۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

بدون شرح

و چه تلخی ناخوانده‌ای قلب تو را گرفت
و چه تلخی ناهنگامی قلب مرا شکست
و چه تلخی بی‌پایانی میان ما نشست...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

جمعه ۵ شهریور ۸۹

از پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم تا ۶ صبح امروز نخوابیدم... برای چندمین بار فایت کلاب\ باشگاه مشت‌زنی و دیدم و با ارشیا چت کردم که اونم بی‌خوابی زده بود به سرش. ۶:۱۵ هم زدم بیرون چون با طاهره قرار اسکیت داشتم، البته نهایتن به پیاده‌روی با چاشنی دو ختم شد. اما خوب بود. ۷:۳۰ برگشتم خونه و یه کم درازنشست تمرین کردم. گرم بود هوا! کولر رو روشن کردم. عرق کرده بودم... خواستم برم حموم اما چون مامان بیدار بود گفتم الان سر کولر روشن کردن و حموم رفتن دعوام می‌کنه... اینا چیز‌هاییه که من بهش اهمییتی نمی‌دم اما گویا مهمه چون ممکنه آدم سرما بخوره و از کار و زندگیش بیفته!
خلاصه این که تنبلی هم غلبه کرد و از خیر حموم گذشتم! یه چند صفحه قرآن خوندم و بیهوش شدم. ماجرای این قرآن خوندن هم اینه که می‌خوام ببینم واقعن کدوم یکی از نظریه‌های موجود در موردش با دید من درسته، البته دروغ چرا بدم می‌آد که هنوز نخوندمش چون در طول زندگیم بحث‌های زیادی داشتم که بهش ربط پیدا کرده... و حس ضعف عجیبی می‌کنم در این زمینه.
باز هم بگذریم... هشت و نیم امروز صبح خوابیدم و هفت و نیم بیدار شدم... تازگی‌ها تو خواب بیشتر بهم خوش می‌گذره... می‌رم جاهایی که دلم می‌خواد! انگار از زندگی دارم به خواب پناه می‌برم... آره این یعنی افسردگی!... اما باز هم بگذریم! همه‌ی اینا رو گفتم که بگم دیشب تو خواب توی کوچه پس کوچه‌های شمرون و نیاورون و قیطریه... همون‌هایی که پر سربالایی و سرپایینیه... اسب سواری کردم... یه اسب قهوه‌ای! آروم یورتمه می‌رفت و من می‌مردم از لذت و آرامش...
چطوری می‌شه به این لذت پناهنده نشد...؟
هنوز انعکاس صدای سمش روی سطح کوچه‌ها تو گوشمه!

هنوز صدا می‌زنند مرا...

به آینه بازمی‌گردم
خطوط سخن می‌گویند
خنده‌هایم بیست‌وسه ساله‌اند
گریه‌هایم مسن‌تر
بی‌صدا...آرام... متین
همچون بیوه‌زنی میانه‌سال
از آینه می‌گذرم
خطوط اما
هنوز صدا می‌زنند مرا
و پژواک عبارت بیست‌وسه
که گاه از معنا تهی می‌شود در مقابلم
و دوار سر که از پس این چرخه پایان نمی‌یابد
به آینه بازمی‌گردم
این بار همه چیز ساکت است.
به تاریخ ۶ بهمن ۸۸

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

سال مردگان...

خاک را و دیروز را
باران را و امروز را
آفتاب را و هر روز را
هوا را و هنوز را


دریغ کرده اند ازمان

اشتباه دوست‌داشتنی

نگاه تو
می‌چکد
آرام آرام
از گوشه‌ی چشم چپم
می‌سرد روی گونه‌ام
و گوشه‌ی چپ لبم
با دوستت دارم مانده در میان لب‌های نیمه‌باز
یک‌جا می‌نشیند
نگاه تو می‌چکد از گوشه‌ی چپ لبم
و جایی میان گلوگاه خسته‌ام
لانه می‌کند کنار بغضی هزار ساله
بغض همیشه‌ام
نگاه‌ات می‌سرد از روی گردی همین بغض
می‌چکد از حنجره‌ام
می‌چکد بر سکوت این قلب خون‌چکان
و یادش می‌اندازد که باز هم صدا کند
تِ تپ... تِ تپ
به تاریخ ۱۵ اردی‌بهشت ۸۹

عاشقانه‌ی پله‌ی سوم: گاندی - ولی‌عصر

از در که میایی همه چیز سیاه و سفید می‌شود مثل عکس‌هایت و من می‌شوم همان پرنده‌ی کوچک همیشه نشسته کنار دسته‌ی صندلی نئنویی در قاب‌های همیشه افقی تو... بلند می‌شوم پنجره‌ها را ببندم... می‌ترسم سرما بخوری... سرما با تو دوست نیست مثل من! می‌گویی بشین بذار سرما هم گاهی به استخون‌های خسته‌م یه سلامی بکنه! از خودخواهی‌م خنده‌ام می‌گیرد... می‌گویی می‌بینی: یاد گرفته‌م دیگر خواهی رو! ترکیب‌های من‌درآوردی‌ام را با تاکید ادا می‌کنی و صدایت غرق شیطنت می‌شود... دلم تنگ شده برای آن روزها که همیشه صدای دریچه ی دوربینت از جا می‌پراند مرا! این روزها که این دوربین‌های قلابی جدید ارزش همه چیز را به باد داده‌اند...
نگاهم را می‌خوانی... لب خند می‌زنی با چاشنی تلخی از یادآوری گذشته‌ها... تو خسته‌ی روزگار می‌شدی مدام... هنوز هم... برای من که تلخی نداشت... دخترک لوس بودم من... هنوز هم... تمام توانیر را و ونک را و همه‌ی شهر را پیاده گز می‌کردیم تا سر هفته پولمان برسد یک بسته کاغذ ایلفورد بخریم برای تو... و من با لهجه‌ی بی‌حوصله‌ی شانزده‌سالگی‌هایم غر می‌زدم که چرا قیمت این کوفتی مثل لوبیای سحرآمیز است و تو دستم را می‌کشیدی و می‌گفتی یه بستنی می‌خوریم... اخم می‌کرم و می‌گفتی خب هوا سرده... من نمی‌خورم تو تنها بخور! و من زیر لب می‌گفتم من هم نمی‌خورم و تو لحن و صدای مرا تقلید می‌کردی که: تو غلط می‌کنی!
بلند می‌شوی: سماورت به راه نیست انگار! و من از دست خودم عصبانی می‌شوم... تا چای را در استکان هدیه‌ی سما برایت بیاورم با توت خشک کنارش, برگشته‌ای با لباس‌های خانه‌ات و تکیه می‌زنی به کنج محبوبت. به چای خیره می‌شوی... می‌گویی نه! امروز بی من خوش حسابی گذشته به شما انگار که جوشیده چای بی‌زبان این همه... حرارت گونه‌هام را به پای سرخی و خجالت می‌گذارم از حرفت و لذت پنهان از پس و پیش کردن کلماتت را می‌گذارم در جیبم برای بعد!
با نگاهم سه تار می‌خواهم ... دراز می‌شوی و نیایش را برمی‌داری... پرده می‌گیری...
پیر می‌شویم در قاب بالای رف... من گیس‌هام سفید... تو قوزت برآمده‌تر... تو جا افتاده و من خط‌خطی!
پرده می‌گیرد جوانی‌ات و به من نگاه می‌کند و نگاهش راه می‌کشد از نگاه جوانی‌ام به روی رف و به پیری‌مان می‌خندد و من, ما چهار نفر را نگاه می‌کنم از کنج محبوب تو در این خانه...

به تاریخ بیست و سوم فروردین هشتاد و نه

حرافی‌های بی‌دلیل

دخترک و مرد روی کاناپه‌ای بسیار ناراحت نشسته‌اند. از صورت هر دو پیداست که به هیچ‌کدام خوش نمی‌گذرد. مرد دستش را دور شانه‌های برهنه‌ی دختر می‌اندازد و او را به سمت خود می‌کشد... انگار برای دلجویی. دختر با حرکتی بسیار نرم و برانگیزاننده در آغوش مرد می‌سرد ومرد راضی از احساس گرمای بدن دختر که این طور بر او یله داده‌است آرام آرام به سیگارش پک می‌زند... نجواهایی نا مفهوم در گوش یکدیگر:

چرا ساکتی؟
دارم به تو فکر می‌کنم
به چیه من؟
به این که چه قدر امشب شبیه خودت نیستی
ا؟
به این که حرفی رو که هنوز نزدی دارم توی صورتت می‌بینم
ا؟
هر وقت وانمود می‌کنی چشمات زیادی تکون می‌خوره
ا؟
من با همه‌ی اخلاق‌های مزخرفم همیشه حرفمو زدم و از این بابت خوشحالم... حرفمو...
آره حرف‌تو می‌زنی تا پس فردا بدهکار خودت نشی سر نگفتنش!
آ؟
آره یادمه خب!
عجیبه!
ا؟
من دارم می‌رم
ا؟
آره!
باشه برو... فقط این‌و بدون که همه‌ش توهمه!
ا؟
به تاریخ ۱۸ اردی‌بهشت ۸۹

پرسه در کوچه‌های درونی: پارت وان

انگار تازه خودت را کشف می‌کنی... دلیل رفتارها را در درونت جست‌وجو می‌کنی...و می‌اندیشی که این همه غافلگیری هر بار از کجا سرت هوار می‌شود... که تو انگار سال‌هاست که فلجی!
مثل قورباغه‌ای که درد را می‌فهمد و چاقو را کنار پوست نازکش حس می‌کند اما امان از سوزنی که نخاعش را قلقلک داده همین چند لحظه‌ی پیش!
بی‌رمق به حرکت کردن می‌اندیشی و مغزت فرمان می‌دهد... فرمان می‌دهد، نه پاسخی نیست!... از هیچ‌کدام از این اندام‌های نیمه‌جان... کلمات هجوم می‌آورند و بیرون می‌ریزند:
بی‌صدا
به روشن و خاموش تنم دست می‌کشم
و سرما با من سخن می‌گوید
دیگر زنده نیستم انگار
صدای چکیدن قطره‌های آب می‌آید از جایی که دور نیست... سعی می‌کنم خودم را از بالا تصور کنم... کلمات هجوم می‌آورند از نو اما این‌بار دریچه‌ی ذهنم را با صدای مهیبی می‌بندم و در همان حال فکر می‌کنم که نکند دیگر باز نشود...
به درک! این همه کلمه‌ی افسار گسیخته دردی از کسی دوا نمی‌کند!
به تاریخ ۱۹ اردی‌بهشت ۸۹

درد که...

درد که به استخوان می‌رسد
حنجره تازه بی‌فریاد می‌شود
و چشم بسته می‌شود بر همه چیز

درد که به استخوان می‌رسد
اشک راه گم می‌کند بر گونه‌ها
و گونه‌ها این شیب‌های همیشه
سیل می‌کنند اشک‌های نابالغ را

حنجره از فرط فریادهای برنکشیده ورم می‌کند
مشت از زور گره‌کردگی سفید می‌شود
خشم به دنبال منفذی می‌گردد تا سر ریز کند

و به جای تمام این‌ها
من تنها در خود غروب می‌کنم
به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹

زخمی بیرون تن

قلبم باز به جایی گیر کرده‌است
با من راه نمی‌آید دیگر
می‌دانم
باز زخم می‌شوم
زخمی به وسعت تن
زخمی به وسعت جان
به وسعت زمان
و شکاف این زخم از همین فرودگاه لکنته‌ی خودمان باز می‌شود
به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹

همین روزهای بارانی...

تنهایی‌ات را پشت پنجره جا گذاشته‌ای
و حالا تمام خانه پر از عطر این تنهایی و دم‌نوش بهارنارنج پدر است
سراسر خانه را گز می‌کند تنهایی‌ات و
به دلتنگی‌ام می‌پیچد
در سکوت باران و فریاد این آفتاب
مرا به ایوان می‌برد و
نشانم می‌دهد که
هر چه تنهایی‌ات بزرگ تر باشد
تو آزادتری
و آرام در پرواز عصرگاهی کبوترهای همسایه
تنهایی‌ات از ایوان بیرون می‌خزد
حالا دل من... دو تکه شده
یکی گوش خوابانده تا صدای کلیدت را در قفل در بشنود و
خستگی را از دوشت بردارد
یکی هم در کوچه پس‌کوچه‌های شمیران قدم می‌زند
تا تنهایی‌ات تنها نباشد
به تاریخ ۳۱ تیر ۸۹

سالی چنین دردناک! خردادی چنین خون‌آلود!


نفرین بر تو ای هوفمان دوزخ‌تبار!*

ببین چه کرده‌ای با فرزندان این خاک!
که این‌گونه دسته دسته از مادر خود هراسناک می‌گریزند...

ببین چه کرده‌ای که مادران این‌گونه اشک ذخیره می‌کنند برای مباداهای در راه!

ببین چه کرده‌ای که این‌گونه شادی از قلب‌ها گریخته و خنده با لب‌ها بیگانه گشته است...

نفرین ما و تمام آیندگان ما تو را!
نفرین مادرانِ در حسرت فرزندان...
نفرین فرزندان این سرزمین که مادران و پدران آینده‌اش می‌توانستند بود...
نفرین ما و تمام آنانی که از تو و بودنت چنین در رنجند!
مایی که بی‌شماریم و بی‌شک نفرین‌مان هولناک است!
و نفرین ما چیست از برای تو مگر این که بدانی با ما چه کرده‌ای و بر ما چه رفته‌است...
*وام گرفته از عجوبه‌ای به نام ولادیمیر ولادیمیرویچ مایاکفسکی
۱۴ خرداد ۸۹

به خانه بازگرد...

به خانه بازگرد
با من
قایقران خسته‌ی تمام ساحل‌های دور را
کرانه

به خانه بازگرد

با من
به خانه بازگرد
شبگرد پر امید تمام صبوری‌های اخیر را
بهانه

به خانه بازگرد

بازگرد
با من به خانه
قلب برهنه‌ی درد تمام سال‌ها سکوت را
آشیانه

به خانه بازگرد

به تاریخ ۱۴ خرداد ۸۹

هم‌آغوشی با ترس

هر روز ترس رو تجربه می‌کرد.از در خونه که می‌اومد بیرون هنوز خبری ازش نبود. به ایستگاه می‌رسید... ندیده بودش ولی بوش رو به راحتی احساس می‌کرد توی هوا. سوار اتوبوس می‌شد, یا می‌ایستاد یا اگه جا بود می‌نشست, البته به ندرت جای خالی پیدا می‌شد! نزدیک ایستگاه آخر متوجه حضور سرد ترس می‌شد. هیچ وقت نمی‌فهمید که کدوم ایستگاه سوار می‌شه. فقط آخرهای مسیر از بین اون همه کله تو قسمت مردونه می‌دیدش که داره سر می‌کشه! خونسرد منتظر می‌موند تا همه به صف بلیت یا پول سرگرم شن و کسی متوجه‌اش نباشه! در کیفشو سریغ باز می‌کرد, جعبه ی  لوازم آرایشش همیشه دم دستش بود, ماژیکشو از لای لوازم آرایش پیدا می‌کرد, حالا ترس دو قدمی‌اش وایساده بود, قلبش تند تند می‌زد, شعاری رو که در لحظه به ذهنش می‌رسید انتخاب می‌کرد و اگه شانس داشت می‌رسید بیشتر از دوبار - بدون هیچ حرکت مشکوکی- روی دیوار و صندلی‌ها بنوی سدش! قبلش حالا بی‌وقفه می‌زد... می‌ترسید که صدای قلبش رو بقیه هم بشنوند... ترس بهش رسیده بود... از دهنش می‌رفت تو و یه جایی نزدیک پرده‌ی دیافراگم جسم خارمانند مجازیش رو پهن می‌کرد. شعارنویسی تموم می‌شد... آب دهنش تلخ بود... یاد حرف ماد‌ربزرگ می‌افتاد: مثل دم مار! با زحمت عادی رفتار می‌کرد و به سمت راننده راه می‌افتاد! خودش فکر می‌کرد رنگش می‌پره وقتی نزدیک راننده می‌شه, اما سرخ سرخ بود هر بار... و با اون گرمای هوا و حال نامساعدش تناسب خوبی داشت. هر بار از ترس این که راننده بگه: چی کار داشتی می‌کردی؟ به مرز جنون می‌رسید... مخصوصن هر بار که به خاطره عجله موقع ور رفتن با ماژیک دستش سیاه یا سبز می‌شد... تصور می‌کرد که به تته پته افتاده و راننده کشون کشون می‌بردش ته اتوبوس و از نوشته‌های تازه و لکه‌ی جوهر روی انگشتاش گیرش می‌ندازه... تا حالا پیش نیومده بود اما این توهم هر روز پررنگ‌تر می شد. از توبوس پیاده می‌شه, سعی می‌کنه با این فکر که داره مبارزه می‌کنه تپش قلبشو آروم کنه... اما این ذهنیت که آیا فایده‌ای هم داره؟! حضور سنگینی داره همیشه! معلوم نبود چند نفر فرصت می‌کنن شعارها رو بخونن... چون نوشته‌ها به سرعت پاک می‌شدن
شهریور ۱۳۸۸ 

?

لذت نسلی که به از دست دادن نمی اندیشد چیست؟
هنگام که عیش مدام نسلی که از دست دادن را تجربه کرده است خود لذت ناب لحظه است؟

بداهه‌نگاری برای شبنم

اشک می‌چکد و خشم
از انگشت‌ها و گونه‌ام
خراش می‌دهد زمان
بر پوست نارک این بغض
و کی این درد به نطفه خواهد نشست
کسی نمی‌داند
زانو در بغل
چله نشسته اینجا
کودکم
در میان خون و درد و رگ و پی
با اصراری چنین سترگ
برای ماندن در بطن خسته‌ی مادرش

به تاریخ ۲۱ تیر ۸۹

آن‌چه سخت است و تحمل‌سوز

باورت را به کلمه از دست مده
باورت را به انسان!
باورت را به لحظه...
و به معجزتی هرچند خرد که در پس هر آینه پنهان است...
باورت را به چرخش روزرگار
و دیگر شدن هر چیز از یاد مبر!
به تاریخ ۲۷ خرداد۸۹

اندیشدن به چرایی این گونگی ام در برابر تو

خیلی وقت است به این فکر می کنم که چرا این ماجرا تمام نمی شود...
در اصل چیز ارزشمندی در نگاه اول در تو قابل کشف نیست...
چیزی که انسان را در وهله ی اول مغلوب کند...

اما تو این کار را با من کرده ای
و همین شاخ های من و همگان را رویانده است...
اما دقیق که می شوم و یگانگی های تو را با طبیعت غیر عادی و خودآزارانه ی خودم که جمع می زنم...
جواب همین می شود که می بینی:

من عاشق دست هایت شده ام!

وقتی رانندگی می کنی...
وقتی با تلفن حرف می زنی...
وقتی ترسیده و ناشیانه نوازشم می کنی
و وقتی موقع کتاب خواندن برایم کتاب را ورق می زنی

و هنگام که بی هوا چشم در چشم می شویم
عاشق معصومیت وحشیانه ی پنهان در چشمانت
که خودت بدون شک سال هاست فراموشش کرده ای!
- پرهیزم را از چشمانت که بی شک دریافته ای؟

می بینی...
تو بالاتر از همه چیز برای من
تمام آن چیزی هستی که خود این گونگی ات را انکار می کنی

با این حال با همه ی این درد هنوز این گونه ام در برابرت
به تاریخ ۲۳ تیر ۸۹

می‌بینی؟... می‌شنوی؟

این روزها باران نمی‌بارد
پس این صدای چکیدن از کجاست؟
بوی نا می‌دهد این خیابان‌ها از زور کهنگی
در خواب‌هایم
کلاغی بر افق نشسته
خیره به روبه‌روست
در آغاز پوست انداختنم!
ولی این صدای چکیدن؟
چیزی انگار ذوب می‌شود...
آب می‌شود...
از دست می‌رود...
از حجم چیزی کاسته می‌شود...
چیزی تحلیل می‌رود...
و من انگار سبک می‌شوم!
از درون این قفسه‌ی استخوان‌ها
تو
ذوب می‌شوی
آب می‌شوی
به تاریخ ۲۷ مرداد ۸۹

۱۴/۱/۸۹

امروز فرش شستم بعد از مدت‌ها! به یاد بچگی‌! لذت پابرهنه بودن... آب سرد ورجه ورجه! آفتاب داغ! همین

ای بابا!

در این زندگی جانانه
تلویزیون سهم مادر است
و آشپزخانه
روزنامه سهم پدر است
و کتاب سهم من
غنیمت من!
کوچه سهم هیچ‌کس نیست
و جاده انگار همیشه به خدا می‌رسد
حیف از این همه خیابان که بی‌صاحب مانده
نگاشته به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹

حمله‌وری به...

امروز بدتر از هر روز دیگه‌ای چنان به نون پنیر گوجه حمله کردم که نه تنها خانواده بلکه معده‌ی خودم هم تعجب کرد! نتیجه اینکه الان یک ساعته دارم سکسکه می‌کنم! این روزها دارم چاق می‌شم. نه فقط جسمی بلکه روحی! و این چاقی چیز بدیه! اصلن مقصودم اون تصویرهای زیبای عرفانی نیست که مردم می‌بندن به ناف هم! پرواری روح و پرباری ذهن و از این دست خزعبلات! فقط و فقط منظورم چاقی روح با تمام معنای زشته‌شه! روحم سنگینه! سخت نفس می‌کشه و وقتی از پله‌ها بالا می‌ره به هن هن می‌افته! همین

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

تمام پشیمانی‌هامان

نشسته پشت پنجره
خیره به تکرار آسمان روی زمین
پا روی پا

با کتابی در دست
- برای نخواندن-

به تمام لحظاتی می اندیشم که می توانستی دوستم داشته باشی!

روزی که او از آسمان آمد تا بگوید هیچ‌کس از آسمان نخواهد آمد

نشسته بود رو به روم. موهای همیشه صافش، بعد از کلی ور رفتن کمی فر شده بود.
مادربزرگ تشر زده بود که: سوزوندی این بدبخت‌هارو! ... به این قشنگی! ... مگه چشونه؟
و در جواب شنیده بود که من فر دوست دارم!
کاری‌ش نمی‌شد کرد... به قول علی: آدم همیشه همون عروسکی رو می‌خواد که ازش می‌گیرن! راست هم می‌گفت، خود من با این موهای فر، آرزوم بود موهای لخت و لَش ِ اونو داشتم.
انگار دنیا رو به‌ش داده بودن حالا که ته موهاش یه کم پریده بود هوا! خیلی قشنگ نشده بود ولی ذوق‌زدگی‌اش از این ماجرا چنان شادی‌ای به چهره‌اش آورده بود که چند برابر قشنگ‌ش کرده بود! پیش خودم فکر کردم من وقتی هم‌سن‌ش بودم خیلی شرتر بودم، و یاد فریادهای تمام نشدنی مادر و مادربزرگ افتادم که دوی بعدازظهر تمام همسایه‌ها رو بیدار می‌کرد و دلم برای همه‌شون سوخت...
اون موقع ها هنوز به دنیا هم نیومده بود... تو فکرهام چرخیدم دنبال روزی که آروم گرفتم... یه روز معمولی نبود: آخر پاییز بود، توی خونه بودم و نمی‌دونستم چه‌کار کنم، یه هفته بود که درس و مشق درست و حسابی نداشتیم، معلم‌مون رفته بود مکه و دخترش هم که به جاش می‌اومد از کنترل کلاس عاجز بود... زده بود به کله‌ام که کتاب بخونم و چون طبق معمول سر از کتابخونه‌ی پدر و مادر درآوردم و این‌بارمادربزرگ مچم رو گرفت، در اتاق کتابخونه هم به روم بسته شد و من پاک بی‌کار شدم... عمو احمد رو تا اون روز ندیده بودم... اگه هم دیده بودم... یادم نمی‌اومد، نه این‌که انقدر معاشرتی باشیم و آدم‌ها هی بیان و برن که فراموش‌شون کنم یا قاتی پاتی شن تو ذهن بچه‌ی من، نه برعکس رفت و آمدی هم نداشتیم. منظورم این بود که اگرم دیده بودم‌ش، خیلی خیلی بچه بودم و حالا یادم نمی‌اومد... از در که اومد تو یه جوری بود انگار که واقعی نباشه... می‌ترسیدم ازش ولی برای اولین بار هم بود که یه آدم بزرگ - عمو احمد خیلی خیلی بزرگ بود- فقط به من توجه می‌کرد!...نه این‌که فقط، ولی بیشتر حرفشو به من می‌زد... از من راجع به کارا و سرگرمی‌هام می‌پرسید و اگر هم چیزی می‌خواست به من می‌گفت... شاید هم به خاطر این به من این همه توجه می‌کرد که نه مادر، نه مادر بزرگ و نه بقیه به‌ش هیچ توجه‌ی نمی‌کردند...به هر حال ترس من کم کم تبدیل به اعتماد به نفس شد... وقتی دیگه همهی ترسم ریخت عمو احمد سرشو کرد تو گوشم و گفت: به جز باران هیچ‌کس از آسمان نخواهد آمد! و رفت

خواب: به تاریخ اول اردی‌بهشت ۸۸

شرم ما

وقتی تو از شرم چشم برمی‌بندی بر من
وقتی من از شرم تو را نمی‌نگرم
تنها برنده ثانیه ها هستند
که شتابان
می‌نگرندمان و می‌گذرند

تاریخ اصلی نگارش: ۸۲- بازنویسی: ۸۷

شیطان هم دلش تنگ می‌شود گاهی...

تلفن زنگ زد... نگاه نکرده به شماره‌ای که افتاده جواب دادم... صداش انگار از ته چاه می‌اومد... انگار از یه درد هزار ساله‌ی ریه رد می‌شد و به حنجره‌اش می‌رسید... صدایی که اون همه سال آرامش‌بخش‌ترین بود برام... باورم نمی‌شد که این همه طول بکشه تا بشناسمش... شناختمش هم باورم نمی‌شد که خودش باشه
هرچی فکر کردم مگه یه آدم با چه سرعتی می‌تونه خودشو نابود کنه؛ به جوابی نرسیدم. فکر کردم حتمن من یادم نیست و خیلی گذشته؛ انقدر که صداش مثل یه پیرمرد هفتاد ساله به گوشم بیاد... چند ساعت طول نکشید که اون صدا از دهنی رو به روم در می‌اومد... همه‌ی اون چند ساعت سرم حتا یک آن هم از چرخش نیفتاد! تازه به این فکر افتاده بودم که حالا چرا به من زنگ زده؟؟؟ چهره‌اش خیلی تغییر نکرده بود؛ نه! انصافن شکسته‌تر شده بود
جملاتش اما هنوز رنگ و بوی قدیم رو داشت. فقط نفهمیدم من دیگه جلوه‌ی زیبای حرفاشو نمی‌دیدم یا این‌که دیگه خودش به هر دلیلی زحمت پنهان کردن افکار متعفنشو به ذهن و زبون خسته‌اش نمی‌داد. حالت تهوع رو مدت‌ها بود فراموش کرده بودم... ولی با نگاه کردن به فضاحتی که دچارش شده بود با چنان سرعتی به معده‌ام هجوم آورد که انگار آخرین بار نه سال‌ها پیش؛ که همین دیروز بود که بالا آورده بودم
بی حرفی دویدم سمت توالت... نفس کشیدن توی اون توالت بوگرفته برام راحت‌تر بود تا تحمل کردن اون وضعیت... نشستن مقابل یه هیبت که نه دلیلی برای انسان نامیدنش داشتم نه حتا دلم می‌اومد بهش بگم حیوون! از توالت که اومدم بیرون آروم از در خروجی بیرون زدم... باورم نمی‌شد... انگار زمین رو از روی دوش خودم برداشته بودم... انگار
مطمئن شدم آخرین باورهام هم جون دادند جلوی چشمام و بعد همه چی تموم شد

تاریخ اصلی نگارش: اول اردی‌بهشت ۸۷

۲۴ سالگی

امروز ۴اُمین روز ۲۴ سالگی منه! نمی‌دونم چرا اما شب تولدم امسال یهو یه حس عجیب اومد سراغم! انگار قلبم بزرگ شد یهو! انگار اون همه درد و ناراحتی یهو بی سر و صدا رفتن پی کارشون. و البته به جاش یه جور شعف غریب همه‌ی ذهنم رو پر کرد! یه جمله مدام تو سرم می‌چرخید اون موقع: هیچی مهم نیست... همه چی حل می‌شه! و برای اولین بار بعد مدت‌ها یه قدرت عجیب تو خودم حس کردم! این که تو بتونی بگی مهم نیست و واقعن از ته دلت باشه... بدون شک نشونه‌ی قدرته! حالا که من برای رسیدن به این لحظه تلاشی نکردم و اصلن در اون زمان خاص انتظارشو نمی‌کشیدم، می‌خوام دست کم برای نگه داشتنش همه‌ی سعی‌ام رو بکنم...

این‌بار اما...

قیلی نیست...
قالی نیست...
دردی نیست...
ملالی نیست...
تنها حرفی‌ست...
نه از جنس همیشه‌ی گفتن‌ها!
این‌بار اما 
از جنس دوستت می‌دارم...
نوشته‌ی قدیمی... حتا زمانش دقیق یادم نیست... حوالی زمستان ۸۶ و بهار ۸۷ باید باشد