکه‌های اجتماعی- قبل از هر چیز ترسناک‌ترشون کرد. می‌ری توی یه پیج و سکرول دون می‌کنی و یه‌سری اطلاعات بهت می‌رسه. هجوم اطلاعات به قدری زیاده و توهم دقیق بودن به تو می‌ده که مغزت برای پراسس کردن دریافت‌هاش ناگزیر از قضاوته. تا بتونه طبقه‌بندی کنی. این‌جا از اون‌جاهاست که ناخودآگاه مسولیت تمام جرایم رو به عهده می‌گیره. تو در ظاهر نسبت به فرد قضاوتی نداری ولی در ناخودآگاهت لایه‌های خیلی قطور و ضخیم قضاوت شکل گرفته بدون این‌که تو حتا کوچکترین خبری داشته باشی از این ماجرا. این خیلی تلخه.
به نظرم دنیای مجازی به راحتی می‌تونه انسانیت رو قورت بده.
یاد دیالگ‌های آقایی می‌افتم که یه پرونده گذاشته بود کنار دست‌ش و هی می‌گفت بگم؟ بگم؟
کلن شاید ساختار حافظه‌های ما داره به نفع جامعه کار می‌کنه. این که همیشه همه‌چیز را کامل به یاد نمی‌آوریم. اما تصور این‌که با هرکی رو‌به‌رو بشیم یه پرونده‌ی کامل از کرده و نکرده‌ش در طول زندگی‌ش هم کنارش بیاد جلوی چشم‌مون خب خیلی سخت می‌کنه همه‌چی رو. انگار هر کدوم ما یه پرونده از همه‌ی آدما کنار دستمون داشته باشیم. حالا گیرم هی با اون صدای نخراشیده نمی‌گیم: «بگم؟! بگم؟!»!

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

وتن وطن وسرزمین

دخترک فریاد می‌زد: تن نمی‌خواهم... خلاصم کنید! و راهبان سیاه‌پوش اوراد قدیمی را زمزمه می‌کردند. دانه‌های درشت تسبیح را بر هم می‌انداختند. آب مقدس می‌پاشیدند. اوراد را پیوسته می‌خواندند. و صلیب نقره‌ای در هوا تاب می‌خورد. آونگ به زنجیری در دست اسقف بزرگ و آتش در مجمری کنار اتاق شعله می‌کشید...
.
.
.
بخوان به نام تنم
که آب بر آتش‌ش افکندی

بخوان به نام سرزمینم
که شیار شیار
زیر سم اسبان تو
تاختی تا آخرین کرانه‌ش
بخوان به نام آتش که دربرگرفت مرا
و در من پیچید هم‌چون جانی...
بخوان به سرخی مویم
بخوان به سیاهی این چشم‌ها...

بخوان که فرزندان این خاک از یاد نبردند

بخوان که فرزندان این رحم از یاد نخواهند برد

برمی‌درم جامه بر این تن...
شرح‌شرح
خون‌چکان
چهار میخ می‌کنم این تن را

که به هفت آب پاک نشود...

تطهیرم باش

تازیانه برکش
بالا... بالاتر
فرود آور بر گرده‌ی این اسب و من
که تن‌هامان کبود می‌خواهم
فرود آور که در هنگامه‌ی غبار سم‌ش نیست شوم

ببر مرا
گیسو بسته به یال ماتحت‌ش
دور شوم
بی سرزمین
بی وطن
بی تن

که مرده و پاره پاره می‌خواهم‌ش

بنویس بر تنم
بنگار بر پوست پیکرم
که شراره‌هاش
تابید
شب را روشن کرد
خاموش شد
خفت
مرد