۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

ماجراهای من و دروغ

این‌بار بسیار قوی‌ترم. هرچند ضربه ناگهانی بود و بسیار دور از انتظارتر از آن‌چه در مخیله می‌گنجد. کم‌کم داریم با هم کنار می‌آییم. کم‌کم دارم درک می‌کنم که چه جور جانوری‌ست. دو سه روزی می‌شود که شوکه‌م. اما امروز رو به راهم. شبیه یک لوکوموتیو پیر تازه آچارکشی شده... شاید دوباره نزنم به کوه و کمر ولی بازنشسته هم نشده‌م هنوز. هنوز کوتاه نیامده‌م.

دردلوژی

می‌گویند درد درست به اندازه‌ی تحمل آدم‌هاست. لب به لب. آنقدر که با لب‌پر زدن‌ش تحمل را ذره ذره بیشتر کند.
این از آن‌دسته عبارت‌هایی‌ست که هیچ محکی نمی‌تواند داشت.
چرا شاید تنها یکی...
زمان.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

شبی که نمی‌گذرد

مدت‌هاست ننوشته‌ام. این‌جا ننوشته‌ام. چیزی انگار وامی‌داشت مرا به پرهیز. این‌جا جای عزیزی‌ست برای من. شبیه آغوش امن و محرمی که از تمام دنیا بی‌نیازت می‌کند. تمام ترس‌هات را می‌بلعد و تو رها می‌شوی. حالا دوباره امشب همه‌چیز هوار شده بر سرم. حالا امشب باید بپذیرم چیزی را که دو سال تمام باورش را به تعویق انداختم. دلم یک آغوش بی‌دغدغه می‌خواهد. آغوش یک پدربزرگ پیر. کاش بودی آقاجانم.