۱. صبح وقت مراقبه آدم نشست روبهروم. در سرم چرخید. فکر کردم اگر تهران باشد چه خوب میشود ببرمش جردن. یک هفته بیخیال همهچیز بشود و خودش را پیدا کند و کمی آرام و قرار بگیرد. مانترا مرا از فکر بیرون کشید.
۲. در تخت دراز کشیده بودم و از ترکیب هندل و اوته ارهارت لذت میبردم که در تلگرام پیغام داد. همهچیز که درست و سر جا باشد اینگونه اتفاقات درست و سر و جا و به موقع روی میدهند. یکی دو ساعتی حرف زدیم بعد از مدتها. و من از دورتر دیدم که چه هر دو بزرگ شدهایم. چه هر دو بالغ شدهایم. چه هر دو فرق کردهایم با کودکیهایمان که همین سال پیش بود.
۳. به روند و جریان زندگی اعتماد کنید. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر