۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

می‌نویسم تا از شر خودم خلاص شم... از شر هیولای درونم! که مدام نفرت رو تنوره می‌کشه و همه‌چی رو می‌سوزونه...

تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که باید از نوشتن به عنوان درمان استفاده کنم. نه که تا حالا نمی‌کردم. منظور اینه که باید به میزان خودآگاه بودنش بسیار بیشتر بیفزایم. خودم رو که مرور می‌کنم می‌بینم موارد زیادی در بایگانی ذهن من وجود داره که ناخودآگاه دارم ازشون فرار می‌کنم. می‌گم ناخودآگاه چون فقط وقتی متوجه‌شون می‌شم که توی سرم پشت یه دیوار یا ستون وایساده باشم و ناغافل بپرم جلوی خودم و مچ‌مو سفت بچسبم. تازه ذهن بی‌شرف من مثه بارباپاپا عمل می‌کنه. در لحظه چنان تغییر شکل می‌ده و غریبه سوت‌زنان دور می‌شه که اکثرن باید خیلی تیز باشم که بفهمم کلاه رفته سرم.
عباس معروفی یه جمله داره‌ توی رمان سال بلوا که می‌گه: و مقصر کیست وقتی بازی و بازی‌گر یگانه نیست؟

این بخش کلن یه جمله‌ی معترضه‌ی بزرگه که به متن چسبیده و به نوبه‌ی خودش به جملات معترضه‌ی کوچیک‌تری تقسیم شده!*
خیال نکنین حافظه‌ی خوبی دارم. اصلن. این جمله و یه سری چیزای دیگه از این بابت یادم مونده که وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود و به طبع از الانم هم بسیار سانتی‌مانتال‌تر و رمانتیک‌تر و جوگیرتر بودم هرچیزی - جمله‌ای- رو که منو جذب می‌کرد با مداد‌های واترکالر- هدیه‌ی تولد اولین دوست‌پسر زندگیم! و خنده‌دار این‌جاست که بعد ده سال هنوز هم تموم نشدن. عجب به این برکت!- روی دیوارهای اتاقم می‌نوشتم. فقط برای این‌که بتونید بهتر تصور کنید می‌گم: اتاق نوجوانی‌های من یه اتاق کوچک ۹ متری بود که یه دیوار ۳ونیم متری‌ش تمامن در اشغال کتاب‌خونه بود و دیوار مقابل هم صرف میز تحریر و پنجره می‌شد. می‌موند یه دیوار ۲ونیم متری ناقابل، فضای پشت در اتاق، قطعه‌ای از دیوار کمدها که به عرض یک کلید برق و به طول ۲وخورده‌ای بود و فضایی محصور میان شوفاژ و در کمد دیواری لباس و پایین پنجره. کلی خنزر پنزر داشتم - و دارم!- و اون‌موقع‌ها مطالعه‌ی من بیشتر روی نوشته‌های شاملو بود و مایاکفسکی و هدایت و معروفی و... و حالا ازتون می‌خوام که تصور کنید که اتاق من چه هیبتی داشته! آها یادم اومد ترانه‌های آهنگ‌هایی رو هم که در اون دوران گوش می‌دادم رو بعضن مکتوب می‌کردم بر تن اتاقم. چون بازه‌ی سبک موسیقی‌ای که در اون دوران گوش می‌دادم بسیار بسیار بی‌چارچوب‌تر از اینیه که الان گوش می‌دم از ارایه‌ی نمونه نیز حتا خودداری می‌کنم.
من حدود ۵-۶ سال به این سبک زندگی‌ کردم تا اتاقم عوض به دستور دکتر قاسمی عوض شد- نکته‌ی دردناک اینه که برای ثبت این سیاره متوسل به عکس و ویدیو و گرته‌بردای از دیوارنوشته‌ها- حدودن این ماجرای این اسباب‌کشی دوهفته به طول انجامید، البته بگم که کلن دومتر جابه‌جا شدم‌ها، به عبارت بهتر رفتم - اومدم- اتاق بغلی- شدم. در ضمن این‌جانب اعتراف می‌کنم که به دلیل خودشیفته‌گی یا چی - دقیقن نمی‌دانم!- از عنفوان کودکی مجذوب دیوارنگاری بوده و همواره دیگران را در این لذت خویش سهیم کرده‌ام! همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم حافظه‌ی تصویری یک مرغ را هم که داشته باشم خب جمله‌ها یادم می‌ماند دیگر چه برسد به من که ادعایم در زمینه‌ی هنرهای علی‌الخصوص تصویری و فیلان گوشی برای فلک سالم نگذاشته‌ست!

بگذریم بسیار بیش از حد کفایت و چه بسا به غایت از اصل افتادم! این همه اراجیف بافتم که دو کلام با جناب معروفی اختلاط کنم که آقا، شما تکلیف مارو که سر این قضیه روشن نکردی! دست‌کم می‌گفتی مقطر کیست وقتی بازی و بازی‌گر یگانه‌ست؟ بــــــــــــــله! الان من در چنین وضع عنی گرفتار همی آمده‌ام!
یه جمله‌ی دیگه هم الان یادم اومد. الان یه دوسالی هست که یه موجودی به زندگیه من اضافه شده که پایه‌ی همه‌ی خل‌وچل‌بازی‌های من هست اما خب انصافن به موقش‌ هم خوب عاقله. ما عادت داریم درر گهربار خودمون رو با آب‌طلا بنویسم و وقتی این درهای غلتان از دهان‌ ما سیل‌آسا بیرون میان که معمولن ما هردو حالمون خرابه و در سطح شهر چیزچرخ می‌زنیم و با آهنگ آل دوز ثینگز حسام‌اینا جیغ می‌کشیم - یادم بندازین در مورد مبحث درمان‌های من‌درآوردی‌مان هم بلاگ‌آپ کنم.

القصه!!!!!
یه‌روز که ما در حال درفشانی - ارایه‌ی مانیفست‌های جهانی در باب رابطه و زندگی و این چرندیات (صد البته مملو از سوتی) بودیم دوست شفیق من گفت:- چی گفت؟ در گوش من گفت! چی گفت؟ هرت هرت هرت-
که ببین هاله! اصن ما دخترا خودمونیم که می‌رینیم به خودمونیم!
منظور که خب واضحه. حیطه‌ی بحث هم که چگونگی تعیین میزان توجه به جنس مقابل - در هر نوع رابطه‌ای- بود. اینا واضحه. اما آیا همه گرفتن ایشون چی‌ گفتن؟ اون عقبیا!!!! دارن حال می‌کنن؟ با موزیک؟ - بخوانید بلاگ! هرت هرت هرت!
الان باز من این همه مفت‌شعر گفتم که آخر بگم که:
ما خودمونیم که می‌پیچونیم خودمونیم رو!
پ.ن: کلن که اصن هرت هرت هرت!
پ.ن۲: بهتره همین‌جا بس کنم وگرنه باید اسم این کاف مثنوی رو بذارم جمله‌ی معترضه‌ای که یک یادداشت اینترتی به او وصل و بود و در باد گرم سحرگاهی ۷م مردادماه تکان‌های خفیفی به خود می‌داد یا یه همچین چیزی!
پ.ن۳: دیدید؟!!! نه می‌خوام بدونم دیدید؟! با به جفنگ کشاندن این متن هم از به چالش کشیدن خودم و کشف و روش جدیدم خیلی راحت و آرام و سوت‌زنان پیچیدم!
پ.ن۴: ای مرگ بر من و هرآن‌چه از من بدتر!
آخرش هم یاد متن چرمشیر افتادم و می‌خوام به‌ش عمل کنم:
بسه دیگه خفه شو! به کارگردانی آتیلا پسیانی
با بازی رامبد جوان و خانواده‌ی محترم پسیانی
سال ۷۸ گمونم یا ۸۳ - چه نزدیک به هم!-
تیاتر شهر سال مرحومه‌ی مغفوره خورشید خانوم سابق! پارکینگ مسجد فعلی!
و درنهایت
هرت هرت هرت

مادر منو می‌بخشی؟

به نظرم سخت‌ترین کار دنیا تحمل کردن منه! تا حالا هزار بار گفتم اگه با کسی - شده حتا اندکی- مثل خودم مواجه بشم، واکنش بی‌درنگم قتل نفس خواهد بود... واقعن در توان خودم می‌بینم که آدم - آدم؟!- ی مثه خودم رو خلاص کنم و خلقی رو راحت...
حالا چرا این عنوان برای این نوشته انتخاب شده؟
چون بیشترین کسی که همیشه مجبور به تحمل من، تبعات کارهام، شکایت دیگران از من، شکایت من از خودم و دیگران و بسیاری خزعولات دیگر بوده... مامان بی‌چاره‌ی من می‌باشد!!!
گاهی احساس می‌کنم این بشر چه‌قدر بزرگواره، چه تحملی داره و از اون بالاتر... با وجود تمام این‌ها... ورای تمام این‌ها دوستم داره. بدون شک تمام این بزرگ‌منشی نمی‌تونه به خاطر مقام مادری به اون اعطا شده باشه! حتمن بخش عظیمی از این ماجرا از روح بزرگش و شکیبایی بی‌حصرش آب می‌خوره. گاهی در مقابل این میزان از تحمل اون به‌قدری احساس عجز و ناتوانی می‌کنم که در پایان منجر به تشدید نفرت همیشگی‌م از خودم می‌شه.
اگر روزی بچه‌دار شم مادر بدی خواهم بود. حالا نه لزومن عینی، ولی همیشه در درون خودم می‌دونم که خوب نیستم. چون هرگز هرگز هرگز نمی‌توانم حتا نصف اون خوب و صبور و فوق‌العاده باشم. این باعث می‌شه که همیشه دلم برای اون فرزند خیالی بی‌چاره هم بسوزه.
هرچی بیشتر می‌نویسم احساس بدتری پیدا می‌کنم... احساس می‌کنم دارم حقیر می‌کنم با این کلمه‌ها درونم رو... بس که این کلمه‌ها تنگ و کوچیکن!
.
.
.
چاره چی‌ست
وقتی به کلام اندر همی نمی‌شوی؟