۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

برای آن‌که یادم نرود...

رویا همیشه می‌گفت مراقب رفقایت باش. و در مورد شخص خاصی هم از لحظه‌ی اولی که او را دید گفت معاشرت با این آدم عاقبتی خوشی ندارد. در سطح تو نیست دختر! و من خیره‌سرانه داد و بیداد راه انداختم که چرا از روی ظاهر آدم‌ها قضاوت می‌کنی و چرا ... کلی متهم‌ش کردم که هنوز دیدگاه‌های فئودالیستی اجدادمان را داری و ... کلی رنجاندمش. 
چند صباحی که گذشت نالان و گریان در بغل‌ش گفتم که حق با تو بود. و او مادرانه در گوشم گفت مادرها به ضرر بچه‌هاشون حرف نمی‌زنند. این را وقتی می‌فهمی که مادر بشی. آن‌وقت تمام هشدارهای بامعنی و بی‌معنی دنیا را که خطاب به بچه‌ت گفتی که مبادا خاری به دست و پا و دلش برود من اگر بودم می‌نشینم گوشه‌ای و نگاه‌ت می‌کنم. آن‌روز حتا نخواهم گفت که یادت می‌آید...
 دلم به حال خامی خودم سوخت و به بزرگی این بشر غبطه خوردم. بزرگی او از جنس مادرانگی نیست. ربطی به زندگی‌ش هم ندارد خیلی... او سرشت آدم‌های بزرگ و بزرگ‌وار را دارد.

بعد از تمام این بهم ریختگی‌های اخیرم دیشب که تولد جواد بود، آمد توی اتاقم. نشست پشت میز تحریر جان و  شروع کرد به تمرین فلوت ریکورد و فلوت‌های اروپای شرقی که روی میزم ولو بودند. بعد از کلی بازی و شیطنت نگاه‌ش کردم و گفتم گوش می‌دهم -لازم نیست بگویم که انقدر هم‌دیگر را می شناسیم که پیش از هر دیدار می‌دانیم چه در دلمان مانده و دارد خفه‌مان می‌کند. 

[ برعکس این چندوقت سرخوش بودم. به دلیل ورود یک آرامش عجیب به زندگی‌م که نام‌ش را شناخت «هیچ» گذاشته‌م.]

فلوت‌ها را گذاشت سر جایشان و گفت هاله آدم‌ها را باید دسته‌بندی کرد. باید سواشان کرد. یعنی ناگزیری... برخی را می‌شود در روز یک‌ساعت دید و باهاشان معاشرت کرد. خیلی باید بگذرد تا تو بتوانی به کسی اعتماد کنی و بخواهی ۲۴ساعت را با او بگذرانی. خودت را آزار داده‌ای و این از چشم من پنهان نیست. می‌بینم که هنوز هم در آزاری. آزاری که می‌شد با دسته‌بندی و مشخص کردن حریم جلویش را گرفت.
جواد همیشه مرا با گارد باز صدا می‌زند. این اصطلاح در ورزش‌های رزمی و رقابتی ایراد بسیار بدی‌ست.

راست می‌گوید. این دسته‌بندی‌ها ناگزیر است. خیلی وقت‌ها از کنار هم ماندن آدم‌های بی‌ربط فساد و گندیدگی ایجاد می‌شود. همه‌چیز خزه می ‌بندد و بوی نم‌دار لجن و کپک به آسمان می‌رود. 

یاد مادربزرگم افتادم که ۱۶-۱۷ سال پیش چه جانی کند در یک بعدازظهر که به من بگوید باید در فریزر مواد خوراکی را از هم جدا طبقه‌بندی کرد. درجه‌ی سرمایی که بعضی لازم دارند بقیه مواد را به گند می‌کشد و یا دچار یخ‌زدگی شدید می‌کند. در هر دو حالت مواد بی‌مصرف می‌شوند.
تازه از مقوله‌ای به اسم بو هم نمی‌شود گذشت. مواد حتا در حالت یخ‌زده بوی هم‌دیگر را به خود می‌کشند و این برای شامه‌ی حساس من استفراغ‌آور است.

صادقانه که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم‌ها هم درست مثل مواد یخ‌زده درون فریزرند. من کنار هزاران ایراد دیگرم این یکی را هم با خودم می‌کشانم که آدم‌ها را از دسته‌های مختلف کنار هم می‌گذارم و به خصوصیات آدم‌ها توجه نمی‌کنم. 
از بچگی فکر می‌کردم قائل بودن به دسته و گروه و حزب و مسلک احمقانه‌است که «انسان دنیایی‌ست» ولی هزار بار همین «دنیا» به من ثابت کرد که خلاف این فرضیه به زندگی حکم‌می‌راند.

آدم‌ها را باید و باید دسته‌بندی کرد. وگرنه آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند. به گند می‌کشند همه‌چیز را. انگار در فریزر را باز بگذاری و بروی. هر ساعتی که بگذرد و تو دیرتر به داد در باز فریزر برسی فاجعه هول‌ناک‌تر می‌شود. فرض کن فصل گرما هم رو به آغاز باشد. باید فریزر را کلهم با فیها خالدونش بیندازی در زباله‌دانی و بری سراغ یک فریزر جدید. چون نمی‌شود آن بوی گند و تعفن و مسموم‌کنندگی را تحمل کرد.

این اواخر خیلی چیزها برای من تغییر کرد. 
اعتقاد پیدا کردم که باید هر فرد را از طریق اطرافیان‌ش بازشناخت.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که دهان‌ش را می‌بندد و پنهان‌کاری می‌کند همان‌قدر دروغ‌گوست که او که فریاد گوش فلک را کر می‌کند.
اعتقاد پیدا کردم که کسی که چشم‌ش را می‌بندد و دهان‌ش را باز می‌کند همان‌قدر ظاهربین و احمق است که  او که خود را باهوش‌تر از بقیه می‌پندارد.
اعتقاد پیدا کردم که آن‌که لب‌خند می‌زند دارد به دلیل هزار و یک عقده‌ی فروخورده طناب دار تو را در ذهن می‌بافد.
اعتقاد پیدا کردم که هروقت کسی کلمه‌ای عبارتی جمله‌ای را درمورد خودش، تو و یا در رابطه با چیزی مدام تکرار کرد بدون شک دروغ می‌گوید.
اعتقاد پیدا کردم که قسم همیشه موید دروغ‌گویی‌ست چرا که کسی که به خودش اعتماد دارد دلیلی برای برهان‌تراشی ندارد.
و اعتقاد تلخ‌آخر این‌که آدم‌ها همیشه وحشت‌ناک‌تر از آن چیزی هستند که نشان می‌دهند.
با این آخری ۴-۵ سالی می‌شود دارم کلن‌جار می‌روم که قبول‌ش نکنم. اما خب هرکس ظرفیتی دارد. بالاخره زانوی من هم در مقابل فشار تلخی واقعیت خم شد.

پ.ن: توصیه‌ی مادرانه: از جماعت‌های « فقط ما آدمیم بقیه‌ی عنن!» تا می‌توانید فاصله بگیرید!









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر