۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

هم‌آغوشی با ترس

هر روز ترس رو تجربه می‌کرد.از در خونه که می‌اومد بیرون هنوز خبری ازش نبود. به ایستگاه می‌رسید... ندیده بودش ولی بوش رو به راحتی احساس می‌کرد توی هوا. سوار اتوبوس می‌شد, یا می‌ایستاد یا اگه جا بود می‌نشست, البته به ندرت جای خالی پیدا می‌شد! نزدیک ایستگاه آخر متوجه حضور سرد ترس می‌شد. هیچ وقت نمی‌فهمید که کدوم ایستگاه سوار می‌شه. فقط آخرهای مسیر از بین اون همه کله تو قسمت مردونه می‌دیدش که داره سر می‌کشه! خونسرد منتظر می‌موند تا همه به صف بلیت یا پول سرگرم شن و کسی متوجه‌اش نباشه! در کیفشو سریغ باز می‌کرد, جعبه ی  لوازم آرایشش همیشه دم دستش بود, ماژیکشو از لای لوازم آرایش پیدا می‌کرد, حالا ترس دو قدمی‌اش وایساده بود, قلبش تند تند می‌زد, شعاری رو که در لحظه به ذهنش می‌رسید انتخاب می‌کرد و اگه شانس داشت می‌رسید بیشتر از دوبار - بدون هیچ حرکت مشکوکی- روی دیوار و صندلی‌ها بنوی سدش! قبلش حالا بی‌وقفه می‌زد... می‌ترسید که صدای قلبش رو بقیه هم بشنوند... ترس بهش رسیده بود... از دهنش می‌رفت تو و یه جایی نزدیک پرده‌ی دیافراگم جسم خارمانند مجازیش رو پهن می‌کرد. شعارنویسی تموم می‌شد... آب دهنش تلخ بود... یاد حرف ماد‌ربزرگ می‌افتاد: مثل دم مار! با زحمت عادی رفتار می‌کرد و به سمت راننده راه می‌افتاد! خودش فکر می‌کرد رنگش می‌پره وقتی نزدیک راننده می‌شه, اما سرخ سرخ بود هر بار... و با اون گرمای هوا و حال نامساعدش تناسب خوبی داشت. هر بار از ترس این که راننده بگه: چی کار داشتی می‌کردی؟ به مرز جنون می‌رسید... مخصوصن هر بار که به خاطره عجله موقع ور رفتن با ماژیک دستش سیاه یا سبز می‌شد... تصور می‌کرد که به تته پته افتاده و راننده کشون کشون می‌بردش ته اتوبوس و از نوشته‌های تازه و لکه‌ی جوهر روی انگشتاش گیرش می‌ندازه... تا حالا پیش نیومده بود اما این توهم هر روز پررنگ‌تر می شد. از توبوس پیاده می‌شه, سعی می‌کنه با این فکر که داره مبارزه می‌کنه تپش قلبشو آروم کنه... اما این ذهنیت که آیا فایده‌ای هم داره؟! حضور سنگینی داره همیشه! معلوم نبود چند نفر فرصت می‌کنن شعارها رو بخونن... چون نوشته‌ها به سرعت پاک می‌شدن
شهریور ۱۳۸۸ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر