۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

برای آن‌که یادم نرود...

رویا همیشه می‌گفت مراقب رفقایت باش. و در مورد شخص خاصی هم از لحظه‌ی اولی که او را دید گفت معاشرت با این آدم عاقبتی خوشی ندارد. در سطح تو نیست دختر! و من خیره‌سرانه داد و بیداد راه انداختم که چرا از روی ظاهر آدم‌ها قضاوت می‌کنی و چرا ... کلی متهم‌ش کردم که هنوز دیدگاه‌های فئودالیستی اجدادمان را داری و ... کلی رنجاندمش. 
چند صباحی که گذشت نالان و گریان در بغل‌ش گفتم که حق با تو بود. و او مادرانه در گوشم گفت مادرها به ضرر بچه‌هاشون حرف نمی‌زنند. این را وقتی می‌فهمی که مادر بشی. آن‌وقت تمام هشدارهای بامعنی و بی‌معنی دنیا را که خطاب به بچه‌ت گفتی که مبادا خاری به دست و پا و دلش برود من اگر بودم می‌نشینم گوشه‌ای و نگاه‌ت می‌کنم. آن‌روز حتا نخواهم گفت که یادت می‌آید...
 دلم به حال خامی خودم سوخت و به بزرگی این بشر غبطه خوردم. بزرگی او از جنس مادرانگی نیست. ربطی به زندگی‌ش هم ندارد خیلی... او سرشت آدم‌های بزرگ و بزرگ‌وار را دارد.

بعد از تمام این بهم ریختگی‌های اخیرم دیشب که تولد جواد بود، آمد توی اتاقم. نشست پشت میز تحریر جان و  شروع کرد به تمرین فلوت ریکورد و فلوت‌های اروپای شرقی که روی میزم ولو بودند. بعد از کلی بازی و شیطنت نگاه‌ش کردم و گفتم گوش می‌دهم -لازم نیست بگویم که انقدر هم‌دیگر را می شناسیم که پیش از هر دیدار می‌دانیم چه در دلمان مانده و دارد خفه‌مان می‌کند. 

[ برعکس این چندوقت سرخوش بودم. به دلیل ورود یک آرامش عجیب به زندگی‌م که نام‌ش را شناخت «هیچ» گذاشته‌م.]

فلوت‌ها را گذاشت سر جایشان و گفت هاله آدم‌ها را باید دسته‌بندی کرد. باید سواشان کرد. یعنی ناگزیری... برخی را می‌شود در روز یک‌ساعت دید و باهاشان معاشرت کرد. خیلی باید بگذرد تا تو بتوانی به کسی اعتماد کنی و بخواهی ۲۴ساعت را با او بگذرانی. خودت را آزار داده‌ای و این از چشم من پنهان نیست. می‌بینم که هنوز هم در آزاری. آزاری که می‌شد با دسته‌بندی و مشخص کردن حریم جلویش را گرفت.
جواد همیشه مرا با گارد باز صدا می‌زند. این اصطلاح در ورزش‌های رزمی و رقابتی ایراد بسیار بدی‌ست.

راست می‌گوید. این دسته‌بندی‌ها ناگزیر است. خیلی وقت‌ها از کنار هم ماندن آدم‌های بی‌ربط فساد و گندیدگی ایجاد می‌شود. همه‌چیز خزه می ‌بندد و بوی نم‌دار لجن و کپک به آسمان می‌رود. 

یاد مادربزرگم افتادم که ۱۶-۱۷ سال پیش چه جانی کند در یک بعدازظهر که به من بگوید باید در فریزر مواد خوراکی را از هم جدا طبقه‌بندی کرد. درجه‌ی سرمایی که بعضی لازم دارند بقیه مواد را به گند می‌کشد و یا دچار یخ‌زدگی شدید می‌کند. در هر دو حالت مواد بی‌مصرف می‌شوند.
تازه از مقوله‌ای به اسم بو هم نمی‌شود گذشت. مواد حتا در حالت یخ‌زده بوی هم‌دیگر را به خود می‌کشند و این برای شامه‌ی حساس من استفراغ‌آور است.

صادقانه که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم‌ها هم درست مثل مواد یخ‌زده درون فریزرند. من کنار هزاران ایراد دیگرم این یکی را هم با خودم می‌کشانم که آدم‌ها را از دسته‌های مختلف کنار هم می‌گذارم و به خصوصیات آدم‌ها توجه نمی‌کنم. 
از بچگی فکر می‌کردم قائل بودن به دسته و گروه و حزب و مسلک احمقانه‌است که «انسان دنیایی‌ست» ولی هزار بار همین «دنیا» به من ثابت کرد که خلاف این فرضیه به زندگی حکم‌می‌راند.

آدم‌ها را باید و باید دسته‌بندی کرد. وگرنه آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند. به گند می‌کشند همه‌چیز را. انگار در فریزر را باز بگذاری و بروی. هر ساعتی که بگذرد و تو دیرتر به داد در باز فریزر برسی فاجعه هول‌ناک‌تر می‌شود. فرض کن فصل گرما هم رو به آغاز باشد. باید فریزر را کلهم با فیها خالدونش بیندازی در زباله‌دانی و بری سراغ یک فریزر جدید. چون نمی‌شود آن بوی گند و تعفن و مسموم‌کنندگی را تحمل کرد.

این اواخر خیلی چیزها برای من تغییر کرد. 
اعتقاد پیدا کردم که باید هر فرد را از طریق اطرافیان‌ش بازشناخت.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که دهان‌ش را می‌بندد و پنهان‌کاری می‌کند همان‌قدر دروغ‌گوست که او که فریاد گوش فلک را کر می‌کند.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که چشم‌ش را می‌بندد و دهان‌ش را باز می‌کند همان‌قدر ظاهربین و احمق است که  او که خود را باهوش‌تر از بقیه می‌پندارد.
اعتقاد پیدا کردم که آن‌که لب‌خند می‌زند دارد به دلیل هزار و یک عقده‌ی فروخورده طناب دار تو را در ذهن می‌بافد.
اعتقاد پیدا کردم که هروقت کسی کلمه‌ای عبارتی جمله‌ای را درمورد خودش، تو و یا در رابطه با چیزی مدام تکرار کرد بدون شک دروغ می‌گوید.
اعتقاد پیدا کردم که قسم همیشه موید دروغ‌گویی‌ست چرا که کسی که به خودش اعتماد دارد دلیلی برای برهان‌تراشی ندارد.
و اعتقاد تلخ‌آخر این‌که آدم‌ها همیشه وحشت‌ناک‌تر از آن چیزی هستند که نشان می‌دهند.
با این آخری ۴-۵ سالی می‌شود دارم کلن‌جار می‌روم که قبول‌ش نکنم. اما خب هرکس ظرفیتی دارد. بالاخره زانوی من هم در مقابل فشار تلخی واقعیت خم شد.

پ.ن: توصیه‌ی مادرانه: از جماعت‌های « فقط ما آدمیم بقیه‌ی عنن!» تا می‌توانید فاصله بگیرید!









۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

سعدی جان دل‌خوش سیری چند؟

کی بود می‌گفت آن‌چه از دست‌رفتنی‌ست باید از دست برود؟
شایدم کسی نمی‌گفت.
شایدم خودم می‌گفتم.
مهم نیست.
مهم اینه که الان در این مرحله‌ی اعتقادی به سر می‌برم...
پ.ن: انگار من باهاش شوخی دارم می‌گه: دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را/ که مدتی ببریدند و باز پیوستند...
والا سعدی جان از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون توی این دوره زمونه نسخه‌ت جواب نمی‌ده. فقط همه‌چی گندتر می‌شه. با تشکر هجری قمری

من این‌جا چی کار می‌کنم؟

Mat Kearney> Nothing to Lose> Crashing Down
What am I doing here if you're not with me?
...
You come crashing down...

بیست و سه یا طاهر یعنی پاکیزه

هنوز سه سالم نشده بود. سه ماه مونده بود تا تولدم. خاله‌ی مامان اومده بود خونه و من و برادربزرگ‌ترم داشتیم به‌ش کمک می‌کردیم تا خونه رو مرتب کنیم. خاله‌م و بابام و شوهرخاله‌م از ظهر رفته بودن بیمارستان. با مامان رویای قل‌قلی‌م. این آخریا وقتی می‌خواست رانندگی کنه صندلی رو باید حسابی می‌داد عقب و پاش سخت به پدال‌ها می‌رسید. فک کنم اواخر اردی‌بهشت یا اوایل فروردین باید بوده باشه که بابام و مامان‌بزرگ و بابابزرگم یه دعوای حسابی باهاش کردن که دیگه رانندگی ممنوع! اما اون سرتق بازم گاهی زیرآبی می‌رفت و سکوت ما رو هم با یه بستنی لیوانی پاک با اون مقواهای نارنجی روش و چوب‌های قاشق‌مانندش می‌خرید.
توی خونه کوسن‌های مبل‌ها رو مرتب کردم. اون موقع به نظرم مهم‌ترین کار برای مرتب کردن خونه بود. احتمالن چون همیشه خودم با ورجه وورجه بهم می‌ریختم‌شون. برادر بزرگ‌ترم ۹ سال‌ش بود. دیگه مردی شده بود واسه خودش و از این آبرو ریزی‌ها نمی‌کرد. شاید هم دلیل دیگه‌ش این بود که در سطح دید من به‌هم‌ریختگی کوسن‌ها بیشتر دیده می‌شد. اون‌موقع احتمالن درکی از سینک و ظرفای پلاستیکی‌ای که هی الکی شوت می‌کردم توش نداشتم. 
یادمه قدم فقط یه‌کم بلندتر از تخت مامان و بابا بود. من گوشه‌ی پایین سمت چپ وایساده بودم. امیرعلی سمت راست. خاله‌جون هم بالای تخت سمت راست. داشتیم روتختی حوله‌ای نارنجی- رنگ‌های مختلفش توی خونه‌ی همه بود اون زمان‌ها! بله سال‌های گند آخر جنگ رو عرض می‌کنم- مامان‌اینا رو مرتب می‌کردیم. خاله‌جون رفت تو آشپزخونه که ظرفا رو بشوره - که بعدها معلوم شد اون روز به جای مایع‌ظرف‌شویی از روغن برای شستن استفاده می‌کرده و همه‌ش در تعجب بوده که چرا کف نمی‌کنه این؟ چرا بو نمی‌ده؟ اون موقع‌ها این سوسول‌بازی‌های تعیین جنسیت بچه با سونوگرافی تازه داشت مد می‌شد و مامان من خیلی جدی زده بود تو پر دکتره که نه که نمی‌خوام بدونم دختره یا پسر! من  تا لحظه‌ی آخر خداخدا می‌کردم که یه خواهر داشته باشم. هرچند اون‌موقع بعید بوده که خیلی فرقشون رو درک کرده‌باشم. فقط می‌خواستم جنسم جور باشه احتمالن.
صبح نوزدهم خرداد هزار و سیصد و شصت و هشت وقتی مردم هنوز از فوت امام تو سرزنان بودند و خیابونا هنوز به حال عادی برنگشته بود، وقتی دست‌کم محله‌ی ما یه حالی داشت که انگار بابابزرگه همه مرده، بابام و مامانم و خاله‌م رو دیدم که از پیکان توسی بابام پیاده شدند و با یه بقچه‌ی سفید از پارکینگ بلوک بی‌چهار اکباتان اومدن زیر ساختمون. دیگه از بالکن چیزی نمی‌دیدم تا این‌که از در اومدن تو! من پریده بودم روی جاکفشی که ببینم بچه چه‌جوریه. 
یه موجود ظریف صورتی که دماغ‌ش خیلی گنده بود. وقتی فهمیدم پسره با خدا و مامان بابام قهر کردم اما با خودش نه! مامانم می‌گه اوایل می‌رفتم به‌ش می‌گفتم خواهری... خواهری... یه بارم به‌ش گفته بودم تو اشتباهی شدی همین روزا پست می‌دیدم که مامانم کلی باهام دعوا کرد و سعی کرد حالی‌م کنه که خدا اونو داده به ما. که خوب طبعن تا مدت‌ها بعد اثرات این حالی‌شدگی با من بود!
کلن نوزاد بی‌صدایی بود. مامانم می‌گفت اگر یهو می‌مرد هم آدم نمی‌فهمید بس که ساکت بود. کودکی‌ش هم خیلی خیلی مظلوم بود. انقد که تا اویل دبستان‌ش مدام من توی کوچه و خیابان و از همه بیشتر پارک محله‌ی خانه‌ی پدری می‌افتادم به جان هرکسی که اذیت‌ش کرده بود و تا می‌خورد می‌زدمش. ناگفته نماند که بعد از هر قهرمان‌بازی هم خودم حسابی نواخته می‌شدم. بالاخره هر بچه‌ای بزرگ‌تری دارد. نداشته باشد هم کلاغ‌ها خبر را به گوش بزرگ‌تر من می‌رسانند که حاج داود یا بتول‌خانم کجایی که ببینی نوه‌ی پسری‌ت پسر فلانی یا دختر بهمانی را وسط فلکه سیاه و کبود کرد. محله‌های قدیمی امن‌اند همیشه برای بچه‌ها انگار داری در حیاط خانه‌ی خودت بازی می‌کنی. تمام کسبه و آدم‌های در رفت و آمد می‌شناسندت. اما خب بدی‌ش هم همین است خراب‌کاری‌ت به سرعت برق و باد همه‌جا پخش می‌شود.



داستان در داستان: هر کس حوصله‌ش سر رفته نخواند برود آخر این بخش.



یک‌بار پسری را به خاطر گرفتن نوبت طاهر در تاب و هل دادن و انداختن‌ش بر زمین چنان زدم که واقعن پشت‌ش سرخ شد. تنها باری بود که به نظر خودم عنان از کف دادم. چون آن‌بار طاهر که هرگز صدایش در نمی‌آمد و گریه نمی‌کرد و می‌ایستاد تا حق‌ش را قلپی بخورند گریه‌کنان و خاکی- آن موقع‌ها زمین‌های بازی ما خاکی و در شیک‌ترین حالت شنی بود. از این ننربازی‌های پارکت استاندارد و این بساط‌ها خبری نبود. روزی اگر زخم و زیلی نمی‌شدیم شب نمی‌شد انگار! بله ما در این زمین‌ها زمین خورده‌ایم که شدیم این!(پز الکی)- آمد پیش من که اون پسره منو زد. از توصیف خشونت همین را بگویم که بچه زیر دست من بی‌صدا شد. گفتم وای مرد. دخترعمه‌م مرا جدا کرد و گفت کشتیش! او خیرسرش دو سال از من بزرگ‌تر بود. از کتک‌کاری پسرک که دست کشیدم عین کشی که یک سرش را ول کنی در رفت و دور شد. چنان از فلکه پرید بیرون که همه فکر کردیم الان می‌رود زیر ماشین. او که رفت من عرق سر و صورتم را پاک کردم و بچه‌ها را جمع کردم که برویم در حیاط و از شلنگ آب یخ هرت بکشیم و آب بزنیم به سر و کله‌مان.
پروسه‌ی رفتن از فلکه به سمت خانه هم خود بساطی داشت. باید بزرگ‌تری کسی را خفت می‌کردیم تا مارا به آن سمت خیابان ببرد. و خودمان هم عین قطار جوجه‌های به دنبال اردک مادر- از پهلو منتها- به هم می‌چسبیدم و با قدم‌های هراسان و نگاه قفل به در خانه می‌زدیم به دل ماشین‌ها.
آن روز کذایی رسیده نرسیده به در خانه، یکی از دوست‌های پسرعمه‌م که هشت‌سال از من بزرگ‌تر است، خواهرش که ۱۲ سال از من بزرگ‌تر است، آن یکی خواهرشان که ۴-۵ سالی بزرگ‌تر بود با همان پسرک مضروب راه من را بستند. پسرک گفت همین بود. خواهر بزرگ‌تر پست تی‌شتر پسره را زد بالا و گفت ببین چی کارش کردی؟! منم با پرویی گفتم می‌خواست زور نگه به کوچیک‌تر از خودش! برادر بزرگه گفت حسن - پسرعمه‌م- خونه‌س؟ من باز هم با پررویی شانه بالا انداختم که یعنی نترسیده‌م و واسطه نمی‌خواهم. خواهره یهو صداش را انداخت به سرش که زورت به بچه یتیم رسیده و خلاصه داد و بیداد.
من داشتم فکر می‌کردم یتیم یعنی چه؟ یادم آمد که شوهرعمه‌م که پاییز سال قبل فوت کرده بود این کلمه را زیاد شنیدم و یک‌راست از خود عمه‌م پرسیدم عمه چرا به حسن و رضا و سعیده می‌گن یتیم؟ عمه‌م هم با اشک و آه گفت چون پدرشون مرده. سوال بعدی جالب‌تر از اولی نبود: اگه مادرشون بمیره چی؟ عمه‌م خندید و گفت می‌شه دو تیم! ـ یَه به لهجه‌ی لری خرم‌آبادی ( شهر شوهرعمه‌م و اجداد چند نسل قبل خودمان) یعنی یک، توجه‌تان را به سطح طنز خانواده حتا در داغ‌دیدگی جلب می‌کنم. این‌ها را به خاطر کتک مفصلی که دقایقی بعد از پدرم خوردم خوب به یاد دارم. همه‌ی این‌ها با کلمه‌ی یتیم یادم آمد و بوی کتک را هم با خود آورد. پدربزرگم سرش را از بالکن آورد بیرون که اون‌جا چه خبره؟ دختر جیغ کشید که حاج حسین - بازاری‌های محل به خاطر تکیه‌ی نجارها که پدربزرگم خرج می‌داد به او حسین می‌گفتند درحالی که اسم‌ش داود بود- اینا داداش یتیم منو زدند. کله‌ی آقاجون از بالکن غیب شد. چنان سریع از طبقه‌ی سوم به حیاط رسیدم که پیش خودم گفتم این‌دفعه تا یک هفته کبودم. اما با من  کاری نداشت. آمد جلوی در پسرک را به بغل گرفت و برگشت بالا. ماهم عین فضول‌ها همه به دنبالش. بردش بالا و تی‌شرت‌ را درآورد. پشت را پماد مسکن مالید. دست و صورت‌ش را شست و ما هم همین‌طور هاج و واج نگاه می‌کردیم. از جیبش به‌ش شکلات دادو یک صدتومانی - آن موقع کلی پول بود!!!- درآورد داد به او. بعد مرا صدا زد و گفت معذرت بخواه. گفتم نمی‌خواهم. یکی خواباند پس کله‌م! گفتم طاهر را زده بود. یکی دیگر زد. با اکراه گفتم معذر می‌خواهم! بعد طاهر را صدا کرد. به پسرک گفت حالا تو معذرت بخواه. پسر تعجب کرد اما از تحکم آقاجون و عاقبت سرپیچی من گفت معذرت می‌خواهم. طاهر هم با صدای بچه‌گانه‌ش- الهی قربون اون صدات بره خواهر!- گفت باشه بخشیدمت. بعد از این‌که من را مجبور کرد از خواهرها و برادرش هم عذر بخواهم، آن‌ها را فرستاد خانه‌شان و گفت به اعظم خانم بگویید دم غروب سر می‌زنیم به‌شان. اذان ظهر بلند شد. رفت نماز بخواند. من که فکر می‌کردم قسر در رفته‌م ورجه وورجه‌م را از سر گرفتم. نمازش که تمام شد من را صدا کرد در اتاق خودش. گفت در را ببند. گفتم الان است که تا نفس دارد مرا بزند. مرا نشاند روی تخت و موعظه شروع شد. آن موقع فکر کردم از کتک‌خوردن که بهتر است. اما حالا می‌فهمم کاش همان کتک را خورده بودم. تا ماه‌ها کابوس احادیث و مجازات‌های در انتظار خودم را در جهنم می‌دیدم که یک بچه‌ی یتیم را کتک زده‌ام و الی آخر...
تازه آخرش هم گفت تو دیگر خانوم شده‌ای باید روسری سرت کنی. هشت یا نه سالم بود. از ذوق این‌که حالا مثل دخترعمه‌ها و دخترعموهای بزرگ‌تر از خودم می‌شوم در پوست خودم نمی‌گنجیدم و اصلن به مغزم خطور هم نمی‌کرد که از دست این روسری عاصی شوم.



پایان داستان در داستان



خلاصه با تمام جنگ و دعواهای ما و سرسام‌های مادرم و کتک‌هایی که من از پدرم خوردم بابت درآوردن صدای طاهر- بابا خسته که بود کاری به ماجرا نداشت. می‌آمد در اتاق حالا مشترک ما، هرکس گریه می‌کرد دیگری را می‌زد و می‌رفت بیرون- من به سن بلوغ رسیدم و اتاقم از او جدا شد. حالا پسرها هم اتاق بودند و خوش‌بخت. دنیای من جدا شد از آن‌ها تا زمانی که طاهر در مدرسه با مفهوم غیرت - این مفهوم در مدارس پسرانه گویا هم‌زمان با آموختن فحش‌های رکیک ناموسی آموزش داده می‌شود- آشنا شد. با این‌که تقریبن سه سال از من کوچک‌تر بود و هنوز هم تا هم‌قدی و هم‌جثه بودن با من راه زیاد داشت سر جواب دادن به تلفن و چقلی به مامان و بابا به خیال خودش قدغن کردن من از خروج تنها از خانه انرژی زیادی از هردوی ما و چه بسا خانواده برد. 
تا یک شب که در خانه تنها بودیم و مزاحمی تلفنی هم دست‌بردار نبود- آن‌زمان‌ها که اینترنت نبود تفریح نوجوان‌ها همین تلفن بود تازه آن هم بی کالر آی‌دی!- دعوایی راه افتاد که مجبور شدم بکوبمش به دیوار بهش حالی کنم که بزرگ‌تر من نیست و خانه بزرگ‌تر دارد و اگر اشتباهی بکنم آن‌ها هستند که جواب بخواهند و تازه بعد از آن‌ها هم من قرار نیست به حرف تو فسقله آدم گوش کنم. همان حوالی بود که بابا یک روز با من راجع به غرور و بلوغ و احساسات پسرها و این‌ها حرف زد. تلویحن داشت می‌گفت: دخترم یاد بگیر با ریدن به پسر‌ها آن‌ها را آدم نمی‌کنی. فقط عقده‌ای می‌شوند. مانند هر موجود ذی‌احساس و ذی‌غرور دیگری!
من آرام‌تر شدم و البته آن موجود فسقلی هم بی‌کار ننشت. دوم راهنمایی بود که رسید به شانه‌ی من. عید همان سال هم‌قد شدیم و امتحانات خرداد آشکارا ده‌سانتی از من زد بالا. حالا زور فیزیکی‌ش هم به من می‌چربید و عقل سلیم حکم می‌کرد که آسه بیایم و آسه بروم که آن موجود فسقلی سابق و این لوبیای سحرآمیز ( واقعن در یک دوره همین صدایش می‌زدم. شب می‌خوابید و صبح که پا می‌شد قد کشیده بود عوضی! و من هم‌چنان کوتوله باقی مانده بودم!) فعلی شاخم نزد.
نیازی به گفتن نیست که در دوران بلوغ تقریبن هم‌زمان‌مان - بخشی از بلوغ من با بخشی از بلوغ او هم‌پوشانی داشت- چندین جنگ خانه‌مان سوز هم در گرفت. آخرین‌هایش مربوط به سال‌های اول دانشگاه من و سال‌های آخر هنرستان او و کاردانی‌ش می‌شد.
کم‌کم که از آب و گل درآمدیم دوباره هم‌دیگر را کشف کردیم. با دوست‌پسرهای من بیرون می‌رفتیم- آن موقع‌ها ( هشت نه سال پیش) خیلی راحت نبود مثل حالا که آدم با دوست‌پسرش تنها بیرون برود و او هیچ‌وقت مرا تنها نذاشت. و درست عین کودکی‌ش آدم‌ها را جذب می‌کرد. من آرام آرام خموده و افسرده و در هم شکسته شدم و او آرام آرام تبدیل به مردی متین و سرزنده شد.حالا با هم حرف می‌زنیم. درد دل می‌کنیم. البته مشخصن بیشتر من. و او گوش می‌دهد و در خیلی از موارد حرفایی در جواب من می‌زند که من فکم باز می‌ماند که آن موجود فسقلی با رشد جسمانی هیولاوارش کی این همه عاقل شد که من نفهمیدم؟ 
و من ناگهان دیدم که کنارم مردی ایستاده که مواظب و حامی‌ست. که بهترین دوست من است. که همیشه هوایم را داشته. انگار از خواب بیدار شوی و ندادی کجایی. من از خواب بیدار شدم و دیدم مردی مواظب من است که بهترین توصیف‌ش همان اسم خودش است: امیر طاهر.
امیر یعنی شاه‌زاده.
طاهر یعنی پاک و پاکیزه.
امیرطاهر یعنی شاه‌زاده‌ی پاکیزه. برای من یعنی شاه‌زاده‌ی پاکیزگی...
طاطا امشب بیست و سه ساله شد و من به خودم می‌بالم از داشتن او و خدا را شاکرم که آن موجود صورتی که آن روز با سلام و صلوات به خانه‌ی ما در اکباتان آمد دختر نبود. که اگر بود تا ابد با تمام دنیا قهر می‌کردم...
پ.ن: دلم برای بیست و سه سالگی خودم تنگ شد. هرچند خیلی در حافظه‌م چیزی باقی نیست.
پ.ن.ن: امشب بهش گفتم از زندگی استفاده کن و قدر عمرت رو بدون. برگشت بهم گفت از زندگی لذت ببر! بقیه‌ش درست می‌شه. دیدم راست می‌گه. راه من که دست‌کم جواب نداده.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

از تو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟

جایی از وجود من هنوز هم معتادوار صورت تک‌تک آدم‌ها را می‌جورد ببیند نشانی از آشنایی که دنبالش می‌گردد پیدا می‌کند یا نه. هنوز این تکه از وجود من همان‌طور سر به هوا و سانتی‌مانتال در دنیای فانتزی خودش سیر می‌کند. باقی من اما بزرگ شد. باقی من اما پیر شد. افسرده نشست. نشست یک گوشه سیگار دود کرد. قهوه خورد. نوشت. خط زد. ساخت. خراب کرد. سوخت. سوزاند. 
از نوزده‌سالگی‌م بود انگار یا هفده‌سالگی. چیزی در من منتشر شد. چیزی که بعد تمام منافذ را بست. چیزی که هیچ درزی باقی نگذاشت. که چیزی پس ندهد. که چیزی درز نکند.
یاد آن چند نفری افتادم در زندگی‌م که مکتوب و نامکتوب خطاب به من گفتند که خیلی کمک‌شان کرده‌م و ناراحت‌ند که کمکی برای من ازشان ساخته نیست. یکی‌شان می‌گفت دلم می‌گیرد. دلم می‌شکند که این دوستی دو طرفه نیست. همیشه در جواب گفته بودم به موقع‌ش...
خودم را گول می‌زنم. موقعی ندارد. چیزی از این تو بیرون نمی‌آید که کسی بداند آن‌تو چه خبر است. که کسی بداند باید چه کند. مدت‌هاست نمی‌توانم گریه کنم. چشمانم می‌سوزد. نفسم تنگ می‌شود. دو سه قطره اشک داغ سر می‌خورد و بعد گلویم بسته می‌شود. صورتم داغ می‌کند و تمام. مثل پیرزنی سکته‌ای چارچنگولی می‌مانم تا بعد از مدتی بتوانم نفس صدا داری بکشم و بلند شوم.
چندین سال پیش وقتی هنوز با آن کله‌های پر بادمان می‌خواستیم تاتر مملکت را متحول کنیم یک بعدازظهر داغ بهار به میم رسیدم و دیدم حالش خوش نیست. میم حرف نمی‌زند. نه که نزند. اما حرف اصلی را نمی‌زند. شاید او هم مثل من است. یا دست‌کم بوده - خیلی وقت است ازش بی‌خبرم. منم خودم را پشت حرف قایم می‌کنم. حرف می‌زنم که نکند چیزی به بیرون درز کند. شلوغ می‌کنم مدام که صدایی هم اگر از آن اعماق تاریکی بلند شود همه خیال کنند اشتباه شنیده‌اند. میم درس‌خوان بود اما اخیرن نامرتب می‌آمد سر کلاس‌ها. پرسیدم از حال‌ش بل‌که چیزی بگوید و سبک شود. حاشیه نرفت رک و راست گفت نمی‌خواهم بگویم. گفتم پس سعی کن گریه کنی! آن موقع‌ها اشکم در آستین‌م بود و دوای هر درد نازله‌ای زاری. جواب داد که نمی‌توانم. جملاتی در مایه‌های همین پارگراف قبلی گفت به اضافه‌ی این‌که سرش را در بالش فرو می‌کند تا صدایش را کسی نشوند.
این از آن لحظه‌هایی بود که تا ابد در ذهن من حک شد. دلم خیلی برایش سوخت. پیش خودم گفتم چه سخت که کسی نتواند گریه کند. میم معتقد بود مریض شده و نمی‌تواند گریه کند. انگار که بدنش مقاومت کند در برابر فعل گریه. به نظرم عجیب بود. اما آن‌قدر تجربه‌ی دوری هم بود که می‌ترسیدم نظری بدهم. حالا هشت-نه سال گذشته و من درست به همان درد مبتلام.
سین به من می‌گفت شترمرغ. می‌گفت اگر شترمرغ‌ها روی نیم‌ساعت گریه نکنند یعنی سالم نیستند. حالا حساب کن من اگر گریه نکنم یعنی چقد مریضی رو هم تل‌انبار شده...
حال میم رفته. سین رفته. تمام آن دوستان ریز و درشت رفته‌اند و من عمدن خودم را قرنطینه کرده‌ام. خودم را پشت این صفحه‌ی سفید قایم می‌کنم. و از پشت این صفر و یک‌ها جهان را نگاه می‌کنم.
تمام این‌ها به‌خاطر این است که از وقتی سه-چهار سالم بود جهانم را همیشه با تو تصویر کرده‌م. تا شانزده‌سالگی درد کشیدم. از شانزده‌سالگی انتظار. همان حوالی جایی در دفترهایم نوشته بودم که تقصیر من نیست که نیازهایم جلوتر از نیازهای هم‌سن‌هایم در مدرسه‌است. کسی هم حواس‌ش نبود. نه که نبود. بود نیازی به دقیق شدن نبود. شایدم هم خودم نمی‌گذاشتم کسی نیازی احساس کند برای دقیق شدن.
تمرین کردم که پنهان کنم. که پنهان شوم. که پنهان بمانم. بچه‌تر که بودم می‌رفتم زیر تخت برادر بزرگ‌ترم. ساعت‌ها قایم می‌شدم تا غافل‌گیرش کنم. حسابی‌هم کتک می‌خوردم هربار. اما من که کیف می‌کردم از غافل‌گیر کردن همه از غافل‌گیر شدن می‌ترسم. بی‌زارم.
حالا می‌فهمی کسی که ۱۷ سال را به تصویر کردن همه‌چیز با تو گذارنده وقتی راه می‌افتد در شهر که پیدایت کند. در چشم‌های سنگی و صورت‌های خسته‌ و خشن چیزی نمی‌بیند. نمی‌تواند که ببیند.
حالا می‌فهمی چه سخت است از آن همه سال گذشتن و به این واقعیت رسیدن که تو رفته‌ای...
در این بیست و پنج سال و چند صباح - همین چهار پنج سال آخر را بگیر اصلن-تلخی کم نبوده. اما این روزها همه چیز را که می‌کشم از این تو بیرون و می‌چینم جلویم روی میز، همه‌ رنگ می‌بازند جلوی آن چیزی که بودن‌ش را و نبودن‌ش را و همه‌چیزش را تو صدا می‌کنم...

شکواییه‌ای به ندانم کدام مرجع ذی‌صلاح

باز افتاده‌م به وبلاگ خواندن. این وبلاگ‌ستان مسموم فارسی. به هر طرف‌ش که نگاه کنی ناله و آه و اشک و شیون پیداست. چه خارج‌نشینان و چه داخل‌نشینان سوزان در آرزوی خارج و چه داخل‌نشینان بی‌برنامه‌ی مشخص برای خارج. آدم واقعن باید شماها را ترک کند. مریض می‌کنید آدم را.
گاهی فکر می‌کنم باید خواند این نوشته‌ها را. به زحمت به یک روز و نیم می‌کشانم خودم را. و بعد مریض می‌شوم. باز ترجیح می‌دهم بروم درخت قطع کنم و سرم را فرو ببرم در بوی کتاب تازه از زیر چاپ درآمده. یا کتاب کهنه‌ی نایاب کاهی که مدام می‌ترسی پودر شود و بریزد و آه و حسرت بماند برای‌ت. خریدن این‌ها هم که جیب آدم را می‌سوزاند.
همه‌ی این‌ها یا ضعف من است یا ایراد شما. شاید نباید هرچیزی را فرستاد در این دنیای مجازی که نمی‌شود کنترلی داشت که به دست چه کسی می‌رسد. من که هر بار از خواندن خیلی‌هاتان به یاس و بدبختی و این‌ها می‌رسم... اگر از من ضعیف‌تری هم باشد چه؟ اگر او جوری گم کند خودش را و امید و آرزوهایش را که تا مدت‌ها بلند نشود چه؟
آل‌احمد حرمت قلم را درست به کار برده بود در جایی. حرمت به زعم من ایهام دارد این‌جا...

روزی روزگاری دارالمجانین

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که نسل‌کشی که فقط به کشتار وحشیانه‌ی ذکور و اخته کردن و تجاوز به زن‌ها نیست. نسل‌کشی که فقط بلای خانمان‌سوز اروپای شرقی و آفریقا و شمال چین نیست. نسل‌کشی همین الان و در لحظه دارد لایو برای همه‌مان پخش می‌شود.
آرزوهای یک نفر را ازش بگیر. ذهن‌ش را محدود کن. انگار پرهای پرنده را بکنی و بعد از بالای برج صد طبقه بیاندازی‌ش پایین. خب چه‌کار می‌تواند بکند جز این‌که با مغز آسفالت را طرح‌دار کند؟
کسی حال خیال‌بافتن نداشته باشد از نظر من مرده است. ماها تک‌تک‌مان داریم می‌شویم یک مشت مرده‌ی متحرک گنگ. الکی نشسته‌ایم خیره به آسمان جنوب شهر که کی به کدام مقصد هواپیما بلند می‌شود و کدام‌مان را با خود می‌برد. 
گاهی در شهر که قدم می‌زنم آدم‌ها را کیسه فرض می‌کنم. کیسه‌های پر از سیب‌زمینی، پیاز، کدو... 

فلذا...

تازگی‌ها عاشق این شدم که وسط حرف‌های روزمره هی فلذا بچپونم...
انگار اگه با یکی حرف بزنم فلذا رو نگم شب نشده بچه‌م می‌افته!

شما کارت درست نیس رفیق، کار دنیا خرابه...

اگه این کارا رو که می‌کنی واسه خاطر اینه که بری بگی ایول فلانی رو هم خر کردم یا مخ‌ش رو زدم یا گذاشتم‌ش سر کار، گفتم بهت بگم در جریان باشی که: عمو جان اینا از کار درستی تو نیس...
فلانی راحت گول می‌خورد. زود اعتماد می‌کند. بچه دوساله هم می‌تونه حریف فلانی بشود. شما به خودت نبال...
به قول دکتر رضوانی: مالیده‌ه‌ای!

شعارنامه

بذا منم یه‌کم شعار بدم ببینم چه‌جوریاس...
آقا جان به پیر به پیغمبر به دین به ایمون شرافت مهمه! حالا مگه می‌فهمه؟
انگار بخوای بدون این‌که خودت یک کلمه سواحیلی بلد باشی به یه کره‌ای سواحیلی یاد بدی...

Me and my drug addict lover who shot me in the throat

انگشت دوم پای راستم رو گرفته تو دست‌ش و هی می‌کشه سمت خودش. انگشت‌م داره درد می‌گیره، اما به روی خودم نمی‌آرم.
حرف که بهش بزنی مثه دیو تنوره می‌کشه...
دوده می‌ده بیرون مثه اتوبوس بنز قدیمی‌های شرکت واحد.
باز باید بیفتم به جون خونه که یا لایه سیاهی از روی همه‌چی پاک کنم...

گزارش روز

دلم می‌خواست همین حالا پشت همین پنجره با همین صدای چک‌چک غریب و یک‌بند باران به جای این لپ‌تاپ جلویم یه دستگاه تایپ قدیمی بود. دلم می‌خواست آرام‌آرام روی کلیدهایش فشار می‌دادم و می‌دیدم اهرم چه‌طور حروف را می‌کوباند روی کاغذ شیری رنگ و ردی از جوهر حک می‌کند بر سطح‌ش. دلم می‌خواست الان اوایل قرن بیستم بود. دلم می‌خواست الان در ویلای شخصی‌م دور از هیاهوی لندن رو به پنجره نشسته‌بودم. گرس می‌کشیدم. روی کاغذ‌ها خم می‌شدم. قلم فلزی‌م را در جوهر فرو می‌کردم. لابه‌لای خطوط تایپ‌شده چیزی را خط می‌زدم. ظریف و نازک چیزی می‌نوشتم. زنگ چینی را در هوا تکان تکان می‌دادم تا خدمت‌کار برایم چای بیاورد در فنجان‌های چینی ظریف. تظاهر می‌کردم که آرامم. درپوش می‌گذاشتم روی چیزی که می‌جوشید و بالا می‌آمد. نه باید درپوش را بردارم. این‌طوری سرریز می‌کنم. این‌طوری باز هم کارم می‌کشد به قطار و قرص و سنگ بستن به خودم به مقصد ته رودخونه. نمی‌خوام نباید بذارم این‌طوری بشه.
دلم می‌خواست دلم انقدر چیزی نمی‌خواست...

بعد از قرنی...

آمدم بگویم تنبلم! نالانم! خسته‌م! عقم می‌گیرد از هرچی آدم نالوطی‌( با همین ط است یا با ت است؟)ست! زیاد می‌خوابم تازگی‌ها! و از همه مهم‌تر یک کار کمرشکن قبول کرده‌م.
صبح به صبح هم پا می‌شوم کورمال کورمال می‌کشانم خودم را از تخت به سمت میزتحریرجان و هرآن‌چه از خواب دیشب‌ش یادم می‌آد می‌نویسم. بعدتر می‌نشینم و تحلیل می‌کنم آن‌ها را.
در این چند وقتی که محاق کرده بودم به جانورشناسی روی‌آور شدم... کشفیات جدیدم را رو کنم به طرفةالعینی نوبل جانورشناسی را می‌گذارند در یکی از این پاکت‌های خوش‌رنگ دی‌اچ‌ال می‌فرستند دم در... حیواناتی هستند از گروه شیپ‌شیفتر‌ها که حیووانند ولی ادای انسان را خوب درمی‌آورند. گول این‌ها را نخورید. اگر هم به‌شان برخوردید از در عقبی فرار کنید. در عقبی را هم اگر پیدا نکردید مثل عقرب انقدر با دم‌تان بکوبید به فرق سرتان تا عزراییل خودش سراغ‌تان بیاید که اگر گیر این جماعت بیفتید...
از درگیری‌های روزمره هم گزارشی بدهم خدمتتان که نیایید بروید بگویید هجری قمری ول‌ول می‌چرخد و فلان. بیایید بروید بگویید ول‌ول می‌چرخد و بهمان!
نوشتن خوب پیش می‌رود. دست‌کم با کم‌تلاشی مضمن و دل‌سرد شدن رعدآسا و ناگهانی خودم متوجه پیشرفت‌های مورچه‌وارم شده‌ام. گور پدر بقیه.
می‌گوید عذاب‌وجدان خوب و لازم است. اما عزت نفس هم همان‌اندازه مهم است. منم که ملانصرالدین مدام در اورژانس بستری‌م بس که از این سمت و آن سمت بام اقدام به خودکشی ناموفق می‌کنم...
چشم بهم گذاشتم و سر کلاس‌های دکتر رضوانی هرهر خندیدم و دو ماه گذشت...
برای درس خواندن منسجم برنامه ریخته‌ام. ارتباطم را با جهان واقع قطع نمونده کان مبارک را چسبانده‌م به صندلی و از تلاش برای شادنگه داشتن خود لذت وافر می‌برم.
شاگردهایم را کنسل کرده‌ام. هر کدام را با یک دروغ و دغل.
بیشتر معاشرتم با رویاست این‌روزها و شب‌ها هم جواد که می‌آید خانه. حالا ظهری بعد از ظهری وقتی هم اگر طاهر به تورمان خورد یه مشتی لگدی فحشی کتک‌کاری‌ای کشتی‌ای چیزی مهمان می‌کنیم هم را. رویا هم می‌خندد که خرس‌گنده‌ها انگار ۶ ساله‌تان است و کارتن تمام شده و خانم مجری آمده...
داستان کوتاه عمق عجیبی دارد. آدم را دیوانه می‌کند.
به سراغ تدوین نروید. خر و خواب و عیش و عشرت‌تان از حالا تا ابدتان به باد خواهد رفت. از ما گفتن
پراکنده نویسی بس می‌باشد.
ه آفیش خواب