دلم میخواست همین حالا پشت همین پنجره با همین صدای چکچک غریب و یکبند باران به جای این لپتاپ جلویم یه دستگاه تایپ قدیمی بود. دلم میخواست آرامآرام روی کلیدهایش فشار میدادم و میدیدم اهرم چهطور حروف را میکوباند روی کاغذ شیری رنگ و ردی از جوهر حک میکند بر سطحش. دلم میخواست الان اوایل قرن بیستم بود. دلم میخواست الان در ویلای شخصیم دور از هیاهوی لندن رو به پنجره نشستهبودم. گرس میکشیدم. روی کاغذها خم میشدم. قلم فلزیم را در جوهر فرو میکردم. لابهلای خطوط تایپشده چیزی را خط میزدم. ظریف و نازک چیزی مینوشتم. زنگ چینی را در هوا تکان تکان میدادم تا خدمتکار برایم چای بیاورد در فنجانهای چینی ظریف. تظاهر میکردم که آرامم. درپوش میگذاشتم روی چیزی که میجوشید و بالا میآمد. نه باید درپوش را بردارم. اینطوری سرریز میکنم. اینطوری باز هم کارم میکشد به قطار و قرص و سنگ بستن به خودم به مقصد ته رودخونه. نمیخوام نباید بذارم اینطوری بشه.
دلم میخواست دلم انقدر چیزی نمیخواست...
دلم میخواست دلم انقدر چیزی نمیخواست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر