۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

همین روزهای بارانی...

تنهایی‌ات را پشت پنجره جا گذاشته‌ای
و حالا تمام خانه پر از عطر این تنهایی و دم‌نوش بهارنارنج پدر است
سراسر خانه را گز می‌کند تنهایی‌ات و
به دلتنگی‌ام می‌پیچد
در سکوت باران و فریاد این آفتاب
مرا به ایوان می‌برد و
نشانم می‌دهد که
هر چه تنهایی‌ات بزرگ تر باشد
تو آزادتری
و آرام در پرواز عصرگاهی کبوترهای همسایه
تنهایی‌ات از ایوان بیرون می‌خزد
حالا دل من... دو تکه شده
یکی گوش خوابانده تا صدای کلیدت را در قفل در بشنود و
خستگی را از دوشت بردارد
یکی هم در کوچه پس‌کوچه‌های شمیران قدم می‌زند
تا تنهایی‌ات تنها نباشد
به تاریخ ۳۱ تیر ۸۹

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر