۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

خودآزاری شاخ و دم هم نداره لامصب!

من اصولن آدم بی‌حاشیه‌ای هستم. تکلیف‌م با خودم و اطراف‌م روشنه. محور زندگی‌م سفره، تجربه‌های جدیده. یک‌جانشینی بلد نیستم. در هر مقیاسی. شاهدش هم تمام مهمون‌دارهای هواپیماهای بین‌قاره‌ای که مدام به من می‌گفتن موکت کف هواپیما ساب‌ رفت از دست‌ت. بتمرگ!
با آدم‌ها زیاد معاشرت می‌کنم ولی آدمای نزدیک بهم (سوای خونواده) از انگشتای یک دست تجاوز نمی‌کنن. کاری به کار کسی ندارم. در روابط اجتماعی هم ملاک خودم‌م و عزیزانم. به نظرم این تئوری بی‌پایه‌س که با هرکی باید مثل خودش رفتار کنی. دلیلی نداره وقتی یکی ولدالزنابازی درمیاره منم دم به دم‌ش بدم و د برو... این‌جوری انگار اون طرف داره حدود و ثغور منو تعیین می‌کنه که از نظر من وحشی مردادی غیرقابل تحمله.
تکلیف‌م با آدم‌ها هم روشنه. توی چندثانیه‌ی اول دیدار اول دلم گواهی می‌ده که داستان از چه قراره. وقت و فرصت و حوصله‌شم ندارم که کشتی بگیرم با خودم که خلاف حرف دلم رو به خودم ثابت کنم. این حرف ربطی به عجول بودم و قضاوت و حتا پیش‌داوری نداره. به حس ششم برمی‌گرده. به ناخودآگاه. به از دست دادن فرصت و موقعیت هم فکر نمی‌کنم چون اگه قرار باشه اتفاقی بیفته معتقدم که می‌افته. کائنات منتظر من و شما نمی‌مونه و راه خودشو می‌ره. همین یک ماه‌ پیش به من ثابت شد این ماجرا برای بار چندم.
همه‌ی این مزخرفات رو سر هم کردم که بگم یه روز یه آدمی رو دیدم که دیدن‌ش تمام زندگی منو در صدم ثانیه‌ای زیرورو کرد. به مفهوم کلمه. توی اون یه روز اتفاقای زیادی افتاد. حسم این بود که دارم توی یه ساحل شنی رو به آفتاب قدم می‌زنم. اما چیزایی که قاطی شنا برق می‌زنن براده‌های شیشه‌ن. براده‌های شیشه آدمای دیگه‌ن. هر نوش به نیش آمیخته در این جهان طور...
همون اخیرن یه آدم دیگه‌ای رو هم دیدم که حسم به‌ش پر از خرده‌های شیشه بود. می‌دونستم که این معاشرت پر از آزار خواهد بود. چون بعضیا با دردای درون‌شون خوش‌ن. بعضیا با پراکندن تلخی‌ها و بسط دادن دردهاشونه که زنده می‌مونن. از آزار دیگران جون می‌گیرن. اما من دلم گرم شن‌های سفید و آفتاب و دریای آبیه.
پ.ن. لازمه بگم افتادم به جون خوندن نوشته‌های این آدم دومیه که از خداشه تصویر ساحل آفتابی منو خراب کنه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر