۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

اندر احوالات این روزهای من یا بخوانید به مرز سکته رسیدن از ترس دنیای مجازی

این تایم‌لاین شدن فیس‌بوک - و همین‌طور باقی شبکه‌های اجتماعی- قبل از هر چیز ترسناک‌ترشون کرد. می‌ری توی یه پیج و سکرول دون می‌کنی و یه‌سری اطلاعات بهت می‌رسه. هجوم اطلاعات به قدری زیاده و توهم دقیق بودن به تو می‌ده که مغزت برای پراسس کردن دریافت‌هاش ناگزیر از قضاوته. تا بتونه طبقه‌بندی کنی. این‌جا از اون‌جاهاست که ناخودآگاه مسولیت تمام جرایم رو به عهده می‌گیره. تو در ظاهر نسبت به فرد قضاوتی نداری ولی در ناخودآگاهت لایه‌های خیلی قطور و ضخیم قضاوت شکل گرفته بدون این‌که تو حتا کوچکترین خبری داشته باشی از این ماجرا. این خیلی تلخه.
به نظرم دنیای مجازی به راحتی می‌تونه انسانیت رو قورت بده.
یاد دیالگ‌های آقایی می‌افتم که یه پرونده گذاشته بود کنار دست‌ش و هی می‌گفت بگم؟ بگم؟
کلن شاید ساختار حافظه‌های ما داره به نفع جامعه کار می‌کنه. این که همیشه همه‌چیز را کامل به یاد نمی‌آوریم. اما تصور این‌که با هرکی رو‌به‌رو بشیم یه پرونده‌ی کامل از کرده و نکرده‌ش در طول زندگی‌ش هم کنارش بیاد جلوی چشم‌مون خب خیلی سخت می‌کنه همه‌چی رو. انگار هر کدوم ما یه پرونده از همه‌ی آدما کنار دستمون داشته باشیم. حالا گیرم هی با اون صدای نخراشیده نمی‌گیم: «بگم؟! بگم؟!»!

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

وتن وطن وسرزمین

دخترک فریاد می‌زد: تن نمی‌خواهم... خلاصم کنید! و راهبان سیاه‌پوش اوراد قدیمی را زمزمه می‌کردند. دانه‌های درشت تسبیح را بر هم می‌انداختند. آب مقدس می‌پاشیدند. اوراد را پیوسته می‌خواندند. و صلیب نقره‌ای در هوا تاب می‌خورد. آونگ به زنجیری در دست اسقف بزرگ و آتش در مجمری کنار اتاق شعله می‌کشید...
.
.
.
بخوان به نام تنم
که آب بر آتش‌ش افکندی

بخوان به نام سرزمینم
که شیار شیار
زیر سم اسبان تو
تاختی تا آخرین کرانه‌ش
بخوان به نام آتش که دربرگرفت مرا
و در من پیچید هم‌چون جانی...
بخوان به سرخی مویم
بخوان به سیاهی این چشم‌ها...

بخوان که فرزندان این خاک از یاد نبردند

بخوان که فرزندان این رحم از یاد نخواهند برد

برمی‌درم جامه بر این تن...
شرح‌شرح
خون‌چکان
چهار میخ می‌کنم این تن را

که به هفت آب پاک نشود...

تطهیرم باش

تازیانه برکش
بالا... بالاتر
فرود آور بر گرده‌ی این اسب و من
که تن‌هامان کبود می‌خواهم
فرود آور که در هنگامه‌ی غبار سم‌ش نیست شوم

ببر مرا
گیسو بسته به یال ماتحت‌ش
دور شوم
بی سرزمین
بی وطن
بی تن

که مرده و پاره پاره می‌خواهم‌ش

بنویس بر تنم
بنگار بر پوست پیکرم
که شراره‌هاش
تابید
شب را روشن کرد
خاموش شد
خفت
مرد

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

پراکنده‌گویی‌های مخابراتی

غول بیرون نیامده از چراغ
بر پوست خواب‌هایم دست می‌کشد
تا بیدار شوم
صدای‌ش کنم
و او خم می‌شود تا از روی لب‌هایم 
چیزی برای گفتن بردارد
وردی انگار
یا همان بوسه‌ی هزاران ساله

.

عقل هدف‌ش نترسیدنه
اما ترس یعنی زندگی...

.

همیشه کنارم نشسته‌ای...
همین کنار قلبم.

.

تو دیر کرده‌ای
و من دل‌تنگم
اشک‌هایم را دود می‌کنم!
امان از پنجه‌ی این تنهایی...

.

ببند
تمام پنجره‌ها و تمام درها را ببند
شب شده‌است...
به خانه می‌آیم
و تو طلوع می‌کنی!

.

بی‌راه و بی‌چراغ
بی‌خواب و بی‌رویا
با تو حرف می‌زنم
ای همیشه نشسته در کنج این ذهن بی‌سامان...

.

گاهی شاید برای یک لحظه زندگی هزار بار باید مرد...

.

از ترسیدن نترس...
ترس خود زندگیه...

.

یگانه فرصت نیک زیستن
در کنار تو یافت می‌شود
ای آفتاب درخشان حالا و همیشه!

.

عزیز کنج گریه‌های بی‌پایان...

.

شبیه بادهایی شده‌م که دیوانه‌اند
می‌آیند...
می‌روند...
خود را به کوه‌ها و درخت‌ها می‌کوبند

.

تلخ چون پوست گس لیمو
تلخ چون شن‌های اقیانوس
تلخ چونان زنی که منم...

.

ذره ذره
تو را از دلم بیرون می‌کشم
درست برعکس مورچه‌ای
که آذوقه جمع می‌کند
و چه سخت است
کار مورچه‌ها
و من...

.

در من دیوانه‌ای سر به دیوار می‌کوبد...
می‌بینی؟
می‌شنوی؟

.

گاهی
تنها گاهی
کمکم کن
به یاد بیاورم
که زنده‌م
هنوز
که تو رفته‌ای
ولی آفتاب
از مشرق بیرون می‌زند هنوز
سمج و بی‌تاخیر

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

معجزه‌ای به نام رسا محمودیان یا دوستان من تمام سرمایه‌ی من‌ند...

بیست و شش سالگی در همین یک هفته داشت پیرم می‌کرد. دور بودن از اکثر عزیزانم - فقط یکی‌شان پیشم است در حال حاضر-، اتفاقات این جهان رو به ویرانی، سردرگمی و برلین و آب و هوایش، سفری که از ابتدا دلم نبود که بیایم... همه‌ی این ها باعث شده بود هیچ حس تولد نداشته باشم. منظورم حس خوب تولد بود. انگار داشتند چیزی شبیه چسب داغ از بالا می‌ریختند روی سرم و من هم گیر می‌افتادم و آب می شدم. تبریکات یخ دنیای مجازی هم که رو راست که باشیم بیشتر حال آدم را می‌گیرد. حالا گیرم ماها رو دربایستی داریم و چیزی نمی‌گوییم هیچ‌کداممان... شبیه الکل‌ند. یا قرص مسکن. مدت کوتاهی تو را خوش‌حال می‌کنند... اما بعد درد همان جاست. بیشتر. عمیق‌تر. سمج تر.
از این‌ها هم که بگذریم، یک‌هفته‌س که یک مریضی دیوانه‌ای به جانم افتاده و یک روز درمیان دستگاه گوارش و دستگاه تنفسی‌م را به گلوله می‌بندد. از کارهایم عقبم و هی می‌خوابم. نمی‌نویسم. نمی‌خوانم. در سرم مدام جنگ و دعوا دارم با خودم. همه‌چیز گند است. شبیه این پیرزن غرغروهای توی داستان‌ها شده‌م و هی اطرافیانم را آزار می‌دهم. با نیش و کنایه. با غرغر. با حرافی‌های مدام. گاهی فکر می‌کنم شاید دارم یائسه می‌شوم و خودم بی‌خبرم و تمام این‌ها نتیجه‌ی تغییرات سنگین هورمنی‌ست.

بگذریم:

آمد این‌جا بگویم میان تمام آن کرختی‌ها و حال‌بدی‌ها در این کتاب صورت خیرندیده علامت یک مسیج جدید روشن شد. کلیک که کردم دیدم پیغامی از رسا محمودیان در دو بخش دارم. بی‌حوصله بازش کردم. فکر می‌کردم از این پیغام‌های دست‌جمعی حال و احوال و این‌ها باشد که یکی نوستالژی‌ش زده بالا و راه انداخته تا از حال دوستان قدیمی باخبر شود...
پیغام انفرادی بود. به سبک خود رسا سخت‌خوان و پیچیده. یک ویدئو اما ته پیغام پیوست بود... به اسم halehbirth1
گذاشتم که دونلود شود. ویدئو خود به خود باز شد. رسا بود. بعد از سال‌ها. خندان. با موهایی که حالا بلند شده‌اند - آخرین باری که دیدمش موهایش کوتاه بود- مثل قدیم‌ها و از پشت می‌بنددشان. آرشه و ساز به دست. در یک اتاق تمرین موزیک شبیه اتاق‌های تمرین دانشکده‌ی خودمان. رو به دوربین با من حرف می‌زد و من خدا می‌داند چند هزار کیلومتر این‌طرف‌تر اشک می‌ریختم. از دل‌تنگی رسا. از شوق دیدن‌ش بعد از مدت‌ها... شنیدن صداش بعد از مدت‌ها...

با همان لحن همیشه گفت: هاله جون... خوبی بابا؟
همین کافی بود تا اشکم شدت بگیرد...
برایم یک فال موزیکال گرفت... از حضرت باخ... یک ژیگ شاد که سرحالم آورد...
بماند که دیدن ساز زدن رسا که حالا چند سالی می‌شود ندیدمش چه بر سرم آورد...
خنده‌های کم‌صدای‌ش قبل و بعد از قطعه نفسم را می‌برید و مرا می‌برد به سال‌هایی که همه‌مان کنار هم بودیم...
من، رسا، آیدا، یلدا، کیومرث و خیلی‌های دیگر... حالا هر کداممان افتاده‌ایم یک گوشه‌ی دنیا...
حالا من تنها وارث آن‌همه خاطره در تهرانم...
تهرانی که شهر من است. حالا شهر خالی من... توانیرش برای من جز رسا، یوسف‌آباد و چهارراه قنات‌ش جز آیدا، گاندی‌ش جز یلدا و سیدخندانش جز کیومرث برایم مفهوم ندارد.
این‌ها آدم‌های زندگی من‌ند. که می‌شود به خاطرشان، به خاطر بودنشان یک دنیا غم و غصه و ناراحتی را فراموش کرد.
رسا از آن کله‌ی دنیا می‌تواند برای من کاری کند که هزارتا آدم دور و نزدیک اگر جمع می‌شدند نمی‌توانستند از پس‌ش بربیایند...
این آدم‌ها را باید دوست‌شان داشت. محکم بغل‌شان کرد. بوسیدشان. گذاشتشان لب تاق‌چه و نشست زل زد به‌شان و هی هر لحظه هزاربار خدا را شکر کرد که هستند... که در زندگی آدم هستند... که آدم آن‌قدر شانس داشته که بودن‌شان را تجربه کند...
این تمام آن‌چیزی‌ست که خدا می‌تواند به تو بدهد تا دهان‌ت را برای یک عمر ببندد که غر نزنی... که ناله نکنی... که یاد بگیری که قدر بدانی...
قدر تک‌تک نازنینانی را که خدا برایت فرستاده تا زندگی‌ت بهشت شود روی زمین...


تمام این‌ها را گفتم که اگر شما هم از این دوستان دارید... قدر بدانید... بچسبید به‌شان و نگذارید در بروند... مراقب‌شان باشید که روی‌شان خط نیفتد. گرد و خاک نشیند بر دوستی‌تان... هستن و بودن این آدم‌ها در زندگی‌تان یعنی شما موجودات خاص و خوش‌بختی هستید... یعنی لیاقت چیزی را دارید که خیلی‌های خیلی‌های خیلی‌ها ندارند...

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

وزنه‌برداری

چند وقتی می‌شد که وزنه را دیده بودم. اما کاری به کارش نداشتم. گذاشته بودم برای خودش یک گوشه‌ی زندگی‌م بنشیند و در کنار دیدم سنگینی‌ش را بکند. بندی که از آن وزنه به من وصل بود روز به روز بلندتر می‌شد. گاهی می‌خواستم از خودم بروم بیرون. به در نرسیده بند کش آمده برم می‌گرداند ور دل خودش. آن‌قدر این کش آمدن‌ها پیش آمد که خوابیدم کف اتاق خیره به سقف. دست‌ها را هم گذاشتم زیر سرم.
انسان موجود تنهایی‌ست. قرار است که این‌طور باشد. حالا می‌خواهد هی خودش را جرواجر کند برای انکار این تنهایی. برای پر کردن‌ش. برای ور رفتن با آن. برای تغییر ماهیت‌ش. فرقی نمی‌کند کی باشی. کجا باشی. و در کی زندگی کنی. مساله این‌جاست که مادامی که این تنهایی را نپذیری... نیایی بشینی صاف روبه‌رویش و مثل خودش وقیح زل نزنی در چشم‌هاش. بی‌حرف. بی‌حتا پلک زدنی. کاسه همین است و آش همین!
باید یاد گرفت که تنها با پذیرش تنهایی شاید بشود کمی - فقط کمی- به بهبود اوضاع امید بست. وقتی مدام دنبال جفت بگردی یعنی از دست خودت و خود تنهایت عاصی و گریزانی. رو راست باش. برو آن تو. ته تمام آن چرک و کثافت‌های تل‌انبار شده از پس تمام زندگی‌ت. آن تو را خوب بگرد. نفس کم خواهی آورد. توان کم خواهی آورد. بگذار راحت‌ت کنم! جان کم خواهی آورد. اما اگر تاب بیاوری و برسی به آن یکی ساحل - اگر وجود داشته باشد، این هم مثل مرز دنیای مردگان و زندگان است. کسی از آن مرز برنمی‌گردد. اگر هم برگردد دیگر به زبان این‌ور سخن نمی‌گوید- حتمن چیز بهتری را تجربه خواهی کرد. بهتر هم که نباشد یقینن بدتر که نیست.
به تمام این‌ها فکر کردم و دیدم هر بندی دروغ است. مانند تمام دروغ‌های دیگری که تحویل هم می‌دهیم. تمام ابراز عشق‌ها و قول‌های دوزاری‌ای که در دوران خوشی به هم می‌دهیم. بله. همان‌ها را می‌گویم که در وقت ِ تنگی جفت‌پا می‌زنیم زیر همه‌شان. و وقت یادآوری خودمان یا طرف‌مان قیافه‌هامان را می‌کنیم عین بچه‌هایی که هاج و واج از سر معصومیت قلابی چشم‌گشاد می‌کنند که مثلن: هان؟ چی؟ کی؟ من؟ خواب دیدی؟
رفتم کنار وزنه و ازش خداحافظی کردم. قیچی قرمزم را برداشتم و بند را بریدم. وزنه پایین رفت. آره همان کف اتاق! رفت و رفت تا من ندیدمش. بند پاره بود اما من هم با دور شدن وزنه کش می‌آمدم. چیزی از من در او یا از او در من مانده بود که با او پایین و پایین‌تر می‌رفت. حالا من مانده‌م و یک اتاق بی‌گوشه‌ی کف سوراخ و دست‌هایم که به هرچه برسند می‌چسبند بلکه من هم نروم آن ته‌ها.
راجع به سیاه‌چاله‌ها مطلب نخوانید. بخوانید حال و اوضاع‌تان بهتر از این نخواهد بود.
آن‌چه یک ستاره‌ی مرده را به سیاه‌چاله تبدیل می‌کند جاذبه‌ای به زعم انسان با نیروی گرانشی بی‌نهایت است در قیاس با گرایش زمین گردالو و آبی و قشنگ خودمان.
لیسا هنیگان را گاه به گاه گوش کنید. ضرر نخواهید کرد.

کشفیات شیخنا!

تازگی‌ها به جای بی‌چاره کوتاه‌شده‌شو می‌نویسم: بی‌چ! و از ابهامی که ایجاد می‌کنه خیلی راضی‌م!

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

راز روزهای طولانی

باید بنشینی و بنویسی. شوخی که ندارد. باید آن‌قدر کمر بچسبانی به صندلی و ماتحت به نشیمن‌گاه‌ش که صاف شوند هردو. آن‌قدر که وقتی می‌خواهی بلند شوی حس کنی در این قالب‌های فلزی دکترها گیر افتاده‌ای. از همین‌ها که برای قوز و اصلاح عضله و غیره می‌بندند.
وقتی می‌نشینی پای یکی از داستان‌هاش نمی‌فهمی زمان از کدام طرف در رفته که تو ندیدی‌ش. آدم حظ می‌کند بس که گوشت و پوست و خون و جان دارد این کلمات لعنتی. انگار صاف رفته باشی نشسته باشی روی شمسه‌ی فرش خانه‌ی مردم. تصویر واضح. صدا واضح. 
باید قلم که به دست می‌گیری زمین نگذاری تا انگشت‌ت بی‌حال شود و قلم خودش بیفتد. باید این پینه‌ی بغل انگشت وسط آن‌قدر بر بیاید که انگار کنی دارد یک بند دیگر سبز می‌شود از آن کنار.
باید آن‌قدر بخوانی که باقی قصه را در خواب ببینی. می‌دانی؟ یعنی تا هرجا که خواندی کلمه‌های بعدی از لای پلک‌هات سر بخورند و بروند روی پرده‌ی خواب‌ت بنشینند. تو هم لم بدهی روی صندلی‌های مخملی قرمز بوگندو و لک و پیس و چرب سینماهای کهنه به تماشا.
باید آن‌قدر خیال‌ببافی که بین رج‌ها هرکجا که در رفت دیگر هل نکنی. قلاب را برداری و همان‌طور که داری سریال سر شب‌ت را پی می‌گیری از تلویزیون در رفتگی را هم رفع و رجوع کنی. مامان بتول را که یادت می‌آید؟

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

اعتراف خدا می‌داند چندم

از بیست‌ویک‌سالگی تا بیست‌وشش‌سالگی رو در حسرت گذشته دود کردم و با آتیش‌ش نقطه‌ی نقطه‌ی تنم رو سوزوندم...
من خیلی به خودم بد کردم. 
اگه خدایی هست حق داره منو نبخشه.

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

آدم بی‌حاشیه

داشتم فکر می‌کردم که الان چهار پنج سالی می‌شه که وب‌لاگ می‌نویسم. جایی که قبلن در همین بلاگ سپات‌جان داشتم و به لطف سربازان گم‌نام پکید و این زخمی بیرون تن فعلی که چند هفته‌ی دیگر دو سال‌ش تمام می‌شود. اما فقط یکی دو سال است که وب‌لاگ می‌خوانم و کم‌تر شده که سرک بکشم. نمی‌دانم چرا اما می‌ترسم از این‌که پای ثابت جایی بشوم. پای‌ثابت شدن یعنی آشنایی و دوستی و این یعنی عادت و به جان خریدن درد و دوری. اما از آن بالاتر نمی‌دانم چرا گاهی حس می‌کنم هرچه ساکت و آرام‌تر و بی‌سروصداتر آدم بیاید نان و وبلاگ‌ش را سق بزند و برود بهتر است. چون این‌جا هم مثل جامعه‌ی غیرمجازی کم نیستند آن‌ها که همه‌چیز را به گه می‌کشند.
این‌جاست که جای خالی گودر بسیار احساس می‌شود.
پ.ن: به این گودردات‌یو‌اس ِبتا سرزده بودم که همه‌ی این‌ها آمد به ذهنم.

تنوع ناگزیر، تنوع ناگریز

این‌جا رو کردم رنگ سبز مورد علاقه‌م. رنگ سبز دیوار اتاقم. که دلم وا شه وقتی می‌آم این‌جا.
پ.ن: رنگ وب‌لاگ سیا هم یه چی تو همین مایه‌هاست. این خوبه چون انگار حواسمون به هم هست. مراقب همیم. به یاد همیم. و این صمیمت عجیب بین ما رو ( ما تا حالا هم‌دیگه رو ندیدیم و حرف نگفته نذاشتیم برای هم البته) بیشتر به یاد من می‌آره و این برای من خوش‌آینده. ( همه‌ی اینا از طرف منه. شر نشه بعدن!)
پ.ن.ن: لینک وب‌لاگ‌ش رو گذاشتم توی خواب‌گردی‌های سایت. سبک خاص خودشو داره. من به‌ش می‌گم گزارش‌نویسی یا مشاهدات طنزآلود.
پ.ن.ن.ن: از افتخارات جدی زندگی‌م اینه که اولین نفری بودم که وب‌لاگ ش رو افتتاح کردم و خوندم و کامنت گذاشتم. اگه باهوش باشید پس مربوط به این ماجرا رو می‌تونید توی  آرشیو همین‌جا پیدا کنید. هیچ‌وقت ذوق اون‌روز یادم نمی ره.
پ.ن.ن.ن.ن: من اول با پدر سیاوش دوست‌تر شدم بعد با خودش! یه مرد ستودنی! امیدوارم سیا هم وقتی مسن‌تر شد هی شبیه‌ترش بشه.

۲۱روز

دقیقن سه‌هفته‌ی دیگر این وب‌لاگ دوساله می‌شود و باید به فکر کیک و کادو و تولد باشم براش. 
انگار پاره‌ای از وجودم باشه دوست‌ش دارم. 
هرچند این اواخر به دلیل حضور چرک و کثیف تعدادی نامحرم خیلی خودم نبوده‌م و از فاصله‌های قابل‌توجه بین پست‌ها هم می‌شود به راحتی فهمید که اوضاع از چه قرار است. اما بگذار آدم‌های کثیف دهان‌های کثیف‌شان را باز کنند مدام و کثافت روح و فکرشان را با بقیه تقسیم کنند به امید مبتلا کردن بقیه. ما هم هم‌چنان دست در جیب‌های تنگ شلوارهای جین خوش‌رنگ‌مان می‌کنیم و سوت‌زنان شانه بالا می‌اندازیم که به درک!

این روزهای ساکت و آرام من

ساعت چهار صبح است. چای تازه‌دم ریختم برای خودم و با ام‌اند‌ام'ز نشستم وسط دنیای مجازی و وب‌لاگ می‌خونم.
نسوان و سرهرمس و بشین‌پاشو و خیلی‌های دیگر. گاهی هم در همین بلاگ‌سپات‌جان به ماجرا جویی می‌پردازم و هی روی اون بیل‌بیلک نکست بلاگ می‌کوبم. قبول دارم اکثرن مایوس‌کننده است اما خب من باورم رو به معجزه از دست نمی‌دم.
نسوان را و سرهرمس را که از معروف‌های وب‌لاگ‌نویسی فارسی‌ند و سرهرمس هم از نظر قدمت حق پدربزرگی دارد به گردن دو نسل بعدی.
بشین‌پاشو را هم که در یک پست مفصل جداگانه معرفی کردم.
همه‌چیز بر وفق مراد است و غیر از جفتک‌اندازی‌های همیشگی‌م که بر نمودار سینوسی بالا و پایین می‌رود اوضاع آرام می‌نُماید. دوباره دارم برای دست‌گرمی وب‌لاگ می‌نویسم تا برگردم به روزی یک پست که بهترین تمرین برای جلوگیری از خرفت شدن ذهن همین است.
به استرس سفر سالانه‌م به برلین و پاریس و اجراهای پیش‌رو هم فعلن نمی‌خواهم بهایی بدهم. تا کی زور آن‌ها از من بیش‌تر شود خدا می‌داند.
پ.ن: چایی را که بی‌دقت می‌ریزم و تفاله‌دار می‌شود، فاصله‌ی میان دندان‌هایم مایه‌ی تفریح می‌شود. با تفاله‌ها در رقابتی زیرپوستی دزد و پلیس بازی می‌کنیم در حفره‌ی دهان من.
پ.ن.ن: این کلمه‌ی حفره، تازگی‌ها مورد گیر من واقع شده‌است. بنده خدا!
پ.ن.ن.ن: شاید در چند صباح آتی تمرین‌داستان‌های آخرم را گذاشتم این‌جا که بخوانید. شاید هم گذاشتم یک‌جای‌دیگر. شایدم هم اصلن نگذاشتم. نمی‌دانم. 
الان و در این لحظه از نوشتن و مداوم نوشتن راضی‌م. با تشکر از فرهاد فیروزی عزیز و دل‌سوز. او بود که به من یاد داد و به یادم آورد که در نوشتن و در هنر نباید و نباید و هرگز نباید که لذت فراموش شود. من مدت‌ها بود نوشتن را و به عبارت به‌تر زندگی را به کام خودم زهر کرده بودم. دیروز بعد از مدت‌ها سرشار و سبک نوشتم و از هیجان‌ش تا مدت‌ها خوابم نبرد. این‌که ذهن‌ت را باز بگذاری که جولان بدهد هر طرف که خواست از موهبات آسمانی‌ست.

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

مدعیان سست‌عناصر

ان‌قدر همه دور و برمون ادعا کردن و ما فقط بر بر نگاه‌شون کردیم. ان‌قدر با این ادعاهاشون به جهان خودشون و ما حکم‌رانی که کردن که خواسته یا ناخواسته شد عادت برامون.
حالا ماها هم شدیم یه مشت مدعی...
ادعای عاشقی داریم...
ادای عاشق‌ها رو درمی‌آریم...
و این وسط ای داد از عشق... ای وای از عشق... که رفت به باد...

بشین‌پاشو

دزیره‌ی بلاگ‌فا از آن‌جا اسباب‌کشی کرده و به وردپرس آمده: بشین‌پاشو
 چند روز قبل کسرز در توییتر لینک یکی از نوشته‌های‌ش را توییت کرد و من رفتم که بخوانم. متن به نظرم معمولی بود. نه خوب. نه بد. به هر حال لایق بسیار خوبی که کسری به ریش‌ش بسته بود نبود. اما هدرفوتوی بلاگ به‌قدر گیرا و جذاب بود که نشد بی‌سرک‌کشی ببندم پنجره را. به‌علاوه توضیحی که درمورد وبلاگ هم که در پایین هر پست می‌آید چشم‌گیر بود. همین توضیح چشمم را گیراند و با نثر او آشناترم کرد. چند ساعت بعد دیدم بی‌هوای زمان و مکان، بی‌وقفه افتادم به جان آرشیو وب‌لاگ‌ش و د ِ بخوان! 
همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم فوق‌العاده می‌نویسد. کار ضعیف هم دارد بدون شک. مگر می‌شود نویسنده‌ای نداشته باشد؟ مگر می‌شود که کار کرد و کار ضعیف هرگز نکرد؟ اما نکته این‌جاست که پرکاری‌ش و نثر ویژه‌ی خودش کارکردهای زیادی دارد: مخاطب را سر شوق می‌آورد. مخاطب هم‌مسلک را به نوشتن و بی‌واسطه نوشتن سوق می‌دهد. و از همه مهم‌تر جهان نگارنده را با جهان بیرون پیوند می‌زند که این خود موهبتی‌ست برای آنان که می‌دانند.
جایی می‌نویسد:
« قلبشو نگا کن. آره بابا جون. باز کن نگا کن. هر چی که هست اون تو روتو برنگردون.. زخم و جراحت و جریحه و جرم و گناه اصلن . تو مگه نمی گی عاشقی ؟ خب وایسا ببین دیگه. بعدشم پاشو وایسا. خیره شو تو چشمش. دو ثانیه پلک نزن. اخمم نکن، نگاش کن بازم.. بیشتر»

این را که خواندم نشد روی نوشته‌ی بعدی کلیک کنم. ایستادم. الان ده ساعتی می‌شود که ایستاده‌م. ایستاده‌م و فکر می‌کنم که چه کنم. باید بنویسم. باید بنویسم که خالی شوم. باید کاری کنم. اما همه‌ی کارها را خودش کرده. در همین دوخط و اندی کلمه. دارد عاشقی یادمان می‌دهد. آن‌قدر لخت و عور که احتمالن در اولین نگاه منگ می‌شویم و دست‌کم در دل می‌گوییم: « ها؟!» این جمله‌ها را باید مدتی نشخوار کرد تا دانست‌شان. تا مانوس شد با آن‌ها... درک بماند به جای خود. این جمله‌های من هندوانه‌زیربغل‌گذاشتن برای دزیره خانم نیست. از آشنایی با او هیجان‌زده‌م قبول ولی این احتمال را هم می‌دهم که خودش هم تمام و کمال نگرفته باشد که چه گفته و چه کرده.

پ.ن: از توییت کسرز ۳ روز می‌گذرد و آن تب لعنتی هنوز باز است. باز است و امید به زندگی را به من برگردانده. این‌که چای دم کنم و سر فرصت غرق شوم در دنیای دخترکی که احتمالن از نسل من است. بر خلاف بیشتر هم‌نسلان‌ش عریض زیسته. قدر لحظه را می‌داند. و راه زندگی کردن را می‌آموزد و می‌آموزد. 
دختری که ذاتی یا اکتسابی با ادبیات آشنا‌ست. ریتم و آهنگ جمله و متن را می‌شناسد. از زیاده‌گویی می‌پرهیزد و به مینیمال‌های بندتنبانی هم پناهنده نمی‌شود!
این دختر به قول یکی از خوانندگان پای ثابت نوشته‌هاش راوی نسل ماست. و من که این‌روزها از خیلی نزدیک درگیر زبان و ادبیات کرده‌م خودم را از او بسیار آموختم. و بالاتر از همه شوق نوشتن را او به من برگرداند. او با صداقت محض و بی‌تکلف‌ش.
پ.ن.ن: کسرز احتمالن نیازی به معرفی ندارد. در دنیای مجازی به حد کفایت شهره‌ است. هرچند اگر هم می‌خواستم کار راحتی نبود. آن‌قدر ایده دارد و اعتیاد به نوشتن که بعید می‌دانم خودش هم تعداد وب‌لاگ‌هایی که در آن‌ها شناس یا ناشناس می‌نویسد را نگه داشته باشد.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

برای آن‌که یادم نرود...

رویا همیشه می‌گفت مراقب رفقایت باش. و در مورد شخص خاصی هم از لحظه‌ی اولی که او را دید گفت معاشرت با این آدم عاقبتی خوشی ندارد. در سطح تو نیست دختر! و من خیره‌سرانه داد و بیداد راه انداختم که چرا از روی ظاهر آدم‌ها قضاوت می‌کنی و چرا ... کلی متهم‌ش کردم که هنوز دیدگاه‌های فئودالیستی اجدادمان را داری و ... کلی رنجاندمش. 
چند صباحی که گذشت نالان و گریان در بغل‌ش گفتم که حق با تو بود. و او مادرانه در گوشم گفت مادرها به ضرر بچه‌هاشون حرف نمی‌زنند. این را وقتی می‌فهمی که مادر بشی. آن‌وقت تمام هشدارهای بامعنی و بی‌معنی دنیا را که خطاب به بچه‌ت گفتی که مبادا خاری به دست و پا و دلش برود من اگر بودم می‌نشینم گوشه‌ای و نگاه‌ت می‌کنم. آن‌روز حتا نخواهم گفت که یادت می‌آید...
 دلم به حال خامی خودم سوخت و به بزرگی این بشر غبطه خوردم. بزرگی او از جنس مادرانگی نیست. ربطی به زندگی‌ش هم ندارد خیلی... او سرشت آدم‌های بزرگ و بزرگ‌وار را دارد.

بعد از تمام این بهم ریختگی‌های اخیرم دیشب که تولد جواد بود، آمد توی اتاقم. نشست پشت میز تحریر جان و  شروع کرد به تمرین فلوت ریکورد و فلوت‌های اروپای شرقی که روی میزم ولو بودند. بعد از کلی بازی و شیطنت نگاه‌ش کردم و گفتم گوش می‌دهم -لازم نیست بگویم که انقدر هم‌دیگر را می شناسیم که پیش از هر دیدار می‌دانیم چه در دلمان مانده و دارد خفه‌مان می‌کند. 

[ برعکس این چندوقت سرخوش بودم. به دلیل ورود یک آرامش عجیب به زندگی‌م که نام‌ش را شناخت «هیچ» گذاشته‌م.]

فلوت‌ها را گذاشت سر جایشان و گفت هاله آدم‌ها را باید دسته‌بندی کرد. باید سواشان کرد. یعنی ناگزیری... برخی را می‌شود در روز یک‌ساعت دید و باهاشان معاشرت کرد. خیلی باید بگذرد تا تو بتوانی به کسی اعتماد کنی و بخواهی ۲۴ساعت را با او بگذرانی. خودت را آزار داده‌ای و این از چشم من پنهان نیست. می‌بینم که هنوز هم در آزاری. آزاری که می‌شد با دسته‌بندی و مشخص کردن حریم جلویش را گرفت.
جواد همیشه مرا با گارد باز صدا می‌زند. این اصطلاح در ورزش‌های رزمی و رقابتی ایراد بسیار بدی‌ست.

راست می‌گوید. این دسته‌بندی‌ها ناگزیر است. خیلی وقت‌ها از کنار هم ماندن آدم‌های بی‌ربط فساد و گندیدگی ایجاد می‌شود. همه‌چیز خزه می ‌بندد و بوی نم‌دار لجن و کپک به آسمان می‌رود. 

یاد مادربزرگم افتادم که ۱۶-۱۷ سال پیش چه جانی کند در یک بعدازظهر که به من بگوید باید در فریزر مواد خوراکی را از هم جدا طبقه‌بندی کرد. درجه‌ی سرمایی که بعضی لازم دارند بقیه مواد را به گند می‌کشد و یا دچار یخ‌زدگی شدید می‌کند. در هر دو حالت مواد بی‌مصرف می‌شوند.
تازه از مقوله‌ای به اسم بو هم نمی‌شود گذشت. مواد حتا در حالت یخ‌زده بوی هم‌دیگر را به خود می‌کشند و این برای شامه‌ی حساس من استفراغ‌آور است.

صادقانه که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم‌ها هم درست مثل مواد یخ‌زده درون فریزرند. من کنار هزاران ایراد دیگرم این یکی را هم با خودم می‌کشانم که آدم‌ها را از دسته‌های مختلف کنار هم می‌گذارم و به خصوصیات آدم‌ها توجه نمی‌کنم. 
از بچگی فکر می‌کردم قائل بودن به دسته و گروه و حزب و مسلک احمقانه‌است که «انسان دنیایی‌ست» ولی هزار بار همین «دنیا» به من ثابت کرد که خلاف این فرضیه به زندگی حکم‌می‌راند.

آدم‌ها را باید و باید دسته‌بندی کرد. وگرنه آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند. به گند می‌کشند همه‌چیز را. انگار در فریزر را باز بگذاری و بروی. هر ساعتی که بگذرد و تو دیرتر به داد در باز فریزر برسی فاجعه هول‌ناک‌تر می‌شود. فرض کن فصل گرما هم رو به آغاز باشد. باید فریزر را کلهم با فیها خالدونش بیندازی در زباله‌دانی و بری سراغ یک فریزر جدید. چون نمی‌شود آن بوی گند و تعفن و مسموم‌کنندگی را تحمل کرد.

این اواخر خیلی چیزها برای من تغییر کرد. 
اعتقاد پیدا کردم که باید هر فرد را از طریق اطرافیان‌ش بازشناخت.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که دهان‌ش را می‌بندد و پنهان‌کاری می‌کند همان‌قدر دروغ‌گوست که او که فریاد گوش فلک را کر می‌کند.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که چشم‌ش را می‌بندد و دهان‌ش را باز می‌کند همان‌قدر ظاهربین و احمق است که  او که خود را باهوش‌تر از بقیه می‌پندارد.
اعتقاد پیدا کردم که آن‌که لب‌خند می‌زند دارد به دلیل هزار و یک عقده‌ی فروخورده طناب دار تو را در ذهن می‌بافد.
اعتقاد پیدا کردم که هروقت کسی کلمه‌ای عبارتی جمله‌ای را درمورد خودش، تو و یا در رابطه با چیزی مدام تکرار کرد بدون شک دروغ می‌گوید.
اعتقاد پیدا کردم که قسم همیشه موید دروغ‌گویی‌ست چرا که کسی که به خودش اعتماد دارد دلیلی برای برهان‌تراشی ندارد.
و اعتقاد تلخ‌آخر این‌که آدم‌ها همیشه وحشت‌ناک‌تر از آن چیزی هستند که نشان می‌دهند.
با این آخری ۴-۵ سالی می‌شود دارم کلن‌جار می‌روم که قبول‌ش نکنم. اما خب هرکس ظرفیتی دارد. بالاخره زانوی من هم در مقابل فشار تلخی واقعیت خم شد.

پ.ن: توصیه‌ی مادرانه: از جماعت‌های « فقط ما آدمیم بقیه‌ی عنن!» تا می‌توانید فاصله بگیرید!









۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

سعدی جان دل‌خوش سیری چند؟

کی بود می‌گفت آن‌چه از دست‌رفتنی‌ست باید از دست برود؟
شایدم کسی نمی‌گفت.
شایدم خودم می‌گفتم.
مهم نیست.
مهم اینه که الان در این مرحله‌ی اعتقادی به سر می‌برم...
پ.ن: انگار من باهاش شوخی دارم می‌گه: دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را/ که مدتی ببریدند و باز پیوستند...
والا سعدی جان از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون توی این دوره زمونه نسخه‌ت جواب نمی‌ده. فقط همه‌چی گندتر می‌شه. با تشکر هجری قمری

من این‌جا چی کار می‌کنم؟

Mat Kearney> Nothing to Lose> Crashing Down
What am I doing here if you're not with me?
...
You come crashing down...

بیست و سه یا طاهر یعنی پاکیزه

هنوز سه سالم نشده بود. سه ماه مونده بود تا تولدم. خاله‌ی مامان اومده بود خونه و من و برادربزرگ‌ترم داشتیم به‌ش کمک می‌کردیم تا خونه رو مرتب کنیم. خاله‌م و بابام و شوهرخاله‌م از ظهر رفته بودن بیمارستان. با مامان رویای قل‌قلی‌م. این آخریا وقتی می‌خواست رانندگی کنه صندلی رو باید حسابی می‌داد عقب و پاش سخت به پدال‌ها می‌رسید. فک کنم اواخر اردی‌بهشت یا اوایل فروردین باید بوده باشه که بابام و مامان‌بزرگ و بابابزرگم یه دعوای حسابی باهاش کردن که دیگه رانندگی ممنوع! اما اون سرتق بازم گاهی زیرآبی می‌رفت و سکوت ما رو هم با یه بستنی لیوانی پاک با اون مقواهای نارنجی روش و چوب‌های قاشق‌مانندش می‌خرید.
توی خونه کوسن‌های مبل‌ها رو مرتب کردم. اون موقع به نظرم مهم‌ترین کار برای مرتب کردن خونه بود. احتمالن چون همیشه خودم با ورجه وورجه بهم می‌ریختم‌شون. برادر بزرگ‌ترم ۹ سال‌ش بود. دیگه مردی شده بود واسه خودش و از این آبرو ریزی‌ها نمی‌کرد. شاید هم دلیل دیگه‌ش این بود که در سطح دید من به‌هم‌ریختگی کوسن‌ها بیشتر دیده می‌شد. اون‌موقع احتمالن درکی از سینک و ظرفای پلاستیکی‌ای که هی الکی شوت می‌کردم توش نداشتم. 
یادمه قدم فقط یه‌کم بلندتر از تخت مامان و بابا بود. من گوشه‌ی پایین سمت چپ وایساده بودم. امیرعلی سمت راست. خاله‌جون هم بالای تخت سمت راست. داشتیم روتختی حوله‌ای نارنجی- رنگ‌های مختلفش توی خونه‌ی همه بود اون زمان‌ها! بله سال‌های گند آخر جنگ رو عرض می‌کنم- مامان‌اینا رو مرتب می‌کردیم. خاله‌جون رفت تو آشپزخونه که ظرفا رو بشوره - که بعدها معلوم شد اون روز به جای مایع‌ظرف‌شویی از روغن برای شستن استفاده می‌کرده و همه‌ش در تعجب بوده که چرا کف نمی‌کنه این؟ چرا بو نمی‌ده؟ اون موقع‌ها این سوسول‌بازی‌های تعیین جنسیت بچه با سونوگرافی تازه داشت مد می‌شد و مامان من خیلی جدی زده بود تو پر دکتره که نه که نمی‌خوام بدونم دختره یا پسر! من  تا لحظه‌ی آخر خداخدا می‌کردم که یه خواهر داشته باشم. هرچند اون‌موقع بعید بوده که خیلی فرقشون رو درک کرده‌باشم. فقط می‌خواستم جنسم جور باشه احتمالن.
صبح نوزدهم خرداد هزار و سیصد و شصت و هشت وقتی مردم هنوز از فوت امام تو سرزنان بودند و خیابونا هنوز به حال عادی برنگشته بود، وقتی دست‌کم محله‌ی ما یه حالی داشت که انگار بابابزرگه همه مرده، بابام و مامانم و خاله‌م رو دیدم که از پیکان توسی بابام پیاده شدند و با یه بقچه‌ی سفید از پارکینگ بلوک بی‌چهار اکباتان اومدن زیر ساختمون. دیگه از بالکن چیزی نمی‌دیدم تا این‌که از در اومدن تو! من پریده بودم روی جاکفشی که ببینم بچه چه‌جوریه. 
یه موجود ظریف صورتی که دماغ‌ش خیلی گنده بود. وقتی فهمیدم پسره با خدا و مامان بابام قهر کردم اما با خودش نه! مامانم می‌گه اوایل می‌رفتم به‌ش می‌گفتم خواهری... خواهری... یه بارم به‌ش گفته بودم تو اشتباهی شدی همین روزا پست می‌دیدم که مامانم کلی باهام دعوا کرد و سعی کرد حالی‌م کنه که خدا اونو داده به ما. که خوب طبعن تا مدت‌ها بعد اثرات این حالی‌شدگی با من بود!
کلن نوزاد بی‌صدایی بود. مامانم می‌گفت اگر یهو می‌مرد هم آدم نمی‌فهمید بس که ساکت بود. کودکی‌ش هم خیلی خیلی مظلوم بود. انقد که تا اویل دبستان‌ش مدام من توی کوچه و خیابان و از همه بیشتر پارک محله‌ی خانه‌ی پدری می‌افتادم به جان هرکسی که اذیت‌ش کرده بود و تا می‌خورد می‌زدمش. ناگفته نماند که بعد از هر قهرمان‌بازی هم خودم حسابی نواخته می‌شدم. بالاخره هر بچه‌ای بزرگ‌تری دارد. نداشته باشد هم کلاغ‌ها خبر را به گوش بزرگ‌تر من می‌رسانند که حاج داود یا بتول‌خانم کجایی که ببینی نوه‌ی پسری‌ت پسر فلانی یا دختر بهمانی را وسط فلکه سیاه و کبود کرد. محله‌های قدیمی امن‌اند همیشه برای بچه‌ها انگار داری در حیاط خانه‌ی خودت بازی می‌کنی. تمام کسبه و آدم‌های در رفت و آمد می‌شناسندت. اما خب بدی‌ش هم همین است خراب‌کاری‌ت به سرعت برق و باد همه‌جا پخش می‌شود.



داستان در داستان: هر کس حوصله‌ش سر رفته نخواند برود آخر این بخش.



یک‌بار پسری را به خاطر گرفتن نوبت طاهر در تاب و هل دادن و انداختن‌ش بر زمین چنان زدم که واقعن پشت‌ش سرخ شد. تنها باری بود که به نظر خودم عنان از کف دادم. چون آن‌بار طاهر که هرگز صدایش در نمی‌آمد و گریه نمی‌کرد و می‌ایستاد تا حق‌ش را قلپی بخورند گریه‌کنان و خاکی- آن موقع‌ها زمین‌های بازی ما خاکی و در شیک‌ترین حالت شنی بود. از این ننربازی‌های پارکت استاندارد و این بساط‌ها خبری نبود. روزی اگر زخم و زیلی نمی‌شدیم شب نمی‌شد انگار! بله ما در این زمین‌ها زمین خورده‌ایم که شدیم این!(پز الکی)- آمد پیش من که اون پسره منو زد. از توصیف خشونت همین را بگویم که بچه زیر دست من بی‌صدا شد. گفتم وای مرد. دخترعمه‌م مرا جدا کرد و گفت کشتیش! او خیرسرش دو سال از من بزرگ‌تر بود. از کتک‌کاری پسرک که دست کشیدم عین کشی که یک سرش را ول کنی در رفت و دور شد. چنان از فلکه پرید بیرون که همه فکر کردیم الان می‌رود زیر ماشین. او که رفت من عرق سر و صورتم را پاک کردم و بچه‌ها را جمع کردم که برویم در حیاط و از شلنگ آب یخ هرت بکشیم و آب بزنیم به سر و کله‌مان.
پروسه‌ی رفتن از فلکه به سمت خانه هم خود بساطی داشت. باید بزرگ‌تری کسی را خفت می‌کردیم تا مارا به آن سمت خیابان ببرد. و خودمان هم عین قطار جوجه‌های به دنبال اردک مادر- از پهلو منتها- به هم می‌چسبیدم و با قدم‌های هراسان و نگاه قفل به در خانه می‌زدیم به دل ماشین‌ها.
آن روز کذایی رسیده نرسیده به در خانه، یکی از دوست‌های پسرعمه‌م که هشت‌سال از من بزرگ‌تر است، خواهرش که ۱۲ سال از من بزرگ‌تر است، آن یکی خواهرشان که ۴-۵ سالی بزرگ‌تر بود با همان پسرک مضروب راه من را بستند. پسرک گفت همین بود. خواهر بزرگ‌تر پست تی‌شتر پسره را زد بالا و گفت ببین چی کارش کردی؟! منم با پرویی گفتم می‌خواست زور نگه به کوچیک‌تر از خودش! برادر بزرگه گفت حسن - پسرعمه‌م- خونه‌س؟ من باز هم با پررویی شانه بالا انداختم که یعنی نترسیده‌م و واسطه نمی‌خواهم. خواهره یهو صداش را انداخت به سرش که زورت به بچه یتیم رسیده و خلاصه داد و بیداد.
من داشتم فکر می‌کردم یتیم یعنی چه؟ یادم آمد که شوهرعمه‌م که پاییز سال قبل فوت کرده بود این کلمه را زیاد شنیدم و یک‌راست از خود عمه‌م پرسیدم عمه چرا به حسن و رضا و سعیده می‌گن یتیم؟ عمه‌م هم با اشک و آه گفت چون پدرشون مرده. سوال بعدی جالب‌تر از اولی نبود: اگه مادرشون بمیره چی؟ عمه‌م خندید و گفت می‌شه دو تیم! ـ یَه به لهجه‌ی لری خرم‌آبادی ( شهر شوهرعمه‌م و اجداد چند نسل قبل خودمان) یعنی یک، توجه‌تان را به سطح طنز خانواده حتا در داغ‌دیدگی جلب می‌کنم. این‌ها را به خاطر کتک مفصلی که دقایقی بعد از پدرم خوردم خوب به یاد دارم. همه‌ی این‌ها با کلمه‌ی یتیم یادم آمد و بوی کتک را هم با خود آورد. پدربزرگم سرش را از بالکن آورد بیرون که اون‌جا چه خبره؟ دختر جیغ کشید که حاج حسین - بازاری‌های محل به خاطر تکیه‌ی نجارها که پدربزرگم خرج می‌داد به او حسین می‌گفتند درحالی که اسم‌ش داود بود- اینا داداش یتیم منو زدند. کله‌ی آقاجون از بالکن غیب شد. چنان سریع از طبقه‌ی سوم به حیاط رسیدم که پیش خودم گفتم این‌دفعه تا یک هفته کبودم. اما با من  کاری نداشت. آمد جلوی در پسرک را به بغل گرفت و برگشت بالا. ماهم عین فضول‌ها همه به دنبالش. بردش بالا و تی‌شرت‌ را درآورد. پشت را پماد مسکن مالید. دست و صورت‌ش را شست و ما هم همین‌طور هاج و واج نگاه می‌کردیم. از جیبش به‌ش شکلات دادو یک صدتومانی - آن موقع کلی پول بود!!!- درآورد داد به او. بعد مرا صدا زد و گفت معذرت بخواه. گفتم نمی‌خواهم. یکی خواباند پس کله‌م! گفتم طاهر را زده بود. یکی دیگر زد. با اکراه گفتم معذر می‌خواهم! بعد طاهر را صدا کرد. به پسرک گفت حالا تو معذرت بخواه. پسر تعجب کرد اما از تحکم آقاجون و عاقبت سرپیچی من گفت معذرت می‌خواهم. طاهر هم با صدای بچه‌گانه‌ش- الهی قربون اون صدات بره خواهر!- گفت باشه بخشیدمت. بعد از این‌که من را مجبور کرد از خواهرها و برادرش هم عذر بخواهم، آن‌ها را فرستاد خانه‌شان و گفت به اعظم خانم بگویید دم غروب سر می‌زنیم به‌شان. اذان ظهر بلند شد. رفت نماز بخواند. من که فکر می‌کردم قسر در رفته‌م ورجه وورجه‌م را از سر گرفتم. نمازش که تمام شد من را صدا کرد در اتاق خودش. گفت در را ببند. گفتم الان است که تا نفس دارد مرا بزند. مرا نشاند روی تخت و موعظه شروع شد. آن موقع فکر کردم از کتک‌خوردن که بهتر است. اما حالا می‌فهمم کاش همان کتک را خورده بودم. تا ماه‌ها کابوس احادیث و مجازات‌های در انتظار خودم را در جهنم می‌دیدم که یک بچه‌ی یتیم را کتک زده‌ام و الی آخر...
تازه آخرش هم گفت تو دیگر خانوم شده‌ای باید روسری سرت کنی. هشت یا نه سالم بود. از ذوق این‌که حالا مثل دخترعمه‌ها و دخترعموهای بزرگ‌تر از خودم می‌شوم در پوست خودم نمی‌گنجیدم و اصلن به مغزم خطور هم نمی‌کرد که از دست این روسری عاصی شوم.



پایان داستان در داستان



خلاصه با تمام جنگ و دعواهای ما و سرسام‌های مادرم و کتک‌هایی که من از پدرم خوردم بابت درآوردن صدای طاهر- بابا خسته که بود کاری به ماجرا نداشت. می‌آمد در اتاق حالا مشترک ما، هرکس گریه می‌کرد دیگری را می‌زد و می‌رفت بیرون- من به سن بلوغ رسیدم و اتاقم از او جدا شد. حالا پسرها هم اتاق بودند و خوش‌بخت. دنیای من جدا شد از آن‌ها تا زمانی که طاهر در مدرسه با مفهوم غیرت - این مفهوم در مدارس پسرانه گویا هم‌زمان با آموختن فحش‌های رکیک ناموسی آموزش داده می‌شود- آشنا شد. با این‌که تقریبن سه سال از من کوچک‌تر بود و هنوز هم تا هم‌قدی و هم‌جثه بودن با من راه زیاد داشت سر جواب دادن به تلفن و چقلی به مامان و بابا به خیال خودش قدغن کردن من از خروج تنها از خانه انرژی زیادی از هردوی ما و چه بسا خانواده برد. 
تا یک شب که در خانه تنها بودیم و مزاحمی تلفنی هم دست‌بردار نبود- آن‌زمان‌ها که اینترنت نبود تفریح نوجوان‌ها همین تلفن بود تازه آن هم بی کالر آی‌دی!- دعوایی راه افتاد که مجبور شدم بکوبمش به دیوار بهش حالی کنم که بزرگ‌تر من نیست و خانه بزرگ‌تر دارد و اگر اشتباهی بکنم آن‌ها هستند که جواب بخواهند و تازه بعد از آن‌ها هم من قرار نیست به حرف تو فسقله آدم گوش کنم. همان حوالی بود که بابا یک روز با من راجع به غرور و بلوغ و احساسات پسرها و این‌ها حرف زد. تلویحن داشت می‌گفت: دخترم یاد بگیر با ریدن به پسر‌ها آن‌ها را آدم نمی‌کنی. فقط عقده‌ای می‌شوند. مانند هر موجود ذی‌احساس و ذی‌غرور دیگری!
من آرام‌تر شدم و البته آن موجود فسقلی هم بی‌کار ننشت. دوم راهنمایی بود که رسید به شانه‌ی من. عید همان سال هم‌قد شدیم و امتحانات خرداد آشکارا ده‌سانتی از من زد بالا. حالا زور فیزیکی‌ش هم به من می‌چربید و عقل سلیم حکم می‌کرد که آسه بیایم و آسه بروم که آن موجود فسقلی سابق و این لوبیای سحرآمیز ( واقعن در یک دوره همین صدایش می‌زدم. شب می‌خوابید و صبح که پا می‌شد قد کشیده بود عوضی! و من هم‌چنان کوتوله باقی مانده بودم!) فعلی شاخم نزد.
نیازی به گفتن نیست که در دوران بلوغ تقریبن هم‌زمان‌مان - بخشی از بلوغ من با بخشی از بلوغ او هم‌پوشانی داشت- چندین جنگ خانه‌مان سوز هم در گرفت. آخرین‌هایش مربوط به سال‌های اول دانشگاه من و سال‌های آخر هنرستان او و کاردانی‌ش می‌شد.
کم‌کم که از آب و گل درآمدیم دوباره هم‌دیگر را کشف کردیم. با دوست‌پسرهای من بیرون می‌رفتیم- آن موقع‌ها ( هشت نه سال پیش) خیلی راحت نبود مثل حالا که آدم با دوست‌پسرش تنها بیرون برود و او هیچ‌وقت مرا تنها نذاشت. و درست عین کودکی‌ش آدم‌ها را جذب می‌کرد. من آرام آرام خموده و افسرده و در هم شکسته شدم و او آرام آرام تبدیل به مردی متین و سرزنده شد.حالا با هم حرف می‌زنیم. درد دل می‌کنیم. البته مشخصن بیشتر من. و او گوش می‌دهد و در خیلی از موارد حرفایی در جواب من می‌زند که من فکم باز می‌ماند که آن موجود فسقلی با رشد جسمانی هیولاوارش کی این همه عاقل شد که من نفهمیدم؟ 
و من ناگهان دیدم که کنارم مردی ایستاده که مواظب و حامی‌ست. که بهترین دوست من است. که همیشه هوایم را داشته. انگار از خواب بیدار شوی و ندادی کجایی. من از خواب بیدار شدم و دیدم مردی مواظب من است که بهترین توصیف‌ش همان اسم خودش است: امیر طاهر.
امیر یعنی شاه‌زاده.
طاهر یعنی پاک و پاکیزه.
امیرطاهر یعنی شاه‌زاده‌ی پاکیزه. برای من یعنی شاه‌زاده‌ی پاکیزگی...
طاطا امشب بیست و سه ساله شد و من به خودم می‌بالم از داشتن او و خدا را شاکرم که آن موجود صورتی که آن روز با سلام و صلوات به خانه‌ی ما در اکباتان آمد دختر نبود. که اگر بود تا ابد با تمام دنیا قهر می‌کردم...
پ.ن: دلم برای بیست و سه سالگی خودم تنگ شد. هرچند خیلی در حافظه‌م چیزی باقی نیست.
پ.ن.ن: امشب بهش گفتم از زندگی استفاده کن و قدر عمرت رو بدون. برگشت بهم گفت از زندگی لذت ببر! بقیه‌ش درست می‌شه. دیدم راست می‌گه. راه من که دست‌کم جواب نداده.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

از تو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟

جایی از وجود من هنوز هم معتادوار صورت تک‌تک آدم‌ها را می‌جورد ببیند نشانی از آشنایی که دنبالش می‌گردد پیدا می‌کند یا نه. هنوز این تکه از وجود من همان‌طور سر به هوا و سانتی‌مانتال در دنیای فانتزی خودش سیر می‌کند. باقی من اما بزرگ شد. باقی من اما پیر شد. افسرده نشست. نشست یک گوشه سیگار دود کرد. قهوه خورد. نوشت. خط زد. ساخت. خراب کرد. سوخت. سوزاند. 
از نوزده‌سالگی‌م بود انگار یا هفده‌سالگی. چیزی در من منتشر شد. چیزی که بعد تمام منافذ را بست. چیزی که هیچ درزی باقی نگذاشت. که چیزی پس ندهد. که چیزی درز نکند.
یاد آن چند نفری افتادم در زندگی‌م که مکتوب و نامکتوب خطاب به من گفتند که خیلی کمک‌شان کرده‌م و ناراحت‌ند که کمکی برای من ازشان ساخته نیست. یکی‌شان می‌گفت دلم می‌گیرد. دلم می‌شکند که این دوستی دو طرفه نیست. همیشه در جواب گفته بودم به موقع‌ش...
خودم را گول می‌زنم. موقعی ندارد. چیزی از این تو بیرون نمی‌آید که کسی بداند آن‌تو چه خبر است. که کسی بداند باید چه کند. مدت‌هاست نمی‌توانم گریه کنم. چشمانم می‌سوزد. نفسم تنگ می‌شود. دو سه قطره اشک داغ سر می‌خورد و بعد گلویم بسته می‌شود. صورتم داغ می‌کند و تمام. مثل پیرزنی سکته‌ای چارچنگولی می‌مانم تا بعد از مدتی بتوانم نفس صدا داری بکشم و بلند شوم.
چندین سال پیش وقتی هنوز با آن کله‌های پر بادمان می‌خواستیم تاتر مملکت را متحول کنیم یک بعدازظهر داغ بهار به میم رسیدم و دیدم حالش خوش نیست. میم حرف نمی‌زند. نه که نزند. اما حرف اصلی را نمی‌زند. شاید او هم مثل من است. یا دست‌کم بوده - خیلی وقت است ازش بی‌خبرم. منم خودم را پشت حرف قایم می‌کنم. حرف می‌زنم که نکند چیزی به بیرون درز کند. شلوغ می‌کنم مدام که صدایی هم اگر از آن اعماق تاریکی بلند شود همه خیال کنند اشتباه شنیده‌اند. میم درس‌خوان بود اما اخیرن نامرتب می‌آمد سر کلاس‌ها. پرسیدم از حال‌ش بل‌که چیزی بگوید و سبک شود. حاشیه نرفت رک و راست گفت نمی‌خواهم بگویم. گفتم پس سعی کن گریه کنی! آن موقع‌ها اشکم در آستین‌م بود و دوای هر درد نازله‌ای زاری. جواب داد که نمی‌توانم. جملاتی در مایه‌های همین پارگراف قبلی گفت به اضافه‌ی این‌که سرش را در بالش فرو می‌کند تا صدایش را کسی نشوند.
این از آن لحظه‌هایی بود که تا ابد در ذهن من حک شد. دلم خیلی برایش سوخت. پیش خودم گفتم چه سخت که کسی نتواند گریه کند. میم معتقد بود مریض شده و نمی‌تواند گریه کند. انگار که بدنش مقاومت کند در برابر فعل گریه. به نظرم عجیب بود. اما آن‌قدر تجربه‌ی دوری هم بود که می‌ترسیدم نظری بدهم. حالا هشت-نه سال گذشته و من درست به همان درد مبتلام.
سین به من می‌گفت شترمرغ. می‌گفت اگر شترمرغ‌ها روی نیم‌ساعت گریه نکنند یعنی سالم نیستند. حالا حساب کن من اگر گریه نکنم یعنی چقد مریضی رو هم تل‌انبار شده...
حال میم رفته. سین رفته. تمام آن دوستان ریز و درشت رفته‌اند و من عمدن خودم را قرنطینه کرده‌ام. خودم را پشت این صفحه‌ی سفید قایم می‌کنم. و از پشت این صفر و یک‌ها جهان را نگاه می‌کنم.
تمام این‌ها به‌خاطر این است که از وقتی سه-چهار سالم بود جهانم را همیشه با تو تصویر کرده‌م. تا شانزده‌سالگی درد کشیدم. از شانزده‌سالگی انتظار. همان حوالی جایی در دفترهایم نوشته بودم که تقصیر من نیست که نیازهایم جلوتر از نیازهای هم‌سن‌هایم در مدرسه‌است. کسی هم حواس‌ش نبود. نه که نبود. بود نیازی به دقیق شدن نبود. شایدم هم خودم نمی‌گذاشتم کسی نیازی احساس کند برای دقیق شدن.
تمرین کردم که پنهان کنم. که پنهان شوم. که پنهان بمانم. بچه‌تر که بودم می‌رفتم زیر تخت برادر بزرگ‌ترم. ساعت‌ها قایم می‌شدم تا غافل‌گیرش کنم. حسابی‌هم کتک می‌خوردم هربار. اما من که کیف می‌کردم از غافل‌گیر کردن همه از غافل‌گیر شدن می‌ترسم. بی‌زارم.
حالا می‌فهمی کسی که ۱۷ سال را به تصویر کردن همه‌چیز با تو گذارنده وقتی راه می‌افتد در شهر که پیدایت کند. در چشم‌های سنگی و صورت‌های خسته‌ و خشن چیزی نمی‌بیند. نمی‌تواند که ببیند.
حالا می‌فهمی چه سخت است از آن همه سال گذشتن و به این واقعیت رسیدن که تو رفته‌ای...
در این بیست و پنج سال و چند صباح - همین چهار پنج سال آخر را بگیر اصلن-تلخی کم نبوده. اما این روزها همه چیز را که می‌کشم از این تو بیرون و می‌چینم جلویم روی میز، همه‌ رنگ می‌بازند جلوی آن چیزی که بودن‌ش را و نبودن‌ش را و همه‌چیزش را تو صدا می‌کنم...

شکواییه‌ای به ندانم کدام مرجع ذی‌صلاح

باز افتاده‌م به وبلاگ خواندن. این وبلاگ‌ستان مسموم فارسی. به هر طرف‌ش که نگاه کنی ناله و آه و اشک و شیون پیداست. چه خارج‌نشینان و چه داخل‌نشینان سوزان در آرزوی خارج و چه داخل‌نشینان بی‌برنامه‌ی مشخص برای خارج. آدم واقعن باید شماها را ترک کند. مریض می‌کنید آدم را.
گاهی فکر می‌کنم باید خواند این نوشته‌ها را. به زحمت به یک روز و نیم می‌کشانم خودم را. و بعد مریض می‌شوم. باز ترجیح می‌دهم بروم درخت قطع کنم و سرم را فرو ببرم در بوی کتاب تازه از زیر چاپ درآمده. یا کتاب کهنه‌ی نایاب کاهی که مدام می‌ترسی پودر شود و بریزد و آه و حسرت بماند برای‌ت. خریدن این‌ها هم که جیب آدم را می‌سوزاند.
همه‌ی این‌ها یا ضعف من است یا ایراد شما. شاید نباید هرچیزی را فرستاد در این دنیای مجازی که نمی‌شود کنترلی داشت که به دست چه کسی می‌رسد. من که هر بار از خواندن خیلی‌هاتان به یاس و بدبختی و این‌ها می‌رسم... اگر از من ضعیف‌تری هم باشد چه؟ اگر او جوری گم کند خودش را و امید و آرزوهایش را که تا مدت‌ها بلند نشود چه؟
آل‌احمد حرمت قلم را درست به کار برده بود در جایی. حرمت به زعم من ایهام دارد این‌جا...

روزی روزگاری دارالمجانین

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که نسل‌کشی که فقط به کشتار وحشیانه‌ی ذکور و اخته کردن و تجاوز به زن‌ها نیست. نسل‌کشی که فقط بلای خانمان‌سوز اروپای شرقی و آفریقا و شمال چین نیست. نسل‌کشی همین الان و در لحظه دارد لایو برای همه‌مان پخش می‌شود.
آرزوهای یک نفر را ازش بگیر. ذهن‌ش را محدود کن. انگار پرهای پرنده را بکنی و بعد از بالای برج صد طبقه بیاندازی‌ش پایین. خب چه‌کار می‌تواند بکند جز این‌که با مغز آسفالت را طرح‌دار کند؟
کسی حال خیال‌بافتن نداشته باشد از نظر من مرده است. ماها تک‌تک‌مان داریم می‌شویم یک مشت مرده‌ی متحرک گنگ. الکی نشسته‌ایم خیره به آسمان جنوب شهر که کی به کدام مقصد هواپیما بلند می‌شود و کدام‌مان را با خود می‌برد. 
گاهی در شهر که قدم می‌زنم آدم‌ها را کیسه فرض می‌کنم. کیسه‌های پر از سیب‌زمینی، پیاز، کدو... 

فلذا...

تازگی‌ها عاشق این شدم که وسط حرف‌های روزمره هی فلذا بچپونم...
انگار اگه با یکی حرف بزنم فلذا رو نگم شب نشده بچه‌م می‌افته!

شما کارت درست نیس رفیق، کار دنیا خرابه...

اگه این کارا رو که می‌کنی واسه خاطر اینه که بری بگی ایول فلانی رو هم خر کردم یا مخ‌ش رو زدم یا گذاشتم‌ش سر کار، گفتم بهت بگم در جریان باشی که: عمو جان اینا از کار درستی تو نیس...
فلانی راحت گول می‌خورد. زود اعتماد می‌کند. بچه دوساله هم می‌تونه حریف فلانی بشود. شما به خودت نبال...
به قول دکتر رضوانی: مالیده‌ه‌ای!

شعارنامه

بذا منم یه‌کم شعار بدم ببینم چه‌جوریاس...
آقا جان به پیر به پیغمبر به دین به ایمون شرافت مهمه! حالا مگه می‌فهمه؟
انگار بخوای بدون این‌که خودت یک کلمه سواحیلی بلد باشی به یه کره‌ای سواحیلی یاد بدی...

Me and my drug addict lover who shot me in the throat

انگشت دوم پای راستم رو گرفته تو دست‌ش و هی می‌کشه سمت خودش. انگشت‌م داره درد می‌گیره، اما به روی خودم نمی‌آرم.
حرف که بهش بزنی مثه دیو تنوره می‌کشه...
دوده می‌ده بیرون مثه اتوبوس بنز قدیمی‌های شرکت واحد.
باز باید بیفتم به جون خونه که یا لایه سیاهی از روی همه‌چی پاک کنم...

گزارش روز

دلم می‌خواست همین حالا پشت همین پنجره با همین صدای چک‌چک غریب و یک‌بند باران به جای این لپ‌تاپ جلویم یه دستگاه تایپ قدیمی بود. دلم می‌خواست آرام‌آرام روی کلیدهایش فشار می‌دادم و می‌دیدم اهرم چه‌طور حروف را می‌کوباند روی کاغذ شیری رنگ و ردی از جوهر حک می‌کند بر سطح‌ش. دلم می‌خواست الان اوایل قرن بیستم بود. دلم می‌خواست الان در ویلای شخصی‌م دور از هیاهوی لندن رو به پنجره نشسته‌بودم. گرس می‌کشیدم. روی کاغذ‌ها خم می‌شدم. قلم فلزی‌م را در جوهر فرو می‌کردم. لابه‌لای خطوط تایپ‌شده چیزی را خط می‌زدم. ظریف و نازک چیزی می‌نوشتم. زنگ چینی را در هوا تکان تکان می‌دادم تا خدمت‌کار برایم چای بیاورد در فنجان‌های چینی ظریف. تظاهر می‌کردم که آرامم. درپوش می‌گذاشتم روی چیزی که می‌جوشید و بالا می‌آمد. نه باید درپوش را بردارم. این‌طوری سرریز می‌کنم. این‌طوری باز هم کارم می‌کشد به قطار و قرص و سنگ بستن به خودم به مقصد ته رودخونه. نمی‌خوام نباید بذارم این‌طوری بشه.
دلم می‌خواست دلم انقدر چیزی نمی‌خواست...

بعد از قرنی...

آمدم بگویم تنبلم! نالانم! خسته‌م! عقم می‌گیرد از هرچی آدم نالوطی‌( با همین ط است یا با ت است؟)ست! زیاد می‌خوابم تازگی‌ها! و از همه مهم‌تر یک کار کمرشکن قبول کرده‌م.
صبح به صبح هم پا می‌شوم کورمال کورمال می‌کشانم خودم را از تخت به سمت میزتحریرجان و هرآن‌چه از خواب دیشب‌ش یادم می‌آد می‌نویسم. بعدتر می‌نشینم و تحلیل می‌کنم آن‌ها را.
در این چند وقتی که محاق کرده بودم به جانورشناسی روی‌آور شدم... کشفیات جدیدم را رو کنم به طرفةالعینی نوبل جانورشناسی را می‌گذارند در یکی از این پاکت‌های خوش‌رنگ دی‌اچ‌ال می‌فرستند دم در... حیواناتی هستند از گروه شیپ‌شیفتر‌ها که حیووانند ولی ادای انسان را خوب درمی‌آورند. گول این‌ها را نخورید. اگر هم به‌شان برخوردید از در عقبی فرار کنید. در عقبی را هم اگر پیدا نکردید مثل عقرب انقدر با دم‌تان بکوبید به فرق سرتان تا عزراییل خودش سراغ‌تان بیاید که اگر گیر این جماعت بیفتید...
از درگیری‌های روزمره هم گزارشی بدهم خدمتتان که نیایید بروید بگویید هجری قمری ول‌ول می‌چرخد و فلان. بیایید بروید بگویید ول‌ول می‌چرخد و بهمان!
نوشتن خوب پیش می‌رود. دست‌کم با کم‌تلاشی مضمن و دل‌سرد شدن رعدآسا و ناگهانی خودم متوجه پیشرفت‌های مورچه‌وارم شده‌ام. گور پدر بقیه.
می‌گوید عذاب‌وجدان خوب و لازم است. اما عزت نفس هم همان‌اندازه مهم است. منم که ملانصرالدین مدام در اورژانس بستری‌م بس که از این سمت و آن سمت بام اقدام به خودکشی ناموفق می‌کنم...
چشم بهم گذاشتم و سر کلاس‌های دکتر رضوانی هرهر خندیدم و دو ماه گذشت...
برای درس خواندن منسجم برنامه ریخته‌ام. ارتباطم را با جهان واقع قطع نمونده کان مبارک را چسبانده‌م به صندلی و از تلاش برای شادنگه داشتن خود لذت وافر می‌برم.
شاگردهایم را کنسل کرده‌ام. هر کدام را با یک دروغ و دغل.
بیشتر معاشرتم با رویاست این‌روزها و شب‌ها هم جواد که می‌آید خانه. حالا ظهری بعد از ظهری وقتی هم اگر طاهر به تورمان خورد یه مشتی لگدی فحشی کتک‌کاری‌ای کشتی‌ای چیزی مهمان می‌کنیم هم را. رویا هم می‌خندد که خرس‌گنده‌ها انگار ۶ ساله‌تان است و کارتن تمام شده و خانم مجری آمده...
داستان کوتاه عمق عجیبی دارد. آدم را دیوانه می‌کند.
به سراغ تدوین نروید. خر و خواب و عیش و عشرت‌تان از حالا تا ابدتان به باد خواهد رفت. از ما گفتن
پراکنده نویسی بس می‌باشد.
ه آفیش خواب

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

برای میم ت. یا ط. فرقی نمی‌کند/ جادوگر زخم‌های کهنه

برای تمام دیوانگی‌هامان. برای تمام گریه‌های بی‌پایان‌مان. برای تمام لحظه‌هایی که با سه‌تار یا چلو یا پیانو برایم ساختی. برای تمام حمایتی که از من کردی در طول این چهار سال. برای مهربانی‌ بی‌حدت. برای تمام پیاده‌روی‌های بی‌خستگی. برای تمام دلقک‌بازی‌هامان که هزار سال هم که بگذرد از یادم نمی‌روند. برای شبانه‌روز با سیگار و بستنی شکلاتی سر کردن‌مان. برای کتاب‌خواندن‌هامان. برای هدیه‌های عجیب و غریبی که رد و بدل می‌کردیم. برای تمام دعواها و دل‌خوری‌ها و قهرها. برای لحظه‌لحظه‌ی این چهار سال که زندگی. برای دری که شب نوزدهم فروردین دوباره باز کردی به روی من. دری که مدت‌ها بود گم‌ش کرده بودم...
حالا در صدای باران صبح شنبه هفت روز بعد از گشایش ماکس ریختر گوش می‌دم و اینا رو می‌نویسم.
ازت ممنونم
به افتخار این زندگی و درد و لذت‌ش می‌ایستم و سکوت می‌کنم.
دوستی که یگانه‌ست بر تارک زندگی من
که خود انسانی‌ست به تمامی
هاله
پ.ن دارم توی ماگ اییُر چایی می‌خورم. یادته؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

ریاضیات

درست بعد از یک ماه و دو روز اومدم این‌جا و نشستم به نوشتن. این نشونه‌س. خوبی یا بدی‌ش رو من بی‌خبرانم. دست کم تا وقتی جریان رودخونه‌ت کامل از من رد شه و تموم، یا کامل منو در بر بگیره، سرشارم کنه و منو با خودش ببره. تا کجاش مهم نیست. فقط اون‌موقع‌س که می‌تونم بگم این خوبه یا بد...

معجزه‌ی کوچک من...

نود سانت بیشتر نیست. هر بار که با قدم‌های النگ‌دُلنگ می‌آد سمت‌م هزار بار می‌میرم و زنده می‌شم که نگرانی ندوه تو صورت‌م و یهو از ترس افتادن‌ش خیز برندارم سمت‌ش. وقتی مقصد راه افتادن‌ش خودم نیستم یا با چشم یا با پای بی‌صدا دنبالش‌م که طوری‌ش نشه. نمی‌دونم اگر خودم به دنیا می‌آوردم‌ش هم همین‌قدر مراقب بودم و لوس‌ش می‌کردم؟ بعیده. بچه‌ی من یه لات بی‌مهابا می‌شه از خودم بدتر. از گوشی‌های موبایلم هم بدتر... ماها اگه روزی هزار بار زمین نخوریم درست کار نمی‌کنیم...
یهو برمی‌گردم به لحظه و می‌بینم با چه زوری می‌خواد انگشت‌های کپل و کوچولوشو دور انگشتای حلقه و وسطی دست راست‌م محکم کنه. ساعت حدود شیشه. می‌گه چائاقا! که ترجمه‌ش می‌شه چراغا. بلندش می‌کنم و با یه نفس عمیق بوی بهشتی‌شو می‌کشم تو خودم. مراسم آیینی شروع می‌شه. کنار کلیدهای برق سالن وایمیسم و اون با وقار یه راهب مسیحی که برای عشای‌ربانی شمع روشن می‌کنه کلید چراغا رو یکی یکی می‌زنه. با این تفاوت که مابین روشن کردن‌ها به جای دعا خوندن جیغ می‌کشه و از ذوق دستاشو به هم می‌کوبه. مراسم تموم می‌شه و من هر روز خسته‌تر می‌شم. یا اون داره زیادی سریع رشد می‌کنه یا من دارم زیادی سریع خودم رو به سیگار و پیری می‌بازم. می‌شینم روی صندلی نئنویی و سرش رو می‌ذارم رو سینه‌م. منتظره من لالایی بخونم و حواس‌م نیست. خودش شروع می‌کنه لالایی سر هم کردن و درست مثه من که دست‌مو آروم می‌زنم پشت‌ش موقع لالایی آروم آروم کف دست‌ش رو می‌زنه روی سینه‌ی من. جالبه. واقعن آروم می‌شم و چشمامو می‌بندم. سرمو می‌دم عقب که اشکام جای سر خوردن روی گونه‌هام برن تو گودی گوشام جمع‌شن. زود خواب‌ش می‌بره. منم راه می‌افتم تو خیالم سمت تو. شبی که مینا رفته بود. شبی که تو خیس بارون با گهواره‌ی لچ آبش اومدی دم خونه‌ی من. شبی که لباسم از بارون روی لباسات و گردنم از اشکات خیس شد...
حرفت درسته! زنا مثه پرستوها می‌مونن. می‌خوان جفت پیدا کنن. لونه بسازن. تخم‌بذارن. بچه‌دار شن. مطمئن که شدن همه‌چی رو به راهه کوچ کنن برن.
منم همینم. گیرم جز لونه‌م همه‌چی‌م عاریه‌ی یه زن/پرستوی دیگه‌س...

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

خوراک مغزهای بی‌کار و تولیدات به‌دردنخور...

وقتی دلت برای کشورت تنگ می‌شود آن‌چه دل‌تنگی‌ت را سبب شده چیست؟ کشور چیست؟ مرز؟ آب و خاک و جغرافیا؟ مردم؟ خاطرات؟ تاریخ؟ تمدن؟ یا شیوه‌ی زندگی‌ای که به آن خو گرفته‌ای؟ چیزی که در ناخودآگاهت ذخیره شده...
همیشه در دل‌تنگی جایی از قلبم تیر می‌کشد که باقی زمان‌ها از وجودش بی‌خبرم. درست پشت توده‌ی عضلانی قلب رو به ستون مهره‌ها...

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

خاطره‌ی جمعی یک ملت غم‌زده...

کم‌تر کسی در نسل ما بعد از انقلابی‌ها و انقلابی‌ها هست که شب‌های روشن از درخشان‌ترین خاطرات سینماروی‌هاش نبوده باشه. کم‌تر کسی از ماها هست که در دلتنگی‌هاش ننشسته باشه و دوباره و دوباره این فیلم سانتی‌مانتال رو قرقره نکرده باشه. کم‌تر کسی از ماها هست که حفظ نباشه سعدی رو که می‌گه:
بیا که در غم عشق‌ت مشوشم بی‌تو...
کم‌تر کسی از ماها هست که ناظم حکمت رو حفظ نباشه که می‌گه:
گفت بیا/ گفت بمان/ گفت برو/ گفت بمیر... آمدم/ ماندم/ رفتم/ مردم
گاهی فکر می‌کنم این حجم نوستالژیا - این از آن کلمه‌هایی‌ست که سال‌هاست به دنبال برگردان مناسب فارسی‌ش هستم-که به نسل ما منتقل شده دارد پدرمان را درمی‌آورد. ما موجودات ملانکولیک - یکی دیگر از آن کلمه‌ها هم این است- گذشته‌نگری هستیم. خیلی‌هامان با دیدی شبیه به نامه‌ی خودکشی صادق هدایت به زندگی نگاه می‌کنیم. دلیل‌ش هزار چیز می‌تواند باشد. مهم این است که ما زنان و مردانی هزار ساله‌ایم در پوست بچه‌های جوان بیست و اندی ساله که داریم آرام‌آرام پوست‌های شاد و شفافمان را به سیگار و الکل و دراگ می‌بازیم. موهامان سفید و پیشانی‌هامان چروک. بدون این‌که بدونیم به جاش چی داریم معامله می‌کنیم. خیلی‌هامون وایسادیم و فقط تماشا می‌کنیم.
گاهی فکر می‌کنم به جای این همه هنر عمیق شاید اگر کمی هالیوود اندینگ در زندگی‌هامان می‌چپاندند نسل قبلی‌ها حالمان بهتر بود...
 مردی را در این سفر جانکاه و طولانی شناختم که معتقد است تاریخ منتقل می‌شود با وراثت. تاریخ تلخ این ملت. تلخی‌ای که منتقل می‌شود و ملتی که شاید هنوز چشم به آسمان دارد تا پیامبری با ید بیضا و عصای مارشونده دریای مشکلات را بشکافد برای‌شان.
یاد حرف اون مرد انگلیسی می‌افتم که تو لحظه‌های آخر عمرش از تغییر دنیا رسید به تغییر تفکر خودش. کسی چه می‌دونه. شاید واقعن همه‌چیز در ذهن می‌گذره و تقدیری در کار نیست. شاید همه‌چیز به ما بستگی داره و ما تنها بی‌‌خبرانیم.
۲۹ دسامبر ۲۰۱۱

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

اعتراف دوم یا سوم

بی‌مهار دوستت می‌دارم! می‌بینی؟

عنوان ندارد

نهنگ‌ها دسته‌جمعی خودکشی می‌کنند
ایرانی‌ها دسته‌جمعی گول می‌خورند
کسانی‌هم که گول نمی‌خورند
دست‌در جیب سوت می‌زنند
حالا می‌خواهد پیاده‌روهای انقلاب را گز کنند
یا ولی‌عصر
می‌خواهد در کافه‌های گران قیمت نشسته باشند
یا غذافروشی‌های خیابان نیلوفر
آن‌ها
درست‌تر بگویم ماها فقط سوت می‌زنیم
دیگر حتا نگاه هم نمی‌کنیم

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

دودوچی‌چی

بیا خیال ببافیم جای این غصه‌خوردن‌های ابدی.../ تو برای من بادباک بساز/ من برای تو شعر/ تو قصه بباف برای من/ من شال‌گردن برای تو/ بی‌هیچ خیال ِ ناراحتی، بابت فردا/  همین کنار می‌نشینیم/ شلوارهامان را تا زانو می‌زنیم بالا/ بی‌خیال حرف مردم/ پاهامان را فرو می‌کنیم در یخ‌زدگی نهر‌های شهرمان/ هر کسی هم که رد شد و نچ‌نچ کرد/ یک لب‌خند گشاد و بی‌هوا حواله‌ش می‌کنیم/ می‌دانم نمی‌شود/ اما بیا دست‌کم خیال کنیم/ که برگشته‌ایم به آسمان آبی و آفتاب شفاف کودکی.

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

در ستایش سی‌سالگی

دیدم دیگه نمی‌تونم. اومدم تو اتاق سفید. در رو پشت سرم بستم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغش. بلندش کردم و آروم اول به پهلو و بعد به پشت گذاشتم‌ش روی زمین. درشو باز کردم. آوردمش بیرون و صندلی محبوبم رو کشیدم جلو. نگه‌دار پایه رو که رفته بود پشت صندلی و پیچیده بود به پایه‌ی عقب آوردم جلو. خوابوندمش رو پام و پیچ پایه‌ش رو باز کردم. پایه رو کشیدم بیرون و پیچ رو دوباره محکم کردم. پاهام رو باز کردم و گذاشتم دو طرفش. پایه رو تو سوراخ دوم پایه نگه‌دار فرو کردم و گذاشتم خودشو تو بغلم جا کنه. درست که چفت هم شدیم، حس یه هم‌آغوش قدیمی بهم دست داد که بعد از سال‌ها با لایه‌ای از خجالت و پنهان‌کاری به رخت‌خواب معشوق قدیمی‌ش خزیده. دستم رو گرفتم به گردنش و خم شدم تا آرشه‌ی هشت‌پر دسته‌صدفی‌ش رو بردارم. خیلی باهاش نزدم. یه‌کم قبل اینکه یهو بذارم کنار همه‌چی رو از مهیار هدیه گرفتم‌ش. صمغ رو هم از توی جیب جلدش درآوردم و شروع کردم به کشیدن به آرشه. بی‌اختیار شروع کردم به سوت زدن اولین آهنگی که زدم. چشام پر از اشک شد از این‌که حافظه‌ی جسم‌م بی هیچ کم و کاستی داشت کار می‌کرد. انگار برای این تشریفات برنامه‌ریزی شده باشه و بی‌هیچ خبطی از اول تا آخرش رو از بره. انگار نه انگار که الان سه‌ساله که این نمازگونه رو ترک کردم. صمغ‌کاری که تموم شد دیدم سرش درست به همون جایی از گردنم تکیه کرده که همیشه می‌کرد. مثه ماه‌های اول تمرین، زیر بناگوشم به خاطر فشار گوشی‌ش درد گرفته بود. صاف نشستم و صمغ رو پرت کردم توی جلد سیاه‌ش که با دهن باز روی زمین ولو بود. آرشه رو گذاشتم رو سیم‌ها و دستم رو برای بداهه‌نوازی روی گردن کشیده‌ش میزون کردم. نت‌های همیشگی شروع: لا و سل. چشم‌م افتاد به خرکی که بهم داده بودی. هنوز همون کنج اتاق سفید خالی یه نیم‌چه تکیه‌ای داده بود به دیوار پشت سرش و بی‌توجه به حقارت حجم کوچیک‌ش تو اون اتاق گنده و کنار جلد این ساز که مثه غول‌های افسانه‌ها به چشم می‌اومد مقابل‌ش، مغرور وایساده بود. همون‌جوری که تو گذاشتی‌ش. انگشت وسطی و حلقه‌ی دست چپم تیر کشید یهو. دیدم آرشه رو سیم‌ها ثابته و من با چه فشاری نت‌ها رو روی سیم سه و چهار نگه‌داشتم. بند اول هر دوتاشون سفید شده بود. انگشتام رو جوری ول کردم که انگار سیم‌ها برق داشتن. نتونستم جلوی خودم‌ رو بگیرم -کاری که توش استاد بودم- یادته؟ بغضم ترکید. عین یه بچه‌ کوچولو که بعد از یه گم‌شدن طولانی، مامان‌شو می بینه و تا اون‌لحظه قوی بوده. ولی دیگه نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره و اشک‌ش سرازیر می‌شه. سرم رو گذاشتم روی شونه‌ی قهوه‌ای‌شو تا نفس داشتم هق‌هق کردم. آرشه هم آروم از روی سیم‌ها اومد و پایین و  کنار مچ پای راستم سرش مماس زمین شد.

واتعجبا

من ۲۱ ساعت خوابیدم الان که پاشدم نسبت اتفاقات دنیا کلن :O شدم. اصحاب کهف واقعن چه حالی داشتن؟
دوتا از دوستان مزدوج شدن، یکی از دوستان پاش شکسته، لپ‌تاپ و دوربین یکی از دوستان رو به سرقت بردن. همه راجع به گل‌شیفته حرف می‌زنن. ویکی‌پدیا در اعتراض به قانونی که هیچی تاحالا ازش نشنیدم ۲۴ ساعت خودشو سیاه کرده. اون قانون رو هم که می‌رم می‌خونم شاخ درمی‌آرم انقد عجیبه.
ولی خب خودمونیم اساس دنیا هنوز سرجاشه. دنیا رو هنوز کثافتا می‌چرخونن و بازار کار خاله‌زنک‌ها هم خوب گرمه...

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

عمو احمد

وقتی که بچه بودم و مدام بی‌هوا می‌دویدم فقط عمو احمد بلد بود بهار رو جوری بگه باهار که میخ‌کوب شم سرجام!

عزیزترین اعتراف

کدام خاکستری
تو را کشانده به این‌جا؟
که شب‌ها زوزه می‌کشی
در خودت
...
این شربت تلخ
از بابت چیست؟
اندوه فردا؟
نوشته شده به تاریخ قرن‌ها قبل شاید اواسط دهه‌ی هفتاد
پ.ن: این نوشته از من نیست. از عزیزی‌ست که نوشتن را ترک کرده و این دارد دیوانه‌ام می‌کند.

بعد از مدت‌ها

بعد از رفتنت اولین باره که مییام اینجا. هنوز احساس می کنم بوی کتلت می آد!
کنار اجاق وایساده بودم و حواسم بود که غذا نسوزه... اما دنده ی دوربین پنتکس قدیمی هم بدجوری گیر کرده بود. اومدی تو آشپزخونه. مثل همیشه چند دقیقه نگام کردی، بعد گفتی بده به من... یه نگاهی انداختم بهت که: لابد میخوای گم و گورش کنی دیگه، جواب دادم شام حاضره! از تشرم اوقاتت تلخ شد! خواستم معذرت بخوام ولی دنده ی دوربین بدجور گیر کرده بود... فکر کردم بعد شام از دلت درمیارم
تو می دونستی... اون روز تو هم خاکستری شده بودی... امکان نداشت که ندونی... تو می دونستی که من حتی فرصت نمی کنم دوباره چشماتو ببینم...عذرخواهی که
حالا خوشحالی که یکی طلب تو شد؟ حالا خوشحالی که من موندم و تو مدام میای و می شینی اینجا رو به روم و زل می زنی بهم؟
اگه اون دنده ی لعنتی گیر نکرده بود... اگه سحر نگفته بود فردا می خواد بره عکاسی... اگه حتی حوصله داشتم برم بیرون و باتری بخرم واسه ی دوربین سونی...یا هزار تا اگه ی عوضی دیگه اون شب دلخور نمی شدی و من که هر چیز این زندگی و به خاطر تو دوست داشتم... تا ابد قرار نبود از بوی کتلت... غذای خودمون بیزار بشم
نوشته شده به تاریخ ۱۰ می دوهزار و نه

باران‌گردی یا در انتظار خشک شدن شهر ابری

برگرد
قهوه دم کشیده
من تو را بخشیده‌م
برگرد
چلو در انتظار آرشه ترک می‌خورد
و جیب‌های پر از فقرمان کفاف تعمیر خیلی چیزها را نمی‌دهد
برگرد
شب‌های بی‌خوابی دوباره این‌جایند
باران خود را به شیشه‌ها می‌کوبد
برگرد
ناقوس‌های کلیسای میدان ناله می‌کنند که شب شده است
مردم به خانه‌هاشان فرار می‌کنند
به دود و الکل و تلویزیون پناه می‌برند
به خانه‌های خالی
خانه‌های پر
خانه‌های سرد یا گرم
چه فرقی می‌کند
مهم این است که این تخت زمانی کوچک بود
اما این شب‌ها از چهار طرف کش می‌آید
دیوارها هم عقب می‌کشند
همان دیوارهایی که قد یک خمیازه‌ی کش‌دار هم میان‌شان جا نبود
کسی انگار به ثانیه‌ها نگه‌دارنده می‌زند
برای ماندگاری طولانی
گزارش روز را به پایان می‌برم
خودم را آوار می‌کنم روی مبل سیاهی که جا گذاشته‌ای
حالا من منتظرم
منتظر کلیدی که در این قفل نمی‌چرخد
مهم نیست
شاید زمان هم دیگر نمی‌گذرد
پس این لحظه با لحظه‌ی بعد هیچ فرقی ندارد
دیوارهای سفید مرا به فکر فرو می‌برند
می‌دانی...
کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که
به درک! برنگرد...
پ.ن:  کاش می‌شد سر این نتیجه ماند. نمی‌شود ولی!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

بهانه‌تراشی

من اول باید تمرین ننوشتم کنم تا دستم توی تمرین نوشتن باز شه. تنها مشکل این شیوه اینه که نمی‌فهمی کی داری تو ننوشتن پیش‌رفت می‌کنی و به جای خوبی می‌رسی. نمی‌فهمی کی دیگه وقت نوشتنه...