۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

خودآزاری شاخ و دم هم نداره لامصب!

من اصولن آدم بی‌حاشیه‌ای هستم. تکلیف‌م با خودم و اطراف‌م روشنه. محور زندگی‌م سفره، تجربه‌های جدیده. یک‌جانشینی بلد نیستم. در هر مقیاسی. شاهدش هم تمام مهمون‌دارهای هواپیماهای بین‌قاره‌ای که مدام به من می‌گفتن موکت کف هواپیما ساب‌ رفت از دست‌ت. بتمرگ!
با آدم‌ها زیاد معاشرت می‌کنم ولی آدمای نزدیک بهم (سوای خونواده) از انگشتای یک دست تجاوز نمی‌کنن. کاری به کار کسی ندارم. در روابط اجتماعی هم ملاک خودم‌م و عزیزانم. به نظرم این تئوری بی‌پایه‌س که با هرکی باید مثل خودش رفتار کنی. دلیلی نداره وقتی یکی ولدالزنابازی درمیاره منم دم به دم‌ش بدم و د برو... این‌جوری انگار اون طرف داره حدود و ثغور منو تعیین می‌کنه که از نظر من وحشی مردادی غیرقابل تحمله.
تکلیف‌م با آدم‌ها هم روشنه. توی چندثانیه‌ی اول دیدار اول دلم گواهی می‌ده که داستان از چه قراره. وقت و فرصت و حوصله‌شم ندارم که کشتی بگیرم با خودم که خلاف حرف دلم رو به خودم ثابت کنم. این حرف ربطی به عجول بودم و قضاوت و حتا پیش‌داوری نداره. به حس ششم برمی‌گرده. به ناخودآگاه. به از دست دادن فرصت و موقعیت هم فکر نمی‌کنم چون اگه قرار باشه اتفاقی بیفته معتقدم که می‌افته. کائنات منتظر من و شما نمی‌مونه و راه خودشو می‌ره. همین یک ماه‌ پیش به من ثابت شد این ماجرا برای بار چندم.
همه‌ی این مزخرفات رو سر هم کردم که بگم یه روز یه آدمی رو دیدم که دیدن‌ش تمام زندگی منو در صدم ثانیه‌ای زیرورو کرد. به مفهوم کلمه. توی اون یه روز اتفاقای زیادی افتاد. حسم این بود که دارم توی یه ساحل شنی رو به آفتاب قدم می‌زنم. اما چیزایی که قاطی شنا برق می‌زنن براده‌های شیشه‌ن. براده‌های شیشه آدمای دیگه‌ن. هر نوش به نیش آمیخته در این جهان طور...
همون اخیرن یه آدم دیگه‌ای رو هم دیدم که حسم به‌ش پر از خرده‌های شیشه بود. می‌دونستم که این معاشرت پر از آزار خواهد بود. چون بعضیا با دردای درون‌شون خوش‌ن. بعضیا با پراکندن تلخی‌ها و بسط دادن دردهاشونه که زنده می‌مونن. از آزار دیگران جون می‌گیرن. اما من دلم گرم شن‌های سفید و آفتاب و دریای آبیه.
پ.ن. لازمه بگم افتادم به جون خوندن نوشته‌های این آدم دومیه که از خداشه تصویر ساحل آفتابی منو خراب کنه؟

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

دست‌های همیشه رو برای مادر

کارهایی هست که وقتی انجام‌شان می‌دهم رویا بی کوچکترین تردید خودش یا پیغام‌ش را به من می‌رساند که باز چه شده؟
بافتنی و آشپزی بی‌دلیل و بی‌بهانه و بی‌وقت. خواب وسط روز. جواب تلفن ندادن. پیاده‌روی و نبردن مل‌گراد همراهم. میوت شدن چند روزه. تبدیل شدن اییرپلاگز به بخشی از گوش و بدنم. خیره شدن به سقف در اوج فشار و پیک کاری. بی‌تفاوتی به همه‌چیز. پایین افتادن گوشه‌های لب. جواب دادن به هرچیز با شانه‌هایی که تنها کمی بالا می‌روند یا میانه‌ی لب که بالا بیاید تا پایین‌افتادگی یمین و یسارش بیشتر به چشم بیایند.
یک یک این‌ها رویا را به واکنش وا می‌دارند. اما حالا که همه با هم وقوع یافته‌اند، رویا هم ساکت شده‌است.
مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست. خصوصن مادر موجودی مثل من بودن...

برگشت ناپذیر

تلویزیون سریالی نشان می‌داد به اسم فاطماگل. این سریال به دلیل به نمایش گذاشتن صحنه‌های تجاوز چند جوان مست به یک دختر در تولیدات تصویر ترکی و در مرحله‌ی بعد خریداری شدن‌ش توسط شبکه‌های ایرانی پرمخاطب برای پخش سریال مهمی‌ست. این‌ها را می‌گویم تا تاکید کنم به صرف ترکی بودن سریال‌ها و چیپ بودن کار شبکه‌های فارسی‌زبان نمی‌شود و نباید همه چیز را از بیخ و بن زیر سوال برد. می‌گویم تا نیاز به تحقیق و موشکافی در آسیب‌شناسی این امر بیشتر به چشم خودم و اطرافیانم بیاید. نسل مادران ما دست کم چهل درصد از زمان روزانه‌ی خود را پای همین برنامه‌های به زعم ما اراجیف سپری می‌کنند. این نکته به طرز مرگ‌باری مهم و غیرقابل انکار است. خیلی‌هامان الان می‌گوییم که نه در خانه‌ی ما چنین نیست و چنان است. این در اشل بزرگتر چیزی را تغییر نمی‌دهد. این خیل عظیم زنان افسرده تاثیر می‌پذیرند و اگر شاغل باشند بلاواسطه و اگر نه با واسطه این تاثیر را به اجتماع منتقل می‌کنند.
صدای زنگ‌های خطری در بادها گم می‌شود که بعدها پشیمانی‌ش می‌ماند برای ما و حسرت‌ش می‌ماند برای ما و بدبختی‌ش برای نسل‌های آینده.
تمام این مزخرفات را نوشتم چون آن صحنه‌ی تجاوز کالکتیو مموری مرا بیدار کرد. چند دختر در این شهر، در این کشور، در این منطقه، در جهان سوم و حتا جهان پیش‌رفته رویای شیرین عشق خود را قربانی خواست دیگران دیده‌اند؟ چند دختر تا ابد از یکی از اصلی‌ترین نشانه‌های عشق منزجر خواهند بود؟ تجاوز چیزی‌ست که حتا اگر از نگذرانده باشی‌ش رد تلخ و شوم‌ش را تا ابد در حوالی زمان و مکان رویداد می‌توانی ببینی. قربانی‌ش که خود منبع لایزال تولید این سیاهی‌ست. حتا اگر لب‌خند بزند. حتا اگر به روی خودش و شما نیاورد. حتا حتا حتا اگر سال‌ها با متجاوز‌ش زیر یک سقف زندگی کند...
خاطره‌ی جمعی مقوله‌ی دردناکی‌ست. تجاوز مقوله‌ی دردناکی‌ست.
و تمام این نوشته‌ها در حیطه‌ی جسمانی‌ست که نمود پیدا می‌کند. در زمینه‌ی روانی همه‌چیز غیر ملموس‌تر است. شما با یک لب‌خند، یک نگاه، یک حرف نابه‌جا، یک انتقال انرژی نادرست حد را می‌شکنید. مرزها را از بین می‌برید و تلخی ماجرا این است که تجاوز روانی نه دیده می‌شود نه می‌شود بر اساس‌ش اقامه‌ی دعوا کرد. هرچند که داستان تجاوز به عنف هم خیلی دورتر از این حلقه فرو نمی‌افتد.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

در ستایش پنیر

آدم‌ها به زعم بنده دو دسته‌اند. یا پنیربازند یا نه. حد وسط ندارد. حالا این‌که اولی چیست و دومی کدام‌است داستان دارد.
پنیرباز کسی که پنیر را نمی‌خورد. با پنیر معاشقه می‌کند. به مفهوم کلمه. پنیر از هر نوعی که گیرش بیفتد اول‌قلم مدح و ثنا و قربان‌صدقه است که جاری زبان‌ش می‌شود. زبانی که در اقیانوسی از بزاق مترشحه غوطه می‌خورد. 
بعد مرحله‌ی فینگرینگ یا انگشت‌بازی آغاز می‌شود. بله. به همین چندش‌ناکی. سرد و گرم بودن پنیر این‌جا زیاد مطرح نیست. هرچند دومی قطعن می‌تواند به تاول‌های جان‌سوز سر انگشتان و بعضن زبان و مخاط داخلی دهان و لب‌ها منجر شود ولی هیچ‌کدام این‌ها برای یک پنیرباز مطرح نیست. تو گویی خار مغیلان در ره رهروان راستین طریقت.
مرحله‌ی بعد گذاردن پنیر در دهان است. این مرحله هیچ ربطی به جویدن و بلع ندارد. این مرحله آغاز خروج یک پنیرباز از حالت بی‌صدا به حالت ابراز تحریک از حنجره و تارهای صوتی‌ست. صداها معمولن با مممم یا یک مــــــــــــــــــ ممتد شروع می‌شوند. دومی کشیده‌تر ولی اولی مشدد است. یک پنیرباز اصیل توفیر این‌ها را می‌داند.
وقتی صدای نیمه‌صامت مـــــ به آآآآ و هااااااا و هووووم از این دست تبدیل شد یعنی پرزهای چشایی درگیرند. در این مرحله مغز یک پنیرباز توانایی‌های شنیداری، دیداری و حتا دربرخی موارد لامسه‌ی خود را به حداقل ممکن شرایط حیات می‌رساند. به زبان ساده‌تر هوشیاری کمتر از این مقدار از دید بیرونی نافی زندگی بوده و فرد مرد تلقی خواهد شد.
پنیربازهای خیلی حرفه‌ای در این مرحله زیادتر می‌مانند. بارها قلپ قلپ بزاق را پایین می‌دهند و با معیت زبان و عضلات دهان پنیر را در اسارت کام نگه‌می‌دارند.
حالا مرحله‌ی جویدن آغاز می‌شود. حتا درمورد پنیرهای خامه‌مانند و نرم، به اصطلاح فرنگیون سافت دندان‌ها از این مرحله کنار گذاشته نمی‌شوند. زبان به‌سان ماله‌ی اوسای بنا لایه‌های پنیر را به جدار پشتی-داخلی دندان‌ها می‌کشد و بعد با لذت دوباره همه را جمع می‌کند. در این مرحله فرد پنیرباز از زندگی هیچ نمی‌فهمد. می‌شود از او هر اعترافی گرفت. اوج لذت در این مرحله به دست می‌آید. چرا که مرحله‌های بعدی دچار فرود و کرختی ویژه‌ای هستند.
بعد از این طولانی‌ترین مرحله که بسته به رده‌ی پنیربازیت فرد به طول می‌انجامد مرحله‌ی بلع رخ می‌دهد. مرحله‌ی بلع فرآیندی کاملن مازوخیستیک دارد. دیده شده که پنیربازها به‌سان چرندگان به نشخوار روی می‌آورند. ذره ذره آن مخلوط نرم مردافکن را پایین می‌دهند و توامان حس شعف و پشیمانی وجود فرد را فرامی‌گیرد.
این مراحل در هر لقمه تا دسترسی به مرز ترکیدگی و اشباع روی می‌دهد. هر لقمه به زعم پنیربازها لذتی برابر با سکسی آتشین و شیدایی و عاشقانه دارد. پس این را جز پنیربازها درک نخواهند کرد. از مراحل نشئگی و خماری و این‌ها هم می‌گذرم چون به احتمال قوی تبلیغ فساد و فحشا تلقی خواهد شد.
هر کس که در این کتگوری قرار نگیرد پنیرباز نیست. نداشتن تجربه‌ی حتا یکی از مراحل مشروحه در بالا نیز فرد را از احراز این مقام رفیع بازمی‌دارد.
توضیح واضحات: به ای کل اشکال مشتقه از شیر چارپایان علف‌خواری که از فرآیند بریدن و کپک زدن حاصل خواهد شد پنیر گفته و شایسته‌ی احترام می‌شوند. پنیرباز پنیر را بر تخم چشم می‌گذارد و اگر نه جز همان دسته‌ی دیگر موجودات فانی‌ست.
پنیر آبی و کپکی و شور و ترش و سفت و کهنه و ال و بل و فلان و بیسار نمی‌خورم پنیربازان را شایسته نیست و مناسب همان دیگران است.
اتمام حجت نیز این‌که: از شیر سویا پنیر تولید نمی‌شود. آن‌چه به توفو معروف است فحشی‌ست به جامعه‌ی بشری اعم از پنیرباز و پنیرساز و سایر اقوام وابسته.
و من ا... التوفیق
والسلام
به سنه‌ی هزار و چهارصد و سی و پنج هجری قمری

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

Reggae یا آن‌چه دنیا به خانواده‌ی مارلی بده‌کار است

چند وقت قبل که ف زنگ زد و گفت که نمایش‌نامه‌خوانی‌ای دارند در فلان موسسه حتا فکرش را هم نمی‌کردم که جوانی سی و چند ساله چنین برخورد درستی را با موزیک -و آن هم سبک کم‌تر شناخته‌شده‌ی رِه‌گِه و ترانه‌های عمیق و عجیب باب مارلی بزرگ- در قالب نمایشنامه ارایه کند.
خیلی دلم می‌خواهد دوباره از در آن سالن وارد شوم و گروه را در حال اجرای نمایشنامه‌خوانی آن کار ببینم. خیلی دلم می‌خواهد که متن را دست بگیرم و با قهوه و سیگار حال و هواش را واژه به واژه گز کنم. 
هردوی این‌ها ناممکن است.
تاب تحمل ترانه‌های باب مارلی را هم ندارم چرا که زیر بار فشار نوستالژی له می‌شوم. 
پس: 
تنها راه می‌شود این‌که فمیلی تایم زیگی مارلی را پلی کنم و برای این فرزند خلف اسطوره‌ی موسیقی پاپ دهه‌ی هفتاد عمر دراز آرزو کنم.
زنده‌باد جاماییکا
زنده‌باد خانواده‌ی مارلی
زنده‌باد دهه‌ی هفتاد
زنده‌باد موسیقی
زنده‌باد آزادی

ولی زندگی هنوز خوشگلیاشو داره...

این‌که من از بیست و پنجم امرداد گذشته این‌جا چیزی ننوشتم خیلی حکایت پشت‌شه. اونایی که منو بیشتر و از نزدیک می‌شناسن خب خیلی‌هاشو می‌دونن. خیلی‌هاشم نه. من وقتی حالم عادی نیست یا روزی بالای دوتا پست می‌ذارم یا مدت‌ها پیدام نمی‌شه. حد وسط ندارم خلاصه.
.
چند وقت قبل روی پل جویی قلبم داشت از شدت هیجان متلاشی می‌شد برای همین روی منبر بودم و با سرعت هفت هشت کلمه بر ثانیه حرف می‌زدم.
.
محمد امروز دندون‌پزشکی داشت. می‌دونید که دندون‌پزشکی شوخی نیست. خصوصن که پای عصب‌کشی درمیون باشه.
.
عطی فردا عکاسی از سایت پروژه داره فلذا می‌ریم حوالی تجریش و دربند و اون داستانا. آخرین بار که اون‌جا بودم پلیس امنیت اخلاقی بنده رو ضبط نموده و به‌سان گوسپندی بار ون نموده و به بازداشتگاه موقت منتقل همی کردند.
.
گاهی آدم چیزهایی را گم می‌کند که قابل جایگزینی نیست. پین‌لاک پشت گوشواره‌های میخی هم از همین دست می‌باشد.
.
من به فعل می‌باشد علاقه‌ی خاصی می‌ورزم. کلن هرچی به من بگن غلطه به‌سان قورباغه‌ استوایی با انگشتانی برجسته و نارنجی و البته پاستیل‌وار به آن می‌چسبم.
.
امروز دیگر آقای دکتر گندش را درآورد و پیشنهاد کافه و شام و گردش داد. همه را هم با هم. من هم تمام تلاشم را برای مودبانه رد کردن تمام‌شان به خرج دادم و گفتم لیلاجون هم بیاید و چون حس ششم می‌گفت نمی‌آید تیرم به هدف نشست. هرچند باز سه نفری می‌شد این اوضاع آکوارد مضحک را تحمل کرد.
.
بروید ملاقات با بانوی سال‌خورده و ماهی و گربه و آرایش غلیظ را ببینید. هرچند که پشت هرکدام این پیش‌نهادها دلایلی بس متفاوت لمیده است... مخصوصن همین آخری. جدیدترین اثر حمید نعمت‌ا... یکی از بیست کارگردان ایرانی زنده‌ی محبوب من.
.
اگر فیلم چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد را فیلمی حول محور الکلیسم و افراط‌گری بدانیم آرایش غلیظ گرته‌ی شادمانانه و بی‌قیدی از آن تم حول محور وید و مواد مخدر است.
.
تاسوعا و عاشورا نزدیک است و سفرهای ما هم.
.
امروز با آقای دکتر کلی کتاب‌فروشی گز کردیم تا بدوبدو کتاب‌های کرس‌های جدید زبان را بررسی نموده و یکی را من‌باب ادامه‌ی کلاس برگزینیم. به دلیل راهنمایی‌ها و کمک‌های بی‌دریغ همیشگی‌شان این آوانس‌های ویژه را از معلم سگ‌اخلاق و بی‌اعصاب‌شان دریافت می‌کنند.
.
در فکر برگزاری سلسله ورک‌شاپ‌هایی هستم که احتمالن تق‌ش بعدها بلند خواهد شد.
.
خوابم می‌آید و اصلن دوست ندارم به روی خودم بیاورم که در آستانه‌ی دهه‌ی چهارم زندگی و پس از این عمر دراز که از خدا گرفته و هم‌سن خر علی گچی شده‌ام این پست آن هم بعد از این همه وقت درست عین نوشته‌های دوران راهنمایی و برنامه‌ی کس‌شعر اکسیژن و مطالب خنک چل‌چراغ شده. شما هم به روی مبارک من نیاورید.
.
هرچیز را در زیر آسمان وقتی‌ست...

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

مانده‌های من

نگذار حرف‌ها ناتمام و ناگفته بمانند
اسب‌های چموش ذهن من
سرزمین‌های نومیدی و ترس را
شبانه‌روز
درمی‌نوردند...

حقیقت یک فاحشه‌ی زنده‌به‌گور است با ریه‌های پر از خاک و خمیازه

چهار.
تو زنان بسیاری را دوست‌داشته‌ای پیش از من
میان موهاشان برای خودت خیال بافته‌ای
برای انگشت‌هات لانه
صدات را خسته کرده‌ای
روبه‌روشان
زیر گوش‌هاشان
پشت پالس‌های سیم‌های تلفن
خودت را لوس کرده‌ای
به مریضی زده‌ای
داد کشیده‌ای
خیانت کرده‌ای
و بعد از من نیز...
باز هم عاشق می‌شوی؟

یک.
کسی خبر از آینده خواهد آورد.
این را در روزنامه‌های صبح خواندم
قهوه را که هم می‌زدم
و تو با پاهای برهنه روی سنگ‌های آشپزخانه ول می‌گشتی
گاهی تو که خانه نیستی دراز می‌کشم زیر میز
خنکی‌ برای پوست ما زن‌ها خوب است
دل کوچک تو برای تمام ما جا دارد
وقتی جوانیم
وقتی تازه به دنیا آمده‌ایم
وقتی چروک و پلاسیده می‌شویم
وقتی هیولاهای درونمان را به زنجیر کشیده‌ایم
تو راز خنده‌ها را می‌دانی
تو می‌دانی کجا خودت را به آن راه بزنی
تو لال‌بازی بلدی
در پانتومیم‌های شبانه
تو شاه پیروز میدان می‌شوی
تقصیر این نوش‌داروی سرخ‌فام جام من است
سرم گرم می‌شود
دوست دارم بلند شوم
برقصم
مچ‌ت را بگیرم
برقصانم‌ت
نگذاری...
یقه‌ات را در مشت‌هام مچاله کنم
هلت بدهم تا دیوار
نگاهم را بدوزم ته آن چاه سیاه
آن‌جا که زنی با لباس سرخ می‌رقصد
با لبان سفید آواز می‌خواند
و با دست‌های بی‌انگشت موهاش را شانه می‌زند.

سه.
موش‌ها برای خانه‌ی ما زیادی لوکس به حساب می‌آیند.
موش‌ها به درد خانه‌ی سیندرلا می‌خورند
و گریزیلا
و آناستازیا
موش‌ها برای ایفای نقش در کارتون‌های والت‌دیزنی به دنیا می‌آیند.
صف می‌کشند پشت در اتاق کارگردان
یکی یکی تو می‌روند
مثل من و معشوقه‌های دیگرت
آن‌ها اضطراب دارند ما اشتیاق
شبیه بره‌هایی ساده‌لوح داخل می‌شویم
دست‌هات را می‌بوسیم
پاهات را می‌بوسیم
زبان زهردارت را می‌بوسیم
وقت‌مان که تمام می‌شود بیرون می‌آییم
کارت می‌زنیم
منشی‌ت کارت‌ها را می‌گیرد
موبایل‌ها را چک می‌کند
تفتیش بدنی‌مان می‌کند
می‌فرستندمان زیر دوش
تا پاک شویم از تو و بوی تو و کاخ خاکستری‌ت
از تو نباید هیچ اثری در دنیای مردگان باقی بماند
یکی یکی کفن‌مان می‌کنند
برای‌مان نماز میت می‌خوانند
ما هم‌کاری می‌کنیم
بلند نمی‌شویم راه بیفتیم در پله‌ها
فریاد نمی‌زنیم
آواز نمی‌خوانیم
ادرار نمی‌کنیم
لب‌خند می‌زنیم
بدون اشک
ما را می‌پیچند در زرورق‌های نو
با ربان‌های طلایی و براق
جدامان می‌کنند
ما صادر می‌شویم
مقصد من همیشه آمستردام است
آن‌جا مرد پیری که دوست داشت مثل ونگگ جنون داشته باشد
منتظر من است
با پست ساعت پنج می‌رسم
مرا تحویل می‌گیرد
به اتاق محقرش می‌برد
لایه‌ها را باز می‌کند در انتظار برهنگی
زنانگی
دیر شده است
من اژدها شده‌م
از حفره‌های صورتم دود و شعله بیرون می‌دهم
می‌سوزانم
پیرمرد و اتاق‌ش را
آمستردام را با آن معماری حلقوی زیبا
از این بالا
کانال‌های شهر یک‌سر آتش می‌شوند
دشت‌های هلند را می‌سوزانم و تمام گل‌های منتظر را
لاله‌های رنگ‌به‌رنگ را
فان‌پرسی و آرین روبن را
ملکه بئاتریکس فرتوت و مستعفی را
قاره سبز را به خاکستر نشانده‌م
من از اروپا بی‌زارم
باید جایی دور در اقیانوس خودم را سر به نیست کنم
دست‌های تو همه جا به من می‌رسند.

دو.
کلاغ‌های آن روستا یادت هست؟
زالو و خانه‌های متروک و سیاه
سیاه ِ کلاغ‌های خیره
سربازهای تو
کبودی‌هام که رنگ ببازند
دوباره می‌شوم سوگلی‌ت
عروسک کوکی خسته
دوباره مرا بنشان لبه‌ی تخت
پیچ و مهره‌هام را باز کن
همه را بریز در ماهی‌تابه‌ی چدنی
ذوب کن مرا
موقع اعدام
لطفن برایم برامس پخش کنید.

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

اندر احوالات سوالات بی‌جواب

می‌دانی که دوستت دارم
این اولی سوال نیست
می‌دانی که دوستت دارم
این دومی سوال است

تو بازی دوست داری و من عاشق افسرده بوده‌م تمام عمر. نقش دیگری بلد نیستم. علامت‌گذاری جمله‌ها باشد به عهده‌ی خودت...

میم.دال

این روزها زیاد کم می‌آورمت. در خواب. پشت رل. موقع سفارش غذا. وقت بارکشی. با سیگارهای هر از گاهی و یواشکی. با صدا. بی‌صدا. 

دوست داشتم ماهی تلسکوپی کوچکی باشم یک گوشه در یک فنجان شیشه‌ای بزرگ. سر من با زمین و زمان دعوا کنی. اگر یک روز به من سر نزنی خودم را به دیوارهای شیشه‌ای‌م بکوبم و اگر افاقه نکرد شیرجه بزنم به دنیای خشک تو.




پ.ن. ما آدما شیرجه می‌زنیم تو آب ماهیا. خب اونام حق دارن. گیرم دلایل‌مون با هم زمین تا آسمون توفیر داشته باشه...

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

بی‌اشکی

روزهایی هست که هرچه زور بزنی و خودت را به در و دیوار بکوبی گریه‌ای در کار نیست. تو بگو حتا قطره اشکی. امان از بغض این روزها. انگار به پایت بلوک سیمانی بسته‌اند و تمام جهان اقیانوس شده باشد کاری از تو برنمی‌آید جز غرق شدن. خفه شدن.
پ.ن. سال‌ها پیش مهسا می‌گفت مریض شده و نمی‌تواند گریه کند. من هم‌دردی می‌کردم ولی درک هرگز. می‌گفت صورت‌ش داغ می‌شود و سرخ. کله‌ش را در بالش فرو می‌کند. بعد از کلی درد و بدبختی شاید یک قطره اشک که نرسیده به سرازیری گونه‌ها خشک می‌شود. این تصویر آدم را یاد لیموترش‌های بی‌برکت و وقیح هوای خشک می‌اندازد. اما سنگین‌ترین دردی‌ست که می‌شود تحمل کرد. وقتی فشار درون آدم زیاد است گریه مثل سوپاپ عمل می‌کند و آه از روزی که سوراخ‌های این سوپاپ بسته باشند.

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

بدون عنوان


برگرد
جنگ تمام شده
تمام مرده‌ها را کفن کرده‌ایم
تمام گورها پر شده‌اند
آژیرها از کار افتاده‌اند
شهر مانده
بی گل
بی باران
بیا
برگرد
همه‌مان را از خواب بیدار کن
چه مرده‌ها
چه زنده‌ها...

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

تاتر یعنی زندگی

دوباره بعد از چند سال درگیر کردن خودم در زندگی واقعی آدم‌بزرگ‌ها و پول و غیره دوباره به اصل خودم برگشتم و با لگد زدم زیر همه‌چیز و برگشتم به آغوش مادر دوم‌م. خوش‌حالم که تاتر با زندگی بشر از ابتدا انقدر عجین بوده که تو انگار کن تاتر یعنی بشر و نه حتا زندگی!
پ.ن: باید از تاتر یونیما و مبارک یونیما و تمامی وابستگان و خانواده‌های مربوطه سپاس‌گزاری کرد که تو این وانفسا زندگی رو یاد آدم میارن. دوباره وقتشه غرق شم میون پارچه و نخ و کاغذ و چسب و قیچی و مقوا و اسفنج و یونولیت و این‌ها یعنی زندگی. یه صحنه‌ی سیاه. یه نور کم‌جون. یه صدای دور و نزدیک شونده و عروسکی که توی دستای ما جون می‌گیره. عروسکی که از ریشه‌ی ما زندگی می‌گیره و بعد اجرا ما و جسم‌ش رو بی‌خیال می‌شه و راه‌ش رو می‌کشه و می‌ره رد کارش.
پ.ن.ن. اطراف‌تون رو که خوب نگاه کنید دنیا پر از ارواح همین عروسکای ماست. عروسکای ما و فامیل‌های ما در سراسر این کره‌ی خاکی قلمبه.

سن فقط یه عدده

برای من همیشه زندگی وقتی جریان داشته که عاشق بودم. از وقتی یادمه و خودمو شناختم هم عاشق بودم. حالا یا یه موجود دوپا یا چهارپای بیرونی مخاطب این عشق بوده یا یه موجود خیالی توی کله‌م. الان چند سالی می‌شه -تو بخون ۶-۷ سال- که بنا به دلایل معلوم و نامعلوم نتونستم -نخواستم؟- عاشق باشم و عاشقی کنم. هیچی، فقط خواستم به اطلاع مراجع ذی‌صلاح برسونم که این چند سال اخیر و اون چند سال خنگولیت ابتدای طفولیت رو از عمر من کم کنن. همین.

شعور این دُر نایاب

رانندگی که می‌کنم یا کارم به اداره‌جات می‌افتد یا حتا در برخورد با آدم‌ها این در کله‌م می‌چرخد که تمام مشکلات این مملکت با ذره‌ای شعور بیشتر حل می‌شود. نه که خودم را شعورمند حساب کنم. قطعن هر آدمی قبل از خواب به مواردی پی می‌برد که می‌شد در رفتار روزانه‌ش با شعور بیشتر برخورد کند و اتفاقات بهتری روی بدهند. کاش راهی وجود داشت که این اخطار نه فقط شب‌ها و قبل از خواب که همیشه‌ی روز و در ذهن همه‌مان روشن می‌ماند. می‌خواهید اسم‌ش را اخلاق بگذارید، اصول یا هرچیز دیگری فرقی نمی‌کند. نتیجه یکی‌ست. نتیجه‌ای که گویا این روزها ستاره‌ی سهیل شده است.

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

بدون عنوان

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ این «این‌ها» به همه برمی‌گردد. از نانوای سرصبح که بربری‌ت را از تنور بیرون می‌کشد، تا راننده‌ای که میان دسته‌ی پول‌هاش می‌گردد تا داغان‌ترین اسکناس را به جای بقیه‌ی پول به تو قالب کند چون خیال می‌کند خوش‌روتر از آنی هستی که برگردی بگویی می‌شود این را عوض کنید؟ تا برادرت که هربار از کنارت رد می‌شود محال ممکن است سیخونک یادش برود یا دوستانی که رفاقت برای‌شان فقط وقتی معنی دارد که گره‌ای به دست تو گشوده شود، تا آن‌ها که قرن به قرن هم نمی‌بینی‌شان و باز هم همان یک‌رنگ خوب و صاف و ساده می‌مانند. همان‌ها که می‌شود از هرچیزی حرف زد باهاشان و بازهم سکوت سرشار بماند. از همان‌ها که غلظت زندگی را افزایش می‌دهند. پُرت می‌کنند. سیراب می‌شوی از حضورشان که غنیمت است، شده برای چند ساعت و آن هم سالی یک‌بار.

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ ترس برت می‌دارد. انگار در سیاره‌ی زامبی‌ها گیر افتاده باشی. هیچ‌چیز نمی‌فهمند. تو را هم. جمله‌ی وجودی‌شان همان Give it to me! Give me more! مشهور است. انگار که کابوس باشد هی تکان می‌دهی خودت را. سرت را در بالش خیالی‌ت فرو می‌کنی. دهان‌ت را به فریاد‌های بی‌صدا باز می‌کنی و چیزی از بین نمی‌رود. چیزی تغییر نمی‌کند. همه‌چیز لزج و چسب‌ناک جلو می‌آید. تو هم یکی از خودشان می‌شوی. تو هم بی اراده راه می‌افتی با تکانه‌های عجیب بی‌شباهت به انسان. تو هم می‌خواهی. تو هم سرتاپا نیاز می‌شوی. تو هم می‌جنگی تا بگیری. معلوم نیست چه چیز را. مهم نیست چه چیز را. خواستن مهم می‌شود. به دست آوردن مهم می‌شود. تصاحب!

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ دقیق که می‌شوی می‌شناسی همه‌شان را. تکه‌های خودت هستند. شبیه بچه‌یتیم‌هایی که در ناکجاآبادی رها شده‌اند و هاج و واج مانده‌اند که حالا با هجوم جهان چه کنند. تکه‌هایی که مجبور بوده‌ای از خودت جدای‌شان کنی. رهاشان کنی. تا بشود که زندگی کرد. تا بشود که ادامه داد. تا بشود که دوام آورد. می‌بینی که همان‌جا سمج مانده‌اند و مثل جوجه‌کلاغ‌های بی‌پروبال زل‌زل تو را نگاه می‌کنند و چشم به منقارت دارند که یا به توضیحی باز شود و یا خیال‌شان را از آذوقه راحت کند. نه بزرگ می‌شوند و نه پیر. همان‌جا به همان‌حال که جاگذاشتی‌شان مانده‌اند منتظر. باور می‌کنی هرچیزی که در ایجادش در خلق‌ش ذره‌ای دخیل بوده‌ای هرگز، تا ابد می‌تواند تو را متهم کند. تا ابد طلب‌کار خواهد بود. آن چیز هرچه می‌خواهد باشد فرقی نمی‌کند. می‌چرخی و به صورت‌هاشان نگاه می‌کنی که مهری آشنا، حیاتی دوستانه پیدا کنی. یا تهی‌ست یا پر از اتهام و هجمه و خصم. باورت می‌شود که زمانی تکه‌ی تو بوده‌اند؟ که زمانی تو بر سر دوراهی کشتن‌شان و یا رها کردن‌شان به رحم آمده باشی و گذاشته باشی بمانند؟ تا مثلن جلوی زخم و خون‌ریزی را گرفته باشی؟

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی، یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی هیچ چیز آشنایی از جهان نمانده است.

این نوشته قرار نیست تلخ تمام شود هرچند که تلخی طعم حقیقی زندگی‌ست. می‌خواستم بگویم این روزها، این وقت‌ها، این لحظه‌ها را باید گذاشت روی تخم چشم. باید فرو رفت درون‌شان با ایمان به این‌که از آن سمت سالم و زنده بیرون خواهی آمد. انگار که آتش گلستان شده برای خلیل خدا. این لحظه‌ها برای هرکسی پیش نمی‌آیند. همیشه پیش نمی‌آیند. زیاد پیش نمی‌آیند. این‌لحظه‌ها حجامت زندگی‌ند. تا خون سرخ دوباره در تن‌ت و سرت و زندگی‌ت راه بیفتد. تا بفهمی که زنده‌ای. این لحظه‌ها را نمی‌شود پیش آورد. این لحظه‌ها بی‌هوا می‌آیند. روی سرت هوار می‌شوند و زندگی را آوار می‌کنند روی‌ت. تا تو دانه‌دانه قلوه‌سنگ‌ها را کنار بزنی و به هوا برسی و به نور. این لحظه‌ها را باید بگذاری روی سرت. تو انگار کن تاج خار مردم بر سر کلام خدا.

این نوشته قرار نیست ناسپاس باشد. این نوشته از یاد نمی‌برد که در تمام لحظه‌های زندگی‌ت ستون‌هایی هستند که هرچقدر هم ویرانی گسترده باشد پای‌مردی می‌کنند و می‌دانی که می‌مانند. برای این ستون‌ها می‌شود مُرد. می‌شود با یک لب‌خند زیبا جان سپرد.

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

فرصت‌های کوچک خوش‌بختی

هر از گاهی که فارغ از تدریس و تحصیل و کار و زندگی گذارم به ترجمه و پژوهش (همان تحقیق قدیم، آن یکی را تازه یاد گرفته‌ام که بگویم به جای این یکی) وقتی غرق می‌شوم در لذت خلق چیزی از هیچ احساس می‌کنم که زنده‌ام.
این‌که بنشینی پشت این صفحه و با گوگل خان وارد بازی تخت نرد بشوی و از داشته‌ها و دانسته‌هاش پازلی بسازی برای هدف خودت، بعد ببینی تکه‌هایی نیست و بعد تکه‌های نیست را سر هم کنی و بسازی و اگر نشد تخیل‌شان کنی و راهی بسازی به سمت همان هدف، یا مثلن بنشینی و بخوانی خیس بخوری در لذت خواندن و بعد بخواهی شریک شوی این لذت را و کلنجار بروی که کدام کلمه باید کجا و روبه‌روی کدام واژه بنشیند. انگار کنی که تو و واژه‌ها سر یک میز گپ می‌زنید و بی‌حواس ساعت می‌شوید.
این‌ها یعنی عشق، همه شیرین، همه عسل، یعنی عیش مدام...
حیف که دیر دست می‌دهد این فرصت در این روزگار و دنیای دیوانه.
پ.ن. این احسان علی‌خانی کاری کرده که آدم از «عسل» به ای کل انحا بی‌زار بشه. به هر حال جای تقدیر داره ارتکاب این فعل صعب.

گاهی ِ چندم

زندگی گاهی تو را چنان می‌تاباند که باید کلی فکر کنی دستم کدام است، پام کدام، سر کجاست و به همین ترتیب... گاهی هم در این تاباندن‌ها تو را می‌گذارد سر نقطه‌ای که درست چند وقت قبل‌ش هم گذاشته بود. حالا هی با زبان بی‌زبانی می‌خواهد حالی‌ت کند که بابا! آدم! دوپا! حیوان! گوساله! بفهم! هی این دارد تکرار می‌شود که تو یک نتیجه‌ای بگیری... اما خب تو... انگار نه انگار! مثه گاو گره‌ی دست و پایت را از هم باز می‌کنی و می‌روی رد کارت.
پ.ن. در گرمای تابستان تفته‌ی شهر من فقط باید عاشق شد تا زنده ماند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

ماجراهای من و دروغ

این‌بار بسیار قوی‌ترم. هرچند ضربه ناگهانی بود و بسیار دور از انتظارتر از آن‌چه در مخیله می‌گنجد. کم‌کم داریم با هم کنار می‌آییم. کم‌کم دارم درک می‌کنم که چه جور جانوری‌ست. دو سه روزی می‌شود که شوکه‌م. اما امروز رو به راهم. شبیه یک لوکوموتیو پیر تازه آچارکشی شده... شاید دوباره نزنم به کوه و کمر ولی بازنشسته هم نشده‌م هنوز. هنوز کوتاه نیامده‌م.

دردلوژی

می‌گویند درد درست به اندازه‌ی تحمل آدم‌هاست. لب به لب. آنقدر که با لب‌پر زدن‌ش تحمل را ذره ذره بیشتر کند.
این از آن‌دسته عبارت‌هایی‌ست که هیچ محکی نمی‌تواند داشت.
چرا شاید تنها یکی...
زمان.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

شبی که نمی‌گذرد

مدت‌هاست ننوشته‌ام. این‌جا ننوشته‌ام. چیزی انگار وامی‌داشت مرا به پرهیز. این‌جا جای عزیزی‌ست برای من. شبیه آغوش امن و محرمی که از تمام دنیا بی‌نیازت می‌کند. تمام ترس‌هات را می‌بلعد و تو رها می‌شوی. حالا دوباره امشب همه‌چیز هوار شده بر سرم. حالا امشب باید بپذیرم چیزی را که دو سال تمام باورش را به تعویق انداختم. دلم یک آغوش بی‌دغدغه می‌خواهد. آغوش یک پدربزرگ پیر. کاش بودی آقاجانم.