گاهی غم و دلتنگی با آدم میماند و این هیچ ربطی به این ندارد که عامل مسبب غم یا دلتنگی از میان رفته باشد. شبیه رنگی که جایی پاشیده شده باشد و بعد لایهلایه رنگ روی رنگ آمده باشد ولی تو میبینی. نبینی هم میدانی که رنگ آن زیر هست. شبیه لایهبرداریهای نقاشیهای رامبراند. چند روزیست که این را میبینم. در خودم و در اطرافم. ماکس ریختر هم این حس را در من تشدید میکند. مخصوصن آلبوم بیست و چهار کارت پستال تمام رنگی. چیزی شبیه همان غم شیرین و سبک که همیشه بود. همیشه هست.
کسی بود که میگفت این دوباره زیستن خاطرات است و خوب نیست و سالم نیست و فلان. همیشه این حس را در من سرکوب میکرد. ولی میم درک میکند. میفهمد. در آغوش میگیرد. ساز میزند. کنارم مینشیند که سبک شود این غم. با آن آدم هیچوقت جا برای من نبود. احساس زیادی بودن میکردم. همیشه همهچیز درمورد او و خواست او بود. من در آن رابطه تنها بودم و این احمقانهترین و غمانگیزترین نوع تنهاییست. ولی با میم من هستم. برای من جا هست. امن و آرامم. من هم سهم دارم از همهچیز. با وجود تمام دوریهامان به خاطر کنسرتها و تمرینها و سفرهای تورهاشان. ولی تمام اینها به این حس امنیت، حس خواستنی بودن میارزد.
آدمهای ناایمن را از زندگیتان حذف کنید. آدمهای تهیای را که انرژی حیاتی شما را مثل زالو میمکند و شما را مثل تفاله و یک موجود طفیلی بیمصرف کنار میگذارند. کسانی که از خود بیزارند و لاف عشق میزنند. حرفهام از سر نفرت یا ترس یا آزردگی نیست. حرفهام از موضعی فراتر از تمام اینهاست. آدمهای کوچک شما را به بازیهای حقیر شکستخوردگی میکشانند و آدمهای بزرگ شما را به سمت بهترینها هل میدهند. اولیها هرگز نمیدانند چه میخواهند و همهرا و خودشان را به بازی میگیرند و فریب میدهند گیرم به شیوهی کبک و برف. ولی دومیها. امان از دومیها که دقیقن میدانند که چه میخواهند و برای رسیدن به آن نه کوتاه میآیند و نه حتا به کمتر راضی میشوند. بهتریناند و بهترین را میخواهند. اما توامان که با درونشان در صلحاند.
فرق اینها را من در تمام این دوازدهسال نمیفهمیدم. شاید کمی دیر ولی به خودم و به میم میبالم که حالا بالاخره بعد از این همه رفت و برگشتهای دردناک و طولانی و جانفرسا به این مرحله از شعور رسیدهایم که قدر بدانیم وقت صحبت را.
ممنون که پام موندی تا دست از دیوونگیهام بردارم...
رفیق دور و دیر...
همپا... همنفس... همراه...
پ.ن. یکی از بهترین خوبیهای میم اینه که از وجود اینجا خبری نداره. با دنیای مجازی رفاقتی نداره. مهمترین موهبتش هم برای من همینه: همهچیز رو به واقعیترین شکلش میخواد و میپذیره. نه فانتزیهای ذهنی کودکانهای که حتا یادآوریشون الان به خنده میندازه منو. فرق افقهای دید باز و بسته همینه. اولی تو رو رشد میده و دومی لحظه به لحظه محدودترت میکنه. انقدر که آخرش برای جا شدن توی خودت هم مجبور باشی ذهنت رو مچاله کنی.
ممنون که پام موندی تا دست از دیوونگیهام بردارم...
رفیق دور و دیر...
همپا... همنفس... همراه...
پ.ن. یکی از بهترین خوبیهای میم اینه که از وجود اینجا خبری نداره. با دنیای مجازی رفاقتی نداره. مهمترین موهبتش هم برای من همینه: همهچیز رو به واقعیترین شکلش میخواد و میپذیره. نه فانتزیهای ذهنی کودکانهای که حتا یادآوریشون الان به خنده میندازه منو. فرق افقهای دید باز و بسته همینه. اولی تو رو رشد میده و دومی لحظه به لحظه محدودترت میکنه. انقدر که آخرش برای جا شدن توی خودت هم مجبور باشی ذهنت رو مچاله کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر