۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

سفرنگاری

چیزی میان من و من ایستاده
که سایه انداخته بر همه چیز
و آن تویی...

کاش آن‌قدر بزرگ شوی
روزی
که بدانی
تصمیم‌ها را تنها می‌شود گرفت
رها نمی‌شود کردشان.

کاش روزی آن‌قدر بزرگ شوی
که بفهمی
راهی نمانده است
و دیگر کسی به انتظار تو نیست.

کاش دست برداری از سر این زندگی
از سر چیزی که نام دیگرش مرگ‌ست
و آدم‌ها دل‌تنگی صداش می‌زنند
تا کم‌تر ترسناک به گوش برسد.

کاش دست برداری از نام من...

و کاش یاد بگیرم
خاطرات را در باد رها کنم
انگار بادکنک‌هایی
پر از هلیوم
گریخته از دست کودکی سه ساله
چسبیده به سقف آسمان.