۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

A LETTER TO FSOCIETY

Dear Mr. ROBOT
(and of course to all of the cast and crew members!)
 
Hey!

with Love
Me!

P.s. That's all cause that's how speechless you leave me after each episode!

۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

برای خاطر زندگی

روزهایی را می‌گذرانم که گاهی شگفت‌آورند نه از این نگاه که چیز ویژه‌ای دارند، برعکس. همه‌چیز عادی‌ست و به غریب‌ترین حالت ممکن آرام. نه در تکاپوی رسیدن به چیزی در آینده و نه در حسرت و دل‌تنگی گذشته. درست همان که باید باشد هست و همان که باید باشم هستم.
بیست و نه سالگی بسیارت به جان عزیز می‌دارم. در نقطه‌ای از زندگی ایستاده‌م که درک‌ش می‌کنم. ترکیب مناسبی از بلوغ و جوانی که برایم قابل لمس و پذیرش است. هیچ‌وقت تا این پایه در زندگی بی‌تلاطم نبوده‌م. همه‌چیز در جای درست‌ش قرار دارد. درست به اندازه‌ی درک حالا و اکنون من.
بیست و نه بی‌آن‌که متوجه باشم همیشه عدد شانس من بوده و من درست روز تولدم در تابستان گذشته این را درک کردم. شاید هم دارم به قواره‌ی این عدد قبایی از تقدیر و مشابهات‌ش می‌دوزم ولی همین هم که باشد، حس خوبی به من می‌دهد و این کافی‌ست. بیش از کافی‌ست.
صلحی درونم موج می‌زند که دوست‌ش دارم...
انگار همان روزهای قدیم نوجوانی‌ست و من بعد از چهار ساعت تمرین شنای سنگین در استخر باشگاه اجازه می‌گیرم که با بچه‌ها دیوایدرهای طولی را باز کنیم و تمام استخر بشود محوطه‌ی شیطنت‌های ما. گاهی که حوصله داشتیم لوازم غواصی برمی‌داشتیم و گاهی یک توپ و واترپلو و بیشتر وقت‌ها ادای بچه‌های تیم‌های شنای هماهنگ/ حرکات موزون در آب یا همان سینکرونایزدسوییمینگ خارجی را درمی‌آوردیم. تمام خستگی و فشار ذهنی و جسمی تمرین‌های قبل از مسابقات را در آن نیم ساعت فراموش می‌کردیم. اما روزهای نزدیک‌تر به مسابقات که بحث رکورد و رقابت داغ‌تر بود انرژی‌ای نمی‌ماند و البته اجازه‌ی شیطنت به خاطر نبود وقت و ریسک آسیب‌دیدگی‌ها صادر نمی‌شد و به دستور مربی‌ها برای رهایی غوطه‌ور می‌شدیم روی آب خیره به سقف و می‌گذاشتیم آب هر جا می‌خواهد بکشاندمان. حس این روزهام بسیار شبیه حس آن روزهاست. آرام، مطمئن و راضی.

پ.ن. من عاشق عددهای اولم یا اسم انگلیسی‌شان که بیشتر ترجیح‌ش می‌دهم: پرایم نامبرز. دوست‌ت دارم ای ده‌مین عدد اول.

۱۳۹۴ دی ۲۲, سه‌شنبه

خانه آن‌جاست که دل باشد

همین حالا که داشتم پیراهن آبی چهارخانه‌ش را اتو می‌کردم دیدم از میان تمام کارهای خانه ارادت ویژه‌ای به ظرف‌شستن و اتو کردن دارم. شام حاضر است. درس‌هام را خوانده‌م. ساز زده‌م. بعد از آینگر یوگای صبح مراقبه‌ی مبسوطی کرده‌م. ترجمه‌ها روی روال است. پروژه‌ی عید خوب پیش می‌رود و آقای کوهن عزیز برام هی دستز نو وی تو سی گودبای می‌خواند. بوی نرم‌کننده که می‌پیچد توی دماغم با داغی اتو انگار خوش‌بختی را توی اتاق‌های آینه نگاه می‌کنم. هزار برابر می‌شود.
وقتی آدم می‌داند در جای درست ایستاده همه‌چیز بهشت می‌شود بی‌کوچک‌ترین تلاشی...

حتا هنوز هم

گاهی غم و دل‌تنگی با آدم می‌ماند و این هیچ ربطی به این ندارد که عامل مسبب غم یا دل‌تنگی از میان رفته باشد. شبیه رنگی که جایی پاشیده شده باشد و بعد لایه‌لایه رنگ روی رنگ آمده باشد ولی تو می‌بینی. نبینی هم می‌دانی که رنگ آن زیر هست. شبیه لایه‌برداری‌های نقاشی‌های رامبراند. چند روزی‌ست که این را می‌بینم. در خودم و در اطرافم. ماکس ریختر هم این حس را در من تشدید می‌کند. مخصوصن آلبوم بیست و چهار کارت پستال تمام رنگی. چیزی شبیه همان غم شیرین و سبک که همیشه بود. همیشه هست.
کسی بود که می‌گفت این دوباره زیستن خاطرات است و خوب نیست و سالم نیست و فلان. همیشه این حس را در من سرکوب می‌کرد. ولی میم درک می‌کند. می‌فهمد. در آغوش می‌گیرد. ساز می‌زند. کنارم می‌نشیند که سبک شود این غم. با آن آدم هیچ‌وقت جا برای من نبود. احساس زیادی بودن می‌کردم. همیشه همه‌چیز درمورد او و خواست او بود. من در آن رابطه تنها بودم و این احمقانه‌ترین و غم‌انگیزترین نوع تنهایی‌ست. ولی با میم من هستم. برای من جا هست. امن و آرامم. من هم سهم دارم از همه‌چیز. با وجود تمام دوری‌هامان به خاطر کنسرت‌ها و تمرین‌ها و سفرهای تورهاشان. ولی تمام این‌ها به این حس امنیت، حس خواستنی بودن می‌ارزد.
آدم‌های ناایمن را از زندگی‌تان حذف کنید. آدم‌های تهی‌ای را که انرژی حیاتی شما را مثل زالو می‌مکند و شما را مثل تفاله و یک موجود طفیلی بی‌مصرف کنار می‌گذارند. کسانی که از خود بی‌زارند و لاف عشق می‌زنند. حرف‌هام از سر نفرت یا ترس یا آزردگی نیست. حرف‌هام از موضعی فراتر از تمام این‌هاست. آدم‌های کوچک شما را به بازی‌های حقیر شکست‌خوردگی می‌کشانند و آدم‌های بزرگ شما را به سمت بهترین‌ها هل می‌دهند. اولی‌ها هرگز نمی‌دانند چه می‌خواهند و همه‌را و خودشان را به بازی می‌گیرند و فریب می‌دهند گیرم به شیوه‌ی کبک و برف. ولی دومی‌ها. امان از دومی‌ها که دقیقن می‌دانند که چه می‌خواهند و برای رسیدن به آن نه کوتاه می‌آیند و نه حتا به کم‌تر راضی می‌شوند. بهترین‌اند و بهترین را می‌خواهند. اما توامان که با درون‌شان در صلح‌اند.
فرق این‌ها را من در تمام این دوازده‌سال نمی‌فهمیدم. شاید کمی دیر ولی به خودم و به میم می‌بالم که حالا بالاخره بعد از این همه رفت و برگشت‌های دردناک و طولانی و جان‌فرسا به این مرحله از شعور رسیده‌ایم که قدر بدانیم وقت صحبت را.

ممنون که پام موندی تا دست از دیوونگی‌هام بردارم...
رفیق دور و دیر...
هم‌پا... هم‌نفس... هم‌راه...

پ.ن. یکی از بهترین خوبی‌های میم اینه که از وجود این‌جا خبری نداره. با دنیای مجازی رفاقتی نداره. مهم‌ترین موهبت‌ش هم برای من همینه: همه‌چیز رو به واقعی‌ترین شکل‌ش می‌خواد و می‌پذیره. نه فانتزی‌های ذهنی کودکانه‌ای که حتا یادآوری‌شون الان به خنده می‌ندازه منو. فرق افق‌های دید باز و بسته همینه. اولی تو رو رشد می‌ده و دومی لحظه به لحظه محدودترت می‌کنه. ان‌قدر که آخرش برای جا شدن توی خودت هم مجبور باشی ذهن‌ت رو مچاله کنی.

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

اکتشافات در خلال اسباب‌کشی

۱. خاطراتی که آدم با خودش به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشد جدا از فشار روحی‌شان درد و دردسر و بار جسمی هم دارند. لعنتی‌ها رها شدن از هرکدام‌شان هم دردها را تجدید می‌کند.
۲. از بچگی همیشه باورم این بوده که تمام اشیای پیرامون ما هم درد را احساس می‌کنند. گیاهان و درختان که جای خود. مبل‌ها را که می‌آوردم به استودیو دیدم یک شیر پاک خورده‌ای گوشه‌ای از پشتی مبل را با آتش سیگار سوزانده. دستی چنگ انداخت به قفسه‌ی سینه‌م.
۳. حالا شاید راحت‌تر بشود توضیح داد که چرا اسباب‌کشی‌های من یک قرن طول می‌کشد. هر زخمی که به تن گچ دیوارها بنشیند زانوهام را سست می‌کند. خصوصن که بیشتر دیوارهای اطراف من رنگی غیر سفید هستند و آن زخم بدقواره‌ی سفید نخواهی هم به چشم می‌آید. درست‌تر بگویم کلن از چشم نمی‌رود!
۴. احتمالن که نه، یقینن خیلی سانتی‌مانتال به چشم و گوش می‌آید این حرف‌ها ولی نشده در این سال‌ها کنار بگذارم این حس را. همیشه بوده و احتمالن همیشه خواهد بود.
۵. درست از همان روز که جلد کتاب شب به خیر جغد زیر پام ماند و پاره شد و من با جیغ و گریه رویا مادرم را صدا زدم که کتابم زخم شده! آرامم کرد و گفت چیزی نیست. چسب می‌زنیم. و من که دویده بودم تا داروخانه‌ی کوچک‌مان که برای دست‌رسی ما بچه‌ها در ارتفاع پایین بود که چسب زخم ببرم و وقتی برگشتم به اتاق‌ش گفت اون چسب آدم‌هاست. باید چسب کتاب‌ها بزنیم به‌ش. و من خیره خیره برای اولین بار نوار چسب شفاف و براق باریک و بلند را دیدم با آن بوی عجیب که هنوز گاهی شب‌ها وقتی به خانه می‌آیم و کارگران شهرداری در حال ترمیم خطوط راهنمایی هستند بلند می‌شود و همراه با دل‌آشوبه‌ای مرا به گذشته‌ها می‌برد. حتا ضربه‌ای که چند روز بعد از این داستان خوردم هم نتوانست واقعیت را به من حالی کند که درد مربوط به زنده‌هاست. چیزی که تا مدت‌ها مرا نه از مرگ که از دردی که مردگان زیر خاک خواهند کشید هراسانده بود.
۶. دو سه روز بعد از عملیات نجات کتاب شب به خیر جغد بدو بدو رفتم به اتاق رویا و جواد و پریدم روی تخت‌شان با آن روتختی‌های حوله‌ای قدیمی که مال ما نارنجی بود. مامان سرش گرم کاری بود که یادم نیست و یادم هست که گفت الان نمی‌شود کتاب بخوانیم. من بی‌توجه جلد پشت کتاب را گذاشتم جلوم و آرام چسب را کشیدم که دردی که خودم می‌کشیدم از جداکردن چسب زخم کتاب را ناراحت نکند. پارگی هنوز آن‌جا بود. دوباره جیغ و داد که کتابم خوب نشده و چرا! هر چه هم رویا خواست توضیح بدهد که کتاب‌ها با ما فرق می‌کنند توی کتم نرفت. کار تا پیشنهاد خرید دوباره‌ی کتاب بالا گرفت ولی احساساتم بیش از آن درگیر همین یکی شده بود که بتوانم رهاش کنم.
۷. هنوز هم این‌جاست. کتاب‌خانه‌ی کتاب‌های فارسی. قفسه‌ی کودکان. کتاب اول. با همان زخم قدیمی پشت جلد و چسبی که حالا تیره شده و رو به پوسیدن دارد.
پ.ن. هفت خوب است. هفت کافی‌ست.

روزنگار- بیست و یکم اولین زمستان بزرگ‌سالی‌م

چای کم‌کم سرد می‌شود. انگشتانم روی کلیدها بالا و پایین می‌روند. به مکس ریختر فکر می‌کنم و چیزهایی که در سرش می‌گذشته. می‌گذرد. صبح تلخی بود با خبر مرگ دیوید بویی. مرد جادویی با دو چشم رنگی که از سه‌سالگی روحم را تسخیر کرده بود با اجراهاش. به نظرم موجودات شبیه لیدی گاگا در خواب و خیال‌هاشان چنین اسطوره‌ای را هدف‌گذاری کرده‌اند و مثلن به پیش می‌رانند. - رفتار تهوع‌آورش را هم دیدم در مراسم.
بگذریم...
نوشته‌هایی خواندم که مرا برد به تجربیات سال گذشته. سال شلوغی بود. و از آن‌جا پرت شدم به برلین. به روزگار سختی و رشد به اجبار. انگار تو را بسته باشند با دستگاه‌های شکنجه‌ی قرون وسطا. آن هم در سرمای منفی ده درجه.
بابا دیروز متنی داد بخوانم که خط اول‌ش میخ‌کوبم کرد: حالا دوباره در برلین هستم. چیزهایی که دیدم و شنیدم ناآرامم می‌کند. 
چند ثانیه معلق میان خاطرات سعی می‌کردم به یاد بیاورم که این‌ها را کی نوشته‌م. من نبودم. من پسری نداشتم. من قبل از انقلاب را ندیده بودم اما تجربه‌ی زیسته‌ی راقم متن بسیار شبیه چیزی بود که من سرم زنانگی را با آن معنا می‌کردم. بسیار شبیه کلماتی بود که ممکن بود از سر خودکار من یا همین انگشت‌ها بیرون بزند. خواه آبی. خواه در گستره‌ی صفر و یک‌ها.
این‌که زندگی انسان‌ها در عین تمام تفاوت‌ها چه‌قدر شبیه هم است و چه‌قدر این روند رشد و آگاهی پیوسته خود را تکرار می‌کنم حیرت‌آور است.
ذهن‌م آشفته‌است. آبستن کلماتی هستم که خیال بیرون آمدن ندارند و این حالی شبیه تب و لرز با خود به همراه می‌آورد. شاید اگر حالا در آلمان بودم این درد و این حال را به خیال خودم با آب‌جو و سیگار درمان می‌کردم. جالب است که به طرز غریبی خوش‌حالم که پشت میز کارم در تهران نشسته‌م. پشت به پنجره‌ای که تنها می‌شود از دریچه‌اش به ساختمان‌های بی‌قواره نگریست. رو به دیوار آبی کارگاهی که هر خیال را ممکن می‌کند.
پ.ن. تابلوهای تصویرسازی پرستو حقی هم هست و حال خوشی که در رگ‌هام می‌دود با هر بار دیدن‌شان. رفیق دور و دیر سال‌های دانشکده. هم‌سفر هم‌پای من سودایی.

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

وقایع اتفاقیه

۱. صبح وقت مراقبه آدم نشست روبه‌روم. در سرم چرخید. فکر کردم اگر تهران باشد چه خوب می‌شود ببرم‌ش جردن. یک هفته بی‌خیال همه‌چیز بشود و خودش را پیدا کند و کمی آرام و قرار بگیرد. مانترا مرا از فکر بیرون کشید.
۲. در تخت دراز کشیده بودم و از ترکیب هندل و اوته ارهارت لذت می‌بردم که در تلگرام پیغام داد. همه‌چیز که درست و سر جا باشد این‌گونه اتفاقات درست و سر و جا و به موقع روی می‌دهند. یکی دو ساعتی حرف زدیم بعد از مدت‌ها. و من از دورتر دیدم که چه هر دو بزرگ شده‌ایم. چه هر دو بالغ شده‌ایم. چه هر دو فرق کرده‌ایم با کودکی‌های‌مان که همین سال پیش بود.
۳. به روند و جریان زندگی اعتماد کنید. همین.

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

هر قطره‌ی باران دست مهر آسمان است بر شانه‌های زمین

باران می‌آید و من هنوز زنده‌م.

همیشه باش

گاهی پیش از آن‌که اتفاق بیفتد، تمام می‌شود و این چه سعادت شگرفی‌ست. در تقدیر هرکس چیزهایی هست که حکمت دریافت آن‌ها را در لحظه‌ی وقوع ندارد. از حوزه‌ی ادراک فرد خارج است. این جملات را در چند سال اخیر با پوست و گوشت و استخوان‌م زیسته‌م.
حالا که بیرون تمام ماجراها و هیاهوشان ایستاده‌م می‌بینم که چه موهبتی‌ست تمام آن‌چه روی داده‌است، حتا آن‌چه تلخ‌ترین‌ها آمده به مذاق من. حالا می‌بینم که از چه بی‌راهه‌های تاریکی رها شده‌م، از چه کوره‌راه‌های بی‌نشانی. حالا می‌بینم که چه مقرب‌ترم از آن‌چه می‌پنداشتم به آن‌چه می‌خواستم و آن‌جا که می‌خواستم. 
چه همه‌چیز در مسیر اشتباه بود و من بهشت می‌پنداشتم‌ش. و چه حالا همه‌چیز به سمت بهاران است و من خرامان در این پردیس که روزی به چشم‌های من خزان‌زده آمده بود.
حضور تو را باید جشنی گرفت دمادم. باید بزمی به‌پا کرد شورانگیز برای هر لحظه‌اش. باید پاس‌داشت هر نفس‌ش را به عمق جان. فراتر از جهان و ورای گستره‌ی وجود.

معجزه

باید کلمات تازه بیافرینم
برای شرح زندگی
برای شرح تو
با آن‌چه
تا به امروز
در ادبیات‌مان می‌گذشته
ممکن نمی‌شوی...
تمام واژه‌ها را
باید به هفت آب مقدس
غسل داد
تا لایق شور ِ من
سرور ِ من شوند.

پ.ن. باران می‌آید. تو کنارم ایستاده‌ای. خوش‌بختی در آغوش‌مان گرفته.