۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

برای غم بزرگ این روزهاش

... خیلی وقت‌ها ما عادت می‌کنیم. یادمون می‌ره و این خیلی تلخه. یادمون می‌ره که زندگی چه بی‌رحمانه غافلگیرکننده‌ست. یادمون می‌ره که باید قدر لحظه رو بدونیم.

از در که اومد تو با جیغ از آشپزخونه پریدم بیرون که شام لوبیاپلو پختم. یه لب‌خند کج یه‌وری زد که کلی حالم گرفته شد. هرچند درمقابل جمله‌های بعدش هیچی نبود. اومدم غر بزنم که چه وضع‌شه که دیدم کلن نگاه‌ش رو داره می‌دزده. روی اولین صندلی پشت کانتر ولو شدم. با قاشق چوبی تو دستم که تیکه‌های پلونارنجی بهش چسبیده بود.

- چی شده؟
- بهمن.
- بهمن؟ 
-بهمن مظفری.
-خب؟
- تو خواب سکته کرده.

 قاشق از دستم ول شد کف خونه. پایین رو نگاه می‌کردم سرم سبک شده بود. پلونارنجیا پخش و پلا بودن. 
عکسای فیس‌بوک‌ش جلوی چشمام رژه رفتن. 
- ... مینا...
تو سرم مینا و عکساشون می‌چرخیدن. من ندیده بودم‌ش. فقط تو عکسای مینا. ولی میم می‌شناخت‌ش. من مینا رو. ولی میم مینا رو نمی‌شناخت.

عید ۸۷ برای اولین بار دیدم‌ش. توی توری که صبا راه انداخته بود. سال‌های سختی بود برای من. خرداد همون سال سخت‌ترم شد. اون روزها شاد بود ولی مینا. بعدتر تو چشماش غم غریبی اومد. کشف‌ش توی اون چشمای شیشه‌ای کار سختی نبود. اونم برای من که با غم ساکت خیلی آشنا بودم خاصه بعد از خرداد همون سال. ارتباطمون مجازی بود اغلب. مگه تصادفی جایی همو می‌دیدیم. ولی یکی دو سال بود که سرخوشی غریبی توی اون چشمای درشت پیدا بود و هوش زیادی نمی‌خواست ربط دادن‌ش به این پسر محجوب...
قلبم تیر می‌کشید برای مینا.

برای تسلی چی می‌شه گفت این‌جور وقتا؟

داشت می‌رفت سمت اتاق خواب دیدم چشماش قرمزه. منگ بودم. در پلوپز رو برداشتم. دونه‌های نوچ پلو چسبیدن کف پام. راه افتادم پشت سرش. چرخید که بگه می‌ره دوش بگیره... بغل‌ش کردم. اشکام بند نمی‌اومد. از شک بود یا از غصه‌م برای مینا نمی‌دونم. دست‌ش رو گذاشت پشت گردنم و محکم فشارم داد به سینه‌ش. پیرن‌ش خیس شده بود. پشت گردن منم. از شک بود یا از غصه‌ی بهمن، زود بود که ازش بپرسم. تو همون حال نشستیم کف اتاق. چه‌قدر گذشت نمی‌دونم. خودش رو کشید عقب به سمت دیوار و سه‌تارش رو برداشت. دست دراز کردم که آباژور رو خاموش کنم. در اتاق رو بستم که نور سالن و آشپزخونه نیاد تو. تاریکی ریخت تو اتاق. حالا فقط صدای سه‌تار می‌اومد. نفس‌های عمیق میم و هق‌هق من.

پ.ن. حتا هنوزم که دارم می‌نویسم سرم سبکه. توی اینترنت می‌چرخم و به این غم فکر می‌کنم. به مینا و کلمه‌های تلخ و پراکنده‌ش. به پست‌ها و حرف‌های آدما. غریبه و آشنا. هر کدوم چه حالی می‌کنن دل این دختر رو؟ یاد خرداد ۸۷ خودم افتادم. چیزی آروم‌م نمی‌کرد. لال شده بودم. فقط کاش خدا به‌ش صبر بده...
با وجود تمام تلخی این روزها بعد از مدت‌ها سپاس‌گزار شدم. از بودن‌مون. بودن عشق. بودن بهمن و مینا. بودن عشق. 
تلخه ولی به زندگی معنا می‌ده تمام اینا.

مینا فقط اینو می‌تونم بگم: افتخار کن به خودتون که چیزی رو تجربه کردین با هم که میلیون میلیون آدم در حسرت‌ش به دنیا می‌آن و از دنیا می‌رن. بگذریم از اونایی که تولد و مرگ‌شون غافل و بی‌خبر و فارغ از این معجزه‌ی زندگیه...

درسته که می‌گن درد آدمو عمیق می‌کنه. عمق هم فشار داره. کاش طاقت بیاری مینای تلخ و غم‌گین این روزها...