۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

می‌بینی؟... می‌شنوی؟

این روزها باران نمی‌بارد
پس این صدای چکیدن از کجاست؟
بوی نا می‌دهد این خیابان‌ها از زور کهنگی
در خواب‌هایم
کلاغی بر افق نشسته
خیره به روبه‌روست
در آغاز پوست انداختنم!
ولی این صدای چکیدن؟
چیزی انگار ذوب می‌شود...
آب می‌شود...
از دست می‌رود...
از حجم چیزی کاسته می‌شود...
چیزی تحلیل می‌رود...
و من انگار سبک می‌شوم!
از درون این قفسه‌ی استخوان‌ها
تو
ذوب می‌شوی
آب می‌شوی
به تاریخ ۲۷ مرداد ۸۹

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر