۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

رولت روسی

این شعر نیست
که بر زبان من جاری می‌شود
این خون کلمات توست
که از دهان من می‌جوشد
بعد از شلیک تنها گلوله.

اسباب‌کشانه یا روزنگار بعد از هزاران سال

همیشه وقت اسباب‌کشی کلی چیز دور می‌ریزم و نمی‌دونم چرا همیشه آخر شب‌های دوران‌های اثاث‌کشی می‌رسم به تمییزکاری لپ‌تاپ و فایل‌های بی‌استفاده و نرم‌افزارهای بی‌خود رو پاک می‌کنم. مک‌کلینر رو که ران کردم توی فایل‌های بلااستفاده بک‌آپ مسج‌های وایبر رو کرد تو چشم. اصلن یادم نبود که بک‌آپ گرفتم ازشون. رفتم توی فلدر. گشتم دنبال یه اسم خاص. پرت شدم به یه شب و دو روز خیلی خاص. احتمالن تاریخ قضاوت خواهد کرد که این دنیای دیجیتال به نفع بشریت و روان آدم‌ها کار کرده یا نه. اما خب نفس وجود فراموشی این نکته رو به ذهن می‌آره که خب بابا لامصب لابد یه دلیلی داره که یه‌سری از نرون‌های سیستم عصبی نسبت به یه سری کمیکال‌های تولید شده در بعضی سلول‌های مغز که محل نگه‌داری بعضی از خاطرات هستند دیگه جواب نمی‌دن و خاطرات مذکور رفته رفته می‌رن ته سیاه‌چاله‌های مخوف ناخودآگاه تا با یه کابوس یا یه عطر یا یه موزیک با سرعت نور از ناکجاآباد پرت شن به خودآگاه و محکم از توی جمجمه بخورن به پشت استخوون پیشونی.
همه‌مون چشیدیم که این تجربه چه‌قدر دردناکه.
اما خب بر کسی پوشیده نیست که من یه خودآزار تمام‌عیارم و حتا پر بی‌راه نیست که مازوخیسم رو به افتخار من نام‌گذاری کنن چون قطعن مرزهای این مرز رو جابه‌جا کردم! (شوخی مسخره! اتفاقن خیلی هم محتاط و جون‌عزیزم در اغلب مواقع. یا دست کم در حد حرف.) نشستم و تمام‌شون رو -تا جایی که اعصاب‌م یاری کرد- خوندم. مسخره‌ی قضیه اینه که کلی از مسج‌های بایگانی وایبر رو پاک کردم اما دست‌م نرفت فلدر ثبت شده به این نام خاص رو پاک کنم و این نشونه‌ی خیلی بدیه. این یعنی گیرکردگی در گذشته!
این روزها خودمو بستم به بیگ‌بنگ‌ثیوری. هر بار و تو هر اپیزود می‌شه عاشق این دانشمندان نرد خرفت شد. برای مبارزه با لیم شدن این روند هم از چاشنی هووس ام.دی. استفاده می‌کنم. امریکن هارر استوری هم در کنار هانیبال و آروم پیش می‌رن. البته اولی چرت محضه و حالا پس از تماشای تنهای دو اپیزود خیلی امیدی به ادامه‌ش نیست ولی هانیبال موشن گرافیک و فیلم‌برداری محشری داره.
کارهای استودیو داره تموم می‌شه. بیست و چهار ساعته مثل اشین دارم کف رو به خاطر لکه‌های ریز و سمج رنگ اکرلیک می‌سابم. شنبه دیگه گوش شیطون کر از اون‌جا پست می‌ذارم.
خوبی تدریس خصوصی به دانشجو جماعت تو ایران اینه که چون هیچ‌کی در طول ترم درس نمی‌خونه تو فصل امتحانات شاگردای آدم نامریی می‌شن. درسته بالانس اقتصادی آدم تحت تاثیر قرار می‌گیره ولی یه جور تعطیلات زمستونی ناخواسته است.

هوا خیلی کثیفه. آب زیاد بخورین.

پ.ن. توی یکی از گویش‌های کشور افغانستان -دقیقن نمی‌دونم کدوم- به اسباب‌کشی می‌گن جاکشی و به کسی که این شغل‌ش باشه طبعن می‌گن جاکش. اینو پرستو گفت. توی یکی از مصاحبه‌های پناه‌جویان سازمان ملل از یه دختر بچه‌ی افغان شنیده بود. پرستو باید فرم پر می‌کرد برای دخترک و وقتی پرسید شغل پدرت چیه جواب دختر همه‌ی مصاحبه‌کننده‌های فارسی‌زبان رو سرخ کرده بود تو محیط یخ محل‌کارشون.

۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

لانه‌سازی یا ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود...

به شیوه‌ی غریضی تمام موجودات دوباره وقت لانه‌سازی شد. از انصاف نگذریم ما انسان‌ها زیادی دست و پای خودمان را در این مقوله بسته‌ایم. نیازهای غیرضروری زیادی را ضروری قلمداد می‌کنیم و این فرآیند خانه‌سازی را کشنده و در عین حال لذت‌بخش کرده است. 
از خریدها که بگذریم، رنگ‌کردن و تمیزکاری‌های بعدش آدم را از کت و کول می‌اندازد. از اثاث‌کشی و وسواس‌های کشنده وقت چیدمان بی‌حرفی می‌گذرم. اما دیشب که به شوفاژ استودیو تکیه داده بودم و سوز ملایمی از درزهای پنجره می‌خورد پشت گردن عرق‌کرده‌م از نتیجه راضی بودم. نشسته بودم روی سرامیک‌های پر از لکه. آبی نفتی و آبی آسمانی. برای کارکردهای استودیوم لازم بود. شاید بعدتر کمی پتینه اضافه می‌کردم به دیوارها. به قدر کفایت رنگ مانده بود در بساطم. ماگ اییور محبوب در دستانم، پر از چای تویینینگز طلایی جان مرا برد تا درگاه رسوم کهن.
داشتم در آن خلسه‌ی سکرآور به تمام آن‌چه سال گذشته بر من گذشته بود فکر می‌کردم. فردای یلدا بود. پارسال این موقع هرمزگان بودم. در جایی از هر نظر بسیار بعید و ناشناخته نسبت به این‌جا که منم. نابالغ از هر جهت. حالا هم قطعن نسبت به سال بعد همین موقع نابالغ خواهم بود. جریان زندگی‌ست که اگر نباشد یعنی درجا زده‌ای. فرو رفته‌ای یا بدتر، عقب. یک کلام. زنده نیستی. مرده‌ای. 
رسم غریبی دارم که در روزهایی خاص بنشینم و تمام خاطرات را ریسه کنم. گلوبندی بسازم ازشان یا تاج خاری. سیصدوشصت‌وپنج رو گذشته بدون شک تاج خاری‌ست با چندین مرواری خونین...
پ.ن. و من یاد گرفتم که زخم‌ها و دردهای ما سرمایه‌های ما هستند. باید تمام‌شان را بوسید، چون تاجی بر سر نهاد و به تمام‌شان افتخار کرد. آن‌ها محک تاب و توان ما و محرک ما در گذران هستی‌مان هستند.

۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

در نبرد با كليشه هاى ذهنى

امروز كه داشتم از مركز شهر بر مى گشتم خانه ترافيك افتضاحى بلوار آتاتورك را در پنجه مى فشرد! -ذات ديكتاتورستيزم نمى گذارد هرگز از اين جناب خوشم بيايد. آخر هفته مردم نه فقط براى تفريح كه براى سفر هاى شهرى و البته خريدهاى هفتگى خيابان ها را پر مى كنند. كولوپارك هنوز هم آثارى از تظاهرات داشت. نمى دانم اين بار له يا عليه كه و چه. تركى م هنوزم افتضاح است و مثل كرولال ها زندگى مى كنم. كمتر كسى زبان ديگرى بلد بوده تا به حال. گاهى روسى بلد بوده اند كه دردى از من دوا نمى كند از قضا -از هرچيز مرتبط با روسيه بدم مى آيد و تاكيد مى كنم هرچيز به جز گوگول و چخوف از نويسنده هاى قديمى و وايت راشن و ماتروشكا و آهنگسازان و كارگردان ها و نويسنده هاى قرن بيستم به بعد! ولاغير.
در اتوبوس كه آن هم كم شلوغ نبود خانمى محجبه نشست بغل دستم و به تركى سوالى پرسيد كه در جوابش به تركى گفتم تركى حرف نمى زنم. هميشه به نظرم خيلى احمقانه است به زبانى بگويى آن زبان را نمى دانى، خواستم به انگليسى تكرار كنم جمله را. داشتم از سن و سال و ظاهرش نتيجه مى گرفتم بعيد است بلد باشد كه به انگليسى سليس و بدون لهجه اى پرسيد از كجا مى آيم. خجل از اين كه گذاشته بودم ذهنم با استقرا نتيجه بگيرد گفتم ايران، ولى با شنيدن جمله ى بعدى مغزم قفل شد. به تركى و با ذوق گفت: "من يه كم عربى بلدم!" مى شد به عربى فصيح يا همان كتابى توضيح بدهم كه ايرانى ها عرب نيستند و زبان رسمى شان فارسى ست ولى فقط به گفتن "چه خوب!" آن هم به انگليسى بسنده كردم...
اين كه من با توجه به تجربيات اين چند وقتم از سن و سال و حجاب و ظاهرش حدس زدم انگليسى بلد نباشد نشانه ى چارچوب هاى محدود و اشتباه ذهن من است و توجيه ندارد ولى اين هم كه او تصور مى كند آدم هاى منطقه يا تركى حرف مى زنند يا عربى -كه كم هم نيستند متاسفانه معتقدان به اين گزاره- آن هم در قرن بيست و يكم با اين هجمه هاى اطلاعاتى رسانه ها و خاصه مهاجرت و توريسم اغلب يك طرفه ى ايرانى ها به حتا كوره پزخانه هاى اين كشور عزيز همسايه و تازه با در نظر گرفتن آشنايى ش با دست كم سه زبان -به قول خودش- جدن خيلى خنده دار است.

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

هرجا باشم تو هم هستى

بعضى ردپاها زيادى موندگارن. بعضى خاطره ها انگار نگه دارنده ن. مثل تتو مى مونن. تا آخر زندگى هستن.

پ.ن. هنوز مطمئن نيستم اين خوبه يا بد...

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

نيمه شبانه

هربار كه يه هواپيما از بالاى پنجره م چشمك زنان مى ره سمت فرودگاه از خودم مى پرسم اين يكى ديگه قراره كيو به كى نزديك كنه و كيو از كى دور؟

پ.ن. زندگى امتحان هاى سختى مى گيره از آدم يهويى...
پ.ن. خوشحالم كه هنوز قوى و محكم دارم مى جنگم با تسليم شدن. اين قدرت رو همه ندارن.

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

روزنگار از آنكارا يا با تشكر ويژه از منصوره رحيم زاده

پيشانوشتار: نمى دانم چرا ولى مدام احساس مى كنم اين لحظه ها بايد ثبت شوند.

كيومرث با كليك هاى بسيار در حال ساخت يك دست سه بعدى مجازى ست. آيدا فرانسه مى خواند و من كمى قبل از خوشبختى. اسفند هم لاى دست و پامان روى كاناپه مى لولد و با خرخر توجه مى خواهد. هيچ مشكلى هم با من كه موقع مطالعه هر ده دقيقه يك بار تغيير موقعيت هاى غريب مى دهم ندارد و كاملن منعطف عمل مى كند. آيداى طفلك هم كه در اين سال ها عادت كرده به خل بازى هاى من. مى ماند كيومرث كه هر از گاهى از پشت لپ تاپ اظهار تعجب گذرايى مى كند.

سيداريس با ريتم نرم و خوشايندى تمام شد -براى منى كه چندسالى مى شود در مقوله ى نيمه كاره رها كردن كتاب ها هم به درجه ى استادى رسيده م، در كنار ساير پاره كارى هام، تمام كردن يك مجموعه داستان دويست صفحه اى ساده هم نوعى ركورد به حساب مى آيد- و حالا زمان كمى قبل از خوشبختى ست. اين رمان چيز غريبى با خود دارد كه براى توصيف ش كلمه ندارم. چيزى نگذشته كتاب به يك سوم رسيده، دوست ندارم تمام شود اصلن. منصوره رحيم زاده ترجمه ى بسيار پخته اى آن هم از زبان اصلى ارايه داده كه با سن كم ش تضاد زيادى دارد.

براى اولين بار در سفرهاى طولانى با خودم عهد كردم كه فقط دو كتاب چاپى ببرم و هر كدام را نخوانده بودم در فرودگاه برگشت ول كنم به امان خدا. اين جور تهديدها براى من معتاد به كتاب دارى خوب جواب مى دهد گويا. تا حدى كه حتا پروژه ى مطالعه ى بعدى را هم معلوم كرده م براى خودم: برف در تابستان.

آيدا حالا مى خواهد رديف موسيقى ايرانى بخواند. محض تنوع چاى مى آورد با بيسكوييت. شام سوپ محشرى ساخته بود و بعدترش كه دوباره گشنه مان شد سالادى مبسوط آورد. سالاد را با دست و بى هيچ طعم دهنده اى خوردم. اين بار آيدا هم تعجب كرد.

هيچ كس -حتا خودم- باورش نمى شود كه من براكلى و گل كلم خام را بدون هيچ افزونه اى با نيش باز گاز بزنم و كتاب بخوانم. تمام بچگى هام مامان رويا دور خانه مى دويد كه به من سبزيجات - از هر نوع و در هر هيبتى و به اى كل نحوه-بخوراند و من در فاجعه بارترين نبرد ها بعد از مارتن و نفس تنگى و اشك و مقادير معتنابهى جيغ بنفش به نهايتن يك هويج در ابعاد دو بند انگشت خودم در همان سنين رضايت مى دادم. بعله من يك خوش غذاى حرفه اى و زبانزد غريبع و آشنا بوده و هستم -از ادامه ى كليشه اى خواهم بود اين عبارت خيلى مطمئن نيستم چون با اوصافى كه گذشت و پيش مى رود بعيد است كه بمانم. گمانم زندگى و زمان تركيبات دور از ذهنى از تغييرات را ممكن مى كنند.

بعد از چندين سال، چند روزى مى شود كه دوباره پيانو تمرين مى كنم. حس خارق العاده ى چشم بسته تمرين كردن. انگار نرون ها را مى بينى كه آرام آرام در مسيرشان از مغز به انگشت ها و برعكس روشن و خاموش مى شوند. و صداى جادويى اين آرزوى هميشگى من و مامان...

لحظه هاى تجربه ى اولين ها و يادگيرى و شناخت شان شگفت انگيز و نفس برند -اين قبلى را چه مضموم بخوانم و چه مفتوح درست است- و من معتادم به لحظه هاى اين چنينى. پر از حس ناشناختگى و ترس و هيجان توامان.

دلم براى تهران تنگ شده ولى هنوز وقت ش نيست. بايد بيشتر صبورى كنم. بايد با دلم مدارا كنم. بايد آرام بگيرم...

امروز به خودم يك كيت كت كرانچى جايزه دادم موقع خريد. هم براى درمان دلتنگى و جايزه تاب آوردن هاى اين چند وقت هم پاداش سه كيلويى كه ناخواسته از اول اين سفر از دست داده م.

پ.ن. كاش آدم كلاس يوگاى آينگر معلم معركه ش و دوست نازنين ش و فالوآپ هاى جمعه ى جردن و خانواده ش و البته جلسات ماهيانه با روانكاو محبوب ش را هم مى شد لاى لباس ها و كتاب هاى مورد علاقه ش بچپاند توى چمدان و با خودش در اين اديسه ى جنون آميز زندگى بكشاند اين طرف و آن طرف دنيا... به جز جاى خالى اين ها كه شمردم شان و دلتنگى گاه گدارى براى زندگى م در تهران هيچ ملال و ايرادى در اين شيوه ى زندگى هميشه كوچنده وار نمى بينم...

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

جريان

مى خواستم همين حالا كه تو پيانو تمرين مى كنى و من كمى قبل از خوشبختى مى خوانم و اسفند كنارم خوابيده و خرخر بعد از مالت ش را سر داده، همين حالا كه من ماگ آبى آسمانى آيكيا در دستم چاى تازه دم مى خورم و حواسم به ماگ تو هم هست كه گذاشتى ش روى پيانو جلوى چشمت، مثل تمام اين سال ها كه به قول خودمان با پارچ چاى مى نشستى سر تمرين زمان را نگه دارم.
زمان را نگه دارم با چيزى مثل يك عكس. اما خيلى چيزها در عكس جا نمى شود. مى ماند بيرون. مى زند بيرون. مثل سرماى آنكارا. مثل طعم اين چاى، يا بستنى هاى فسقلى قبل ش، يا همين قطعه ى سيبليوس كه تو دارى مى زنى، مثل حالى كه من دارم از خواندن اين رمان، يا حال مبسوطى كه اسفند دارد مى برد از حمام شامگاهى ش، مثل حرف هاى همين دم غروب مان، بعد از چند وقت اين همه بى وقفه از چيزهايى كه در سرمان مى گذرد اين همه فارغ از دنيا حرف زديم راستى؟
گاهى بايد ادبيات به داد آدم برسد. با لشكرى از كلمات ريز و درشت آشنا و غريبه. اما فقط گاهى. گاهى هم از دست هيچ كس كارى بر نمى آيد. گاهى نه موسيقى كارى پيش مى برد نه ادبيات. نه عكس و نه حتا حرف. آن وقت ها بايد خيره ماند و سكوت كرد. بايد گذاشت كه روح و جان آدمى هر آن چه را مى تواند با ولع به درون بكشد و در سوراخ سمبه هايش بچپاند. براى روز مبادا...

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

مشاهدات يا با تشكر ويژه از آقاى Webb

انگار كه اين زندگى را من نزيسته باشم
انگار تمام اين ها از سر من نگذشته باشد
انگار تمام شان رنگ ها يى باشند 
بر شيشه اى مقابل چشمانم
انگار همه شان كلمه هايى باشند
بيرون آمده از دهان كسى
پشت ميز كافه اى
براى گوشى ديگر
و من اين ميان واژه ها را
از فضاى بالاى ميز كنارى م
دزديده م
چپانده م در جيب هاى بزرگ دامنم
دويده ام تا خانه
به هم دوختم شان
انگار هرچقدر هم كه حالا مال من باشند
من آن ها را نزيسته ام
انگار هرگز
بر تن اين گربه ى خاكسترى
كه حالا روى پام خوابيده
دست نكشيده باشم
انگار هرگز
سرماى برلين 
يا آنكارا يا نيويورك
قلبم را و استخوان هام را 
نلرزانده باشد
انگار هرگز
به خاطر زخم هاى سر زانوهام
به خاطر درد هاى لگن خاصره
يا به خاطر همين روح تكه تكه م
نگريسته باشم
انگار
آن لحظه هاى جادويى
كه قلب آدمى ميان تپيدن و ايستادن
مردد است
هرگز براى اين مشت خونين در سينه م
پيش نيامده باشد
انگار
ميان ما فاصله اى هست
ميان من با من...

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

روزنگار از آنكارا

پيشانوشتار: با موبايل نوشتن كلن چرند است حالا حساب تنبلى من جدا.
١. شبيه زن هاى خانه دار شده ام. از صبح كه در خانه تنها مى شوم به رنگ و بوى روز فكر مى كنم. به اين كه امروز چه شكلى ست. پنجره ها را باز مى كنم تا هواى تازه بيايد. ظرف ها را مى شورم. آشپزخانه را مرتب مى كنم. ظرف آب و غذاى گربه را پر مى كنم. سالن را مرتب مى كنم و بعد مى روم سراغ لباس ها. همه كه صاف و رديف چيده شدند روى هم نوبت اتاق هاست. تخت را جمع مى كنم و ميز را. قرص صبح را مى اندازم بالا و با ليوان آب برمى گردم به آشپزخانه. پمپ آب شان مرا ياد تلمبه هاى قديم مى اندازد. كارها كه تمام شود خودم را به يك قصه از سيداريس و يك ليوان چاى بزرگ مهمان مى كنم.
٢. فكر ناهار مى آيد مى نشيند روى شانه ى راستم و چرت نيم روزى روى شانه ى چپ. كتاب را ول مى كنم روى مبل و مى روم سراغ ناهار. راست و ريس كه شد روى كاناپه ى جلوى تلويزيون ولو مى شوم لاى پتويى قرمز و تا چشم هام گرم شود اسفند هم به كلاب تنبل هاى بعدازظهرى مى پيوندد. خوبى ش اين است كه خواب از دستم در نمى رود چون هر نيم ساعت يك بار صداهاى غريبى با تكان دادن سروگردنش درمى آورد. موقع نوشتن است. بعد هم در توالت با گوشى م بازى مى كنم تا مثلن فكر و خيال ها را دست به سر كنم.
٣. رو شويى را تمييز مى كنم و با كيسه ى زباله ى دستشويى مى آيم بيرون. تمام آشغال ها را به رديف مى چينم در راه پله كه سرايدار عصر ببرد. چند روز نبوده و روى هم تلنبار شده اند. در سطل حمام كيسه جديد مى گذارم و بعد بى كار دور خانه را نگاه مى كنم تا به زور براى خودم كار بتراشم. به بالكن مى روم تا كمى فضولى كنم ولى بيش از چند گربه ى بى حال سوژه اى براى داستان سرايى گيرم نمى آيد. چراغ ها را روشن مى كنم. چاى تازه دم مى كنم يك اپيزود سيمپسونز مى بينم روى كانال فاكس. آخر هم تن مى دهم به غرق شدن در دنياى صفر و يك ها و لذت اينترنت پر سرعت. حوصله ى ترجمه ندارم. ترجيح مى دهم به جان اوليور بخندم تا اين كه با برگردان مناسب واژه هاى بيگانه سروكله بزنم.
٤. چيزى نمانده كه برسند خانه. قرص شب را نوش جان مى كنم. كمى معاشرت و شام و احتمالن فيلم يا سريال و آب جو. سر به سر اسفند گذاشتن و بعد هم مسواك و شب به خير تا تكرار همين چرخه به انضمام پياده روى كه بالاتر جا انداختمش براى فردا. روتين مناسبى نيست براى هر روز رد كردن پيشنهادهاى گردش آيدا ولى به گمانم لازم دارم براى فرار از شلوغى ذهن و تهران لعنتى دوست داشتنى. آنكارا شهر مناسبى ست براى پنهان شدن از همه ى عالم جز خودت. اگر براى اين آخرى راهى به جز الكل بلديد دريغ نكنيد.
٥. لازم است بگويم در من چيزى با من مى جنگند چند وقت است؟

مثل عشق براى تو

اتفاق هايى در زندگى مى افتند كه شتاب شان مرا ياد سيگار كشيدن در بادهاى ديوانه مى اندازد.
تا به خودت مى آيى تمام شده. رفته پى كارش. 
خاكسترش هم نمى ماند حتا...

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

زندگى تكرار است و تكرار است و تكرار

آنكارا...
مهربان ترين شهر محجوب كنج غربى آسيا...
مرا اين بار نيز بپذير
اين بار نيز در آغوش بگير
من به تو بازگشته م
اين بار بسيار دور از آن چه بوده م
بسيار غريب تر...
بسيار قريب تر...

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

برای غم بزرگ این روزهاش

... خیلی وقت‌ها ما عادت می‌کنیم. یادمون می‌ره و این خیلی تلخه. یادمون می‌ره که زندگی چه بی‌رحمانه غافلگیرکننده‌ست. یادمون می‌ره که باید قدر لحظه رو بدونیم.

از در که اومد تو با جیغ از آشپزخونه پریدم بیرون که شام لوبیاپلو پختم. یه لب‌خند کج یه‌وری زد که کلی حالم گرفته شد. هرچند درمقابل جمله‌های بعدش هیچی نبود. اومدم غر بزنم که چه وضع‌شه که دیدم کلن نگاه‌ش رو داره می‌دزده. روی اولین صندلی پشت کانتر ولو شدم. با قاشق چوبی تو دستم که تیکه‌های پلونارنجی بهش چسبیده بود.

- چی شده؟
- بهمن.
- بهمن؟ 
-بهمن مظفری.
-خب؟
- تو خواب سکته کرده.

 قاشق از دستم ول شد کف خونه. پایین رو نگاه می‌کردم سرم سبک شده بود. پلونارنجیا پخش و پلا بودن. 
عکسای فیس‌بوک‌ش جلوی چشمام رژه رفتن. 
- ... مینا...
تو سرم مینا و عکساشون می‌چرخیدن. من ندیده بودم‌ش. فقط تو عکسای مینا. ولی میم می‌شناخت‌ش. من مینا رو. ولی میم مینا رو نمی‌شناخت.

عید ۸۷ برای اولین بار دیدم‌ش. توی توری که صبا راه انداخته بود. سال‌های سختی بود برای من. خرداد همون سال سخت‌ترم شد. اون روزها شاد بود ولی مینا. بعدتر تو چشماش غم غریبی اومد. کشف‌ش توی اون چشمای شیشه‌ای کار سختی نبود. اونم برای من که با غم ساکت خیلی آشنا بودم خاصه بعد از خرداد همون سال. ارتباطمون مجازی بود اغلب. مگه تصادفی جایی همو می‌دیدیم. ولی یکی دو سال بود که سرخوشی غریبی توی اون چشمای درشت پیدا بود و هوش زیادی نمی‌خواست ربط دادن‌ش به این پسر محجوب...
قلبم تیر می‌کشید برای مینا.

برای تسلی چی می‌شه گفت این‌جور وقتا؟

داشت می‌رفت سمت اتاق خواب دیدم چشماش قرمزه. منگ بودم. در پلوپز رو برداشتم. دونه‌های نوچ پلو چسبیدن کف پام. راه افتادم پشت سرش. چرخید که بگه می‌ره دوش بگیره... بغل‌ش کردم. اشکام بند نمی‌اومد. از شک بود یا از غصه‌م برای مینا نمی‌دونم. دست‌ش رو گذاشت پشت گردنم و محکم فشارم داد به سینه‌ش. پیرن‌ش خیس شده بود. پشت گردن منم. از شک بود یا از غصه‌ی بهمن، زود بود که ازش بپرسم. تو همون حال نشستیم کف اتاق. چه‌قدر گذشت نمی‌دونم. خودش رو کشید عقب به سمت دیوار و سه‌تارش رو برداشت. دست دراز کردم که آباژور رو خاموش کنم. در اتاق رو بستم که نور سالن و آشپزخونه نیاد تو. تاریکی ریخت تو اتاق. حالا فقط صدای سه‌تار می‌اومد. نفس‌های عمیق میم و هق‌هق من.

پ.ن. حتا هنوزم که دارم می‌نویسم سرم سبکه. توی اینترنت می‌چرخم و به این غم فکر می‌کنم. به مینا و کلمه‌های تلخ و پراکنده‌ش. به پست‌ها و حرف‌های آدما. غریبه و آشنا. هر کدوم چه حالی می‌کنن دل این دختر رو؟ یاد خرداد ۸۷ خودم افتادم. چیزی آروم‌م نمی‌کرد. لال شده بودم. فقط کاش خدا به‌ش صبر بده...
با وجود تمام تلخی این روزها بعد از مدت‌ها سپاس‌گزار شدم. از بودن‌مون. بودن عشق. بودن بهمن و مینا. بودن عشق. 
تلخه ولی به زندگی معنا می‌ده تمام اینا.

مینا فقط اینو می‌تونم بگم: افتخار کن به خودتون که چیزی رو تجربه کردین با هم که میلیون میلیون آدم در حسرت‌ش به دنیا می‌آن و از دنیا می‌رن. بگذریم از اونایی که تولد و مرگ‌شون غافل و بی‌خبر و فارغ از این معجزه‌ی زندگیه...

درسته که می‌گن درد آدمو عمیق می‌کنه. عمق هم فشار داره. کاش طاقت بیاری مینای تلخ و غم‌گین این روزها...

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

بیست و نه

باید می‌نوشتم که با هر کدام از این سیصد و شصت و پنج آفتاب پیش از این چه بر من گذشته اما نمی‌شود. در کلام نمی‌آید. کلمه تنگ است. کلمه ناتوان است.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

از خودم به خودم - یک

در چشمان انسان‌ها خیره شو. هرچقدر هم که دردناک باشد. چشم‌ها آینه‌ی تمام نمای قلب آن‌هاست و تو در نور لرزان ته نی‌نی چشمان‌شان خودت را می‌بینی چونان که در آینه‌های هزارتکه. هر ذره‌ت در مثلثی گرفتار حرف و حدیث و فکر و خیال. اسیر چنگ قضاوت‌ها... چه همه می‌پنداریم که آن‌چه می‌بینیم حقیقت‌ست و حقیقت خود با تمام دیدنی‌ها بیگانه...

خوشی‌های چسبناک

یکی از کسایی که به‌صورت مجازی باهاشون کرییتیو رایتینگ تمرین می‌کنم به‌قدری خوب و پرانرژی و مصممه که هرسری بعد تمریناش منم شارژ می‌شم و تا چند ساعت می‌نویسم. 
از این آدما باشین. دنیا از این آدما خیلی کم داره. آدمای مشتاق... دنیا با اینا جای خیلی بهتریه.
به قول استادم اینتنسیتی ایز د کی!
با این جور آدما همه‌چی به آدم می‌چسبه. کیف می‌ده. تو انگار کن بهشت برین...

هندوفوبیا

باز نزدیک سفر هند شد قلب من داره تو دهنم می‌زنه. بس که غرایب العجایبه این سفر. هر بارش...

این بشر دوپا یا بخوانید درس زندگی

آدمایی که دروغ می‌گن ترحم‌برانگیزترین نوع بشرن. چون برخلاف تصورخودشون و همه، خیلی هم ساده گول می‌خورن. کافیه ساز و کار بسیار ابتدایی ذهن‌شون رو یاد بگیری. همین. برای این کار حتا لازم نیست خیلی ازشون باهوش‌تر باشی. همین که حافظه‌ت بهتر باشه و قدرت تحلیل داشته باشی کفایته. دروغ‌گوها می‌ترسن و این ترس بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف‌شونه. همیشه هم همین باعث به فنا رفتن خودشون و روابط‌شون و زندگی‌شون می‌شه.

برای شب

ما

          - تو و من -
از هم 

به هم پناهنده شدیم

و این غمگنانه‌ترین راه خودکشی بود.

۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

خوش‌بختی یعنی همین که تو در جهان هستی

از وقتی به دوران پیشاموبایلی برگشتم و همون اندک اطرافیان نزدیک هم با شماره‌ی اتاقم باهام در تماسن گاهی باید اون رو هم از پریز بکشم. وقتایی که باید خودم بمونم و خودم. مامان اینا که سفر باشن خیالم راحته. کم‌تر عذاب وجدان میاد سراغم که آخه لعنتی یه وظایفی در قبال اونا داری. عصر باید به خواهرم زنگ بزنم. تا سیم تلفن رو وصل کردم به دستگاه، تلفن زنگ خورد. یه آن پرت شدم به یه روز تو سه‌سالگی‌م که تلفن خونه رو با زدن به پریز برق سوزوندم. تازه هیجان‌زده از صدای تلفن اون وقت شب گوشی رو هم برداشته بودم به الو الو گفتن که بابام از بالای سرم گفت سوزوندی‌ش دختر گلم با کی داری حرف می‌زنی؟
باز چند تا زنگ خورد تا برگردم با لحظه‌ی حال و توجیه کنم خودمو که این دیگه سیم تلفنه، از دیوار قطع نبود که بترسی. از پشت دستگاه کشیده بودی‌ش. گیج بود صدام لابد که با نگرانی پرسید خوبی؟ کند حرف می‌زدم. خوبی؟ آره. خونه‌ای؟ سکوت‌م رو درست تعبیر کرد و گفت باشه بابا ابروت رو نده بالا. منظورم این بود که بپوش بیام دنبالت. کجا؟ بام خودمون دیگه! لبم به یه لب‌خند کج باز شد. خودش خندید که کجا؟ تو این همه سال کجا رفتیم من و تو ناگهانی؟ بی‌صدا خندیدم. گفتم سرخ‌پوستی! گفت پنج دیقه دیگه. ماچ. حتا مهلت نداد بگم نه یا دست‌کم لوس کنم خودمو که بیشتر خواهش کنه. گوشی رو قطع کرد.
منگ رو تخت نشسته بودم. گاهی آدم باید طلب شدن رو بیشتر درک کنه. به جمله‌هاش فکر می‌کردم. بریده بریده. کلاژ می‌شدن تو سرم. این همه‌سال. ناگهانی. بیام دنبالت. پنج دیقه دیگه. راست می‌گفت. تمام اینا آشنا بود. اگه نگم هر هفته تو این ده دوازده سال دست‌کم دوهفته یه‌بار به قول خودم از این قرارهای سرخ‌پوستی داشتیم. اغلب هم به پیش‌نهاد خودش. بارهایی که من گفته باشم بریم از انگشتای دوتا دست بیشتر نبود.
اگه دانشکده با هم بودیم که با ماشین یه کدوم‌مون می‌رفتیم. اگه نه هم که می‌اومد دنبالم. اسمارتیز یا بستنی یا آب همیشه بود. یه چندباری هم تخمه و لواشک و چیپس. ولی سیگار پای ثابت بود. حتا حالا هم که چندماهی می‌شه ترک کردم تو قرارهامون سنت‌ها رو به جا میارم و باهاش یکی دو نخ می‌کشم.
وقتی پارک می‌کنیم اول یه دور دور شهرک قدم می‌زنیم. گاهی دیالگ‌بازی می‌کنیم. گاهی ملودی آهنگ‌هامون رو با دهن بسته می‌خونیم. یه وقتایی هم با صدای خفه می‌زنیم زیر آواز. اما بیشتر تو سکوت قدم می‌زنیم. شاید چندتا جمله‌های کوتاه و بی‌ربط بیان و برن. اما انگار سکوت هم رو خوب ترجمه می‌کنیم. جز یه‌بار که دل‌خوری سنگینی پیدا کردم ازش و به سیاق همیشه‌م محو شدم و اگه شعور به خرج نمی‌داد شاید رابطه به باد رفته بود برای ابد، هیچ‌وقت سوتفاهمی تو رابطه‌مون نبوده. بعد میایم سمت نیمکت‌ها. اگه نیم‌کت‌مون خالی باشه که هیچ. اگه نه انقد نزدیک و تقریبن بالاسر آدم‌ها در سکوت می‌مونیم که بندگان خدا معذب شن و برن. بعد با خیال راحت می‌شینم. یه بار پرسید اگه یکی همین کار رو باهامون بکنه تو بلند می‌شی؟ باز ابروم رفت بالا و خندید. به اون وضع‌مون می‌گه نکیر و منکر. اگه نشسته باشه کسی اون‌جا مثلن می‌گه انجام بند نکیر و منکر. یا می‌ریم برای مرحله‌ی نکیر و منکر.
وقتی نشستیم اول سیگاره بعد خوراکی بعد باز سیگار. بعد سکوت خیره به روبه‌رو. بعد آروم دست‌ نزدیک‌م رو می‌گیره توی دست دورترش و دست نزدیک‌ش رو حلقه می‌کنه دورم. من پاهامو تو شکمم جمع می‌کنم و سرمو می‌ذارم رو زانوهام. با دست نزدیک‌ش می‌زنه به دست دورم و آروم می‌گه کجا رفتی؟ آروم می‌گم همین‌جام. آروم می‌گه دوست‌دارم. آروم تکرار می‌کنم دوست‌دارم... 
و فشار دست نزدیک‌ش روی بازوی دست دورم و دست دورش دور کف دست نزدیک‌م بیشتر می‌شه. یه فشار گرم و دوست‌داشتنی و آرامش‌بخش.
تو سرم می‌چرخه که این رابطه بعد از خانواده‌م طولانی‌ترین عشق زندگی منه. خوش‌بختی همینه. عظیم. ساده. خواستنی.

غور در احوالات فیلسوف بزرگ

برتراند راسل با آن قیافه‌ی تیزهوش و عجیب‌ش همیشه برایم جذاب و دوست‌داشتنی بوده. دیروز ولی که داشتم «جهانی که من می‌شناسم»ش را می‌خواندم در مقدمه توجه‌م به نکته‌ی غریبی جلب شد. خداناباور بزرگ ِ بسیار اخلاق‌گرا بیشتر سال‌های عمرش را مزدوج گذرانده -۷۵ سال از ۹۸ سال زندگی (حالا آن ۱۸ سال اول هم که حساب نیست می‌شود ۷۵ از ۸۰)- و این در میان فلاسفه رکورد محسوب می‌شود که چه آن‌ها یک‌سر مجرد مانده بودند و یا زناشویی‌هایی کوتاه و یا کم‌جان به هم می‌رساندند.
نکته البته فقط همین نیست. همسران او همگی با او در نوشتن مقالات و رساله‌هاش و حتا فعالیت‌های اجتماعی-سیاسی‌ش همراه و همکار و همگام بوده‌اند. این یعنی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم انگلیسی باهوش می‌توانسته زنان پیشرو و روشن‌فکر اجتماع را خوب تمییز دهد.
این زنان که تعدادشان چهارتاست و فقط خدا می‌داند که اگر عمرش به دنیا بود به چند می‌رسید همگی زندگی‌هایی نسبتن میان مدت با وی داشته‌اند. بعید می‌دانم کسی نداند که کنارآمدن با خلق و خوی غرایب اهل فلسفه تا چه پایه سخت می‌تواند باشد. تمامی این زندگی‌ها حداقل یک دهه و نیم به طول انجامیده‌اند. و حاصل‌شان چندین همکاری اجتماعی و مقاله و سفر و غیره است.
متوسط پانزده سال شاید به قاموس آن سال‌ها عمر کوتاهی برای ازدواج به حساب بیاید -بدون احتساب مرگ و میر و بیوه شدن افراد البته- ولی برای قرن سرعت ما هرکدام یک پیروزی عظیم محسوب می‌شود و این آقای پیر خوش‌پوش فلسفه چهارتاش را در پرونده داشته.
در ۱۸۹۴ که با همسرش الیس پیرسال سمیث ازدواج می‌کند بیست و دو ساله است. بیست و هفت سال بعد که این رابطه به طلاق می‌انجامد در چهل و نه سالگی‌ش تقریبن بلافاصله با همسر دوم‌ش دورا بلک مزدوج می‌شود. در شصت و سه سالگی و پس از چهارده سال از دورا نیز جدا می‌شود و چند ماه بعد در شصت و چهار سالگی با پاتریشیا پیتر هلن سپنس ازدواج می‌کند. این پیوند با عمری شانزده ساله به متارکه و باز هم ازدواجی سریع با نفر بعدی، خانم ادیث فینچ ختم می‌شود. حالا راسل هشتاد ساله هجده سال در عهد ازدواج می‌ماند. هرچند بر کسی روشن نیست که رمقی نمانده بوده یا بالاخره به خوش‌بختی رسید و هپیلی اور افتر شد. شاید هم حضرت ملک الموت برنامه‌ریزی‌هاش را بهم ریخت.
از ازدواج‌ها که بگذریم کلی داستان هیجان‌انگیز دیگر هم علاوه بر دست‌آوردهای علمی راسل در زندگی‌نامه‌ش هست. از سفرها و دیدارها با سران کشورها هم می‌شود سبقت گرفت تا رسید به این‌که راسل از دو سالگی تا شش‌سالگی چهار تن از اعضای نزدیک خانواده‌ش را با فاصله‌های دوساله از دست می‌دهد. دو سالگی مادر و خواهر، چهار سالگی پدر، شش سالگی پدربزرگ‌ش (وزیر سابق دولت بریتانیا). در کنار این طاعون مرگ و میر در خاندان راسل که بعدها نیز با مرگ مادربزرگ و برادرش دنبال شد -این آخری لقب ارل را برای‌ش به یادگار گذاشت- کلی اخراج به خاطر سرسختی و سماجت بر سر رای و نظرش نیز که اصولن خصیصه‌ی خانوادگی‌شان است نیز در کارنامه‌ی تقریبن یک‌قرن زندگی «برتراند آرثر ویلیام، ارل سوم خاندان راسل» مشاهده می‌شود.
اغلب اعضای خانواده‌ی وی نیز خداناباور و مبارز مدنی -خصوصن پدر و مادرش- برای احقاق حقوق اجتماعی و آزادی بوده‌اند. بگذریم که تصور عمومی خیلی از ماها از خداناباوران موجوداتی هیولایی و ضداخلاق و شیطان‌صفت است. خانواده‌ی راسل به تنهایی با به دوش کشیدن بار سهم زیادی در مدون کردن اخلاق اجتماعی و فردی خلاف این تصور را ثابت کرده‌اند.
تمام این‌ها را گفتم که بگویم با در کنار هم قرار دادن این مصایب و آن دست‌آوردها آقای راسل هرگز دست از امیدواری برنداشت. همین چهار فقره ازدواج را شما درنظر بگیر. برای بار چهارم در هشتاد سالگی ازدواج می‌کنی؟!
نسل ما باید خیلی چیزها از این بشر و زندگی‌ش یاد بگیرد. شعار همیشگی ایشان را که یادتان نرفته؟ «دنیا بیش از هرچیز محتاج امید به آینده است!»

پ.ن. وی یکی از پرکارترین فیلسوفان سده‌ی بیستم به حساب می‌آید.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

مادر نگرانی‌های بشریت

اونی که وقتی کائنات داره بیدار می‌شه چشم‌بند می‌زنه به چشم‌ش و تازه می‌ره که بخوابه  منم. فرقی هم نمی‌کنه که کجای دنیا باشم. همیشه با طلوع آفتاب خوابم می‌بره و تا حدود ظهر تو این دنیا نیستم. 
لابد نگرانم وقتی دنیا و مافیهاش خوابن یه اتفاقی بیفته. لابد می‌خوام تنهایی دنیا رو نجات بدم. اما من اهل نجات دادن نیستم گمونم. من از اونام که تماشا می‌کنن. لزومن نه با لذت یا از روی اراده. از اونا که قفل می‌شن. چشاشون گرد می‌شه. لباشون یه کم از هم باز می‌مونه و هی پلک می‌زنن. شاید دستام هم تو هوا معلق بمونن و انگشتام یه تکون‌های بی‌معنی‌ای به خودشون بدن. نه دستام همون آویزون باشه آب‌روریزی‌ش کم‌تره. اون‌ریختی شبیه فیلم‌فارسی‌های کشکی می‌شه همه‌چی. اتفاقه هم از ابهت می‌افته.
 خلاصه که از من بعیده کاری بربیاد برای همین بهتره به جای این‌که تصور یه نگهبان شب تو ذهنم باشه بیشتر یه مامور مانیتورینگ رو خیال کنم. حالا چه دوربین‌ها چه اینترنت و شبکه. اون همه‌چی رو می‌بینه ولی کار زیادی از دست‌ش برنمی‌آد. فوق‌ش بخواد خبر بده. 
اتفاقن این دسته آدما دقیقن به خاطر اطلاعات زیادشون و این‌که شاهد خیلی چیزان زودتر هم می‌میرن. یا مردونده می‌شن. به هر حال آدم یه ظرفیتی داره. اون که پر بشه تموم می‌شه. از کارایی می‌افته.
آره این شبیه‌تره به من تا یکی که با چراغ‌قوه و باتوم و بی‌سیم و شاید کلت‌کمری گشت بزنه و اوضاع رو بپاد.
اینا فکرای توی سرمه. به علاوه‌ی یه سری رنگ که یهویی میان و می‌رن. می‌پاشن به درودیوارای جمجمه‌م از تو. بعد شره می‌کنن. چکه می‌کنن.
ولی دلیل واقعی و غیرفانتزی ساعت خواب من اینه که وقتی دنیا خوابه سکوت تو رو بیشتر متوجه لحظه و ارزش‌ش می‌کنه. من عاشق شب و تنهایی‌م. هر وقت از این دوتا دور شدم مهیب‌ترین اشتباهات زندگی‌م رو کردم. باید مثل یه رژیم به‌ش نگاه کرد. مثلن اگه دیابت داشتم باید کلن دور مواد قندی رو خط می‌کشیدم. خب اینم همونه. نه کاملن. ولی یه‌جورایی.

اعتراف: اگه یه کم بیشتر از اینی که الان هستم روشن‌فکر بودم می‌گفتم برای نتیجه‌ی مذاکرات بیدار موندم.

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

.

آن شب چه شد
دخترک کولی؟
هل‌هله‌ی شادی‌ات
اسیر دست کدام ابر سیاه شد
که ماه ِ مبهوت این‌چنین
در نی‌نی چشمان تو پیداست؟
آن شب چه شد که زمان ایستاد
و تو درنگ کردی
بر آستانه‌ی ثانیه‌ها؟

با من بگو
این سفر
-سرآغاز اشک و شب-
تو را و مرا
به کدام سیاره‌ها پرتاب می‌کند
مسافرک من؟

شب پرده‌پوش دل‌زده‌ی پیری‌ست
که از نظاره‌ی انسان‌ها درمانده شده
و رازهای ما را
چون بدلی‌جات رنگ و رو رفته
به خود می‌آویزد
روبه‌روی آینه می‌ایستد
و لب‌خندهای بی‌اعتماد
تحویل خودش می‌دهد.

دخترک کولی
با من بگو کجا
کجا می‌روی بگو
تا من به یاد تو گاهی
این جسم خسته را به تن کنم
دوباره تا حوالی اکنون قدم بزنم
تا آن شب را و تو را 
و جهان تکه‌تکه را
به یاد بسپارم
که شکل دیگر جهان
با سپیده‌ی صبح سر می‌رسد
و افسانه‌ی ما فراموش می‌شود.

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

درجه‌بندی

این‌که آیدا امروز داره میاد بعد چهار ماه که ندیدیم همو خیلی خوبه. این‌که گاهی یاد خودم می‌افتم خوبه. این‌که زیاد می‌خوابم بده. این‌که همه‌ش توی خواب‌های من جولون می‌دی بدتره. این‌که دیگه بلد نیستم صبحا که بیدار می‌شم هیچی از خوابام یادم نباشه افتضاحه!

معلوم نیست؟

این روزا انقد عجیب و یه‌جوری‌ن که جرات نمی‌کنم ثبت‌شون کنم. هرچیزی ماندگارش ترسناک‌تره.

۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

نشانه‌های کوچک خوش‌بختی

وقتی رسید آمد جلو. بیشتر از همیشه. خیال کردم می‌خواهد وسط خیابان ببوسد مرا. خجالت کشیدم. جز شرم، ترس بود، شوق هم بود. چشم‌هام را بستم. از ترس بود یا شرم نمی‌دانم.
گفت: چشماتو چرا بستی؟ ترسیدی؟
چشم‌هام را که باز کردم کمی عقب‌تر بود.
گفتم چه بوی خوبی می‌آد...
گفت بوی یاسه. بوی تو.
عاشق عطرهای خنک بودم. کمی شیرین و خنک. هر عطر گرمی برایم تهوع‌آور بود. پرسیدم از کجا می‌آد؟ گفت از تو. سرم را انداختم پایین که خودم را بو کنم دیدم چند یاس سفید گذاشته در چین شالم. درست زیر گلو...

۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

تمام شد.

فرقی نمی‌کند که آدم‌ها چقدر خوب بازی کنند. فرقی نمی‌کند چقدر خونسرد دروغ بگویند. چشم‌ها تمام قلب‌ت را بیرون می‌ریزند و از آن به بعد تنها عینک‌ست که به کارت می‌آید.

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

آدم‌ها

این‌طور که پیداست دروغ را همه می‌گویند. آن‌ها که انکار می‌کنند بیشتر. بشر است دیگر. چه انتظاری داری؟ آه است و دم. دروغ لابد با شیر مادر به خوردش رفته و با جان بیرون می‌آید. این میان آن‌ها که دست‌کم تلاش می‌کنند کنترل اوضاع را دست بگیرند کمی آدم‌ترند. فقط کمی.

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

سفرنگاری

چیزی میان من و من ایستاده
که سایه انداخته بر همه چیز
و آن تویی...

کاش آن‌قدر بزرگ شوی
روزی
که بدانی
تصمیم‌ها را تنها می‌شود گرفت
رها نمی‌شود کردشان.

کاش روزی آن‌قدر بزرگ شوی
که بفهمی
راهی نمانده است
و دیگر کسی به انتظار تو نیست.

کاش دست برداری از سر این زندگی
از سر چیزی که نام دیگرش مرگ‌ست
و آدم‌ها دل‌تنگی صداش می‌زنند
تا کم‌تر ترسناک به گوش برسد.

کاش دست برداری از نام من...

و کاش یاد بگیرم
خاطرات را در باد رها کنم
انگار بادکنک‌هایی
پر از هلیوم
گریخته از دست کودکی سه ساله
چسبیده به سقف آسمان.

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

روزنگاری

دلم لب‌خندهای بی‌بهانه می‌خواهد...
این روزها آن‌قدر سکوت به من شبیه‌تر است
که واژه‌ها موج موج از دهانم سر می‌روند
چون حباب‌های بی‌هویت نوشابه در هوا می‌ترکند
بی آن‌که شنیده شوند
بی آن‌که ادا شوند حتا

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

تابستان منم...

در خانه‌هایی که من تمام‌شان را در بادها از دست داده‌م چیزهای زیادی برای دل بستن وجود داشت. چیزهایی که می‌شد عصرها خودت را مشغول‌شان کنی مثل جدولی نیمه‌کاره و خط‌خطی یا زیرلیوانی‌های قلاب‌بافی رنگی.
در خانه‌هایی که من تمام‌شان را ترک کرده‌ام حضور تو سنگین و پررنگ بوده است. مثل لرد سمج ته فنجان‌های چای یا قهوه خواه خاکستر سیگار هم چسبیده باشد کف‌شان یا نه.
بیا داستان را از اول بگوییم برای همه: یک روز تو آمدی قصه‌های زیادی درمورد نقشه‌هایی که در سر داشتی گفتی:
کجا پارک بشود با جای بازی جداگانه برای بچه‌ها و بزرگ‌ها، کجا جاده، کجا پیاده‌راه، کجا آپارتمان‌های نقلی و خوش‌منظر، کجا نیم‌کت‌ها حال تنهایی آدم‌ها را بپرسند، کجا شاخه‌های بیدمجنون به فکرهای آدم‌ها دست بکشند، کجا جان بدهد برای دیوانه‌بازی رنگ‌های پاییزی زیر کفش‌ها، کجا صدای آب دل آدم‌ها و پرنده‌ها و ماشین‌ها را یک‌جا ببرد.
کاغذبازی‌هات که به نتیجه رسید سر و کله‌ی ماشین‌های غول‌پیکر و سنگین با آن رنگ‌های زرد چرک‌شان و آن راننده‌های گرفته و خشن پیدا شد. بعد با اشاره‌ی دست تو، پوست مرا لایه لایه خراشیدند. دل و روده‌م را بار کامیون‌های زشت کردند. بردند یک جای دور، نمی‌دانم کجا. تکه‌های مرا...
و من بی‌قواره‌تر از همیشه دراز کشیده بودم زیر آسمان، با شکمی باز، شبیه جنازه‌ای که روی تخت جراحی جان داده است و دکترها با چشم‌های تهی، بی‌آن‌که حتا رقبت کنند لبه‌های زخم را به هم بیاورند، ساعت مرگ را به پرستارهای خسته اعلام می‌کنند برای ثبت در پرونده‌ها.
چشم‌هات را نمی‌دیدم آن روزها... زیر سایه‌ی کلاه ایمنی بدرنگ‌ت پنهان مانده بودند. حالا نوبت خسته شدن است. نوبت نیمه‌کاره رها کردن و تو قهرمان تمام این مرحله‌هایی. تمام زندگی‌ت قهرمان در اوج خودکشی کردن بوده‌ای. با صداهایی در سرت که تکرار می‌کنند: ببینیدش! چه فروتنانه خود را از افلاک با خاک می‌افکند.
و در انتظار تشویقی هستی که شاید هرگز تماشاچیان خسته‌ت که روز به روز اندک‌تر می‌شوند تو را شایسته‌اش ندانند. قهرمان من...
بگذریم...
اما بی‌قواره دراز کشیدن برازنده‌ی من نیست.
با آن زخم‌های مهوع، با آن چشمان حیرت زده، با آن کله‌ی پر از علامت سوال...
سیمان درست می‌کنم. تمام سوراخ سنبه‌ها را، تمام شیارهای دست‌سازت را، همه‌ی درزها را می‌پوشانم. با ماله و پشت بیل‌چه خیالم را آسوده می‌کنم. و چه صدای عجیبی می‌دهد این اطمینان خاکستری.
یاد سیاره‌ی کودکی‌هام می‌افتم. با آن آفتاب پهن و دریده‌ش...
دور محوطه‌ی ساخت و سازم نوارهای زرد و سیاه خطر کشیده‌م. کسی نباید از این حوالی عبور کند وگرنه تمام مین‌هایی را که سال‌ها با وسواس بلیعده‌م قی می‌کنم روی این شهر طاعون‌زده. شهری که دوست می‌داری‌ش.
کسی نباید از این حوالی عبور کند، تا این پوست خاکستری و جدید من خوب ببندد. بی‌هیچ ردپایی. جفت جفت، یا حتا چهارتا چهارتا...

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

روزنگاری

۱. می‌گفت این‌که من سکوت می‌کنم دلیل این نیست که نمی‌بینم یا نمی‌فهمم. این‌که هنوز دوست‌ش دارم دلیل این نیست که احمقم. تمام اینا به خاطر اینه که به چیزی فرای این لحظه‌ها معتقدم. به حرمتی عمیق‌تر و غریب‌تر از این حرف‌ها و کلمه‌های روزمره، این احساسات پیش‌پاافتاده. من وقتی بعد این همه وقت چشامو بستم و پریدم برام حکم همون آیه‌ی شریفه‌س که می‌گه «الست بربکم قالوا بلی» پس دیگه جای اعتراض نیست. من خود به دامان آتش زدم پس چون فریاد برآورم از جگر که سوختم سوختم؟ به یه وادی‌هایی که پا می‌ذاری دیگه برگشتی تو کارت نیست. فنا می‌شی. یه وقتا یه چیزایی رو که طلب می‌کنی از عظمت‌شون بی‌خبری و نمی‌دونی همه‌چیزت زیر و رو می‌شه. اما طلب که شروع بشه و ذهن‌ت به هشیاری خواستن‌ش برسه دیگه کارت تمومه. جلوی چیزی رو نمی‌شه گرفت.

۲. ساکت بود. نگاه‌ش که می‌کردم یه حال دیر و دور پیدا کرده بود. خودش، صورتش، چشم‌هاش. ترسیده بودم از غریبگی‌ش. صداش بم‌تر از قبل بود و آروم‌تر حرف می‌زد. آروم که نمی‌شه گفت. مقابل سرعت قدیم حرف‌زدن‌ش الان سکوت کرده بود انصافن. چیزی نمی‌گفتم. یعنی نداشتم که بگم. حیرت شده بودم سرتاپا. مگه یه سفر، یه شهود، یه راه‌بر، یه مراد چقدر می‌تونه تکون‌ت بده تو این چند وقت که این بشر از این رو به رو شده بود؟ سنگین نفس می‌کشید انگار بخواد درد یا خشم رو دور کنه. 

۳. پا شدم چای رو از جلوش بردارم و عوض‌ش کنم که گفت: زحمت نکش. آب کتری‌ت یه ربعی هست که تموم شده...

۴. گفت می‌خواد دراز بکشه. گفتم اتاق. گفت رو زمین می‌خوابم. گفتم تشک. گفت یه زیرانداز فقط. پتو سفری زرد و سبزم رو ولو کردم براش رو زمین. نشست. دراز کشید. اول به پهلو. بعد به پشت. چشم‌هامو بستم که دوار سرم بیفته. نیفتاد. گرفتم‌ش تو دستام. صدای پچ‌پچ اومد. خیالاتی شدم؟ گوش تیز کردم. خودش بود. به این سرعت خواب‌ش برده بود؟ صداش بلند شد که ذکر می‌گم.

۵. سرحال بلند شد که باید برم. دم در پرسیدم چی ذکر می‌گفتی زیر پتو؟ گفت جان من و جهان من. شور من و مراد من. خمر من و شراب من. بی خداحافظی رفت. قلب‌م سنگین شده بود. معذب بودم. عین وقتی که تو آسانسور با یه غریبه‌ی آشنا گیر کنی و مسوول تاسیسات هم عین خیال‌ش نباشه.

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

بدون عنوان

تو در من شعر می‌شوی
و این گناه هیچ‌کس نیست.
چرا...
شاید کلمه‌ها.
کلمه‌هایی که در قلب‌م می‌جوشند،
و از دست‌م سر می‌روند.
گناه آن‌هاست.
وگرنه من و تو
جز مهره‌های شطرنج چیزی نبودیم.
دستی آمد،
تکان‌مان داد.
دست دیگری آمد،
برداشتمان.
و حالا دیگر زمین زیر پای‌مان سیاه و سفید نیست.
خاکستری‌ست.
فقط خاکستری...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

در ستایش سفر

باز هنگامه‌ی سفر است و من باز بی‌خواب شده‌ام. این کولی‌وارگی که در خونم می‌جوشد و مرا شهر به شهر می‌برد از اجدادم به من رسیده است.
چه آن‌ها که کران تا کران کاسپین را می‌تاختند و چه آن‌ها که تقویم زندگی‌شان به ییلاق و قشلاق زاگرس بسته بود. از اکباتان تا سرزمین پارس از اسپهبانان تا مراتع کریم‌خانی.
چه آنان که شوم و بدسگال خوانده می‌شدند و بار زندگی پر ساز و آوازشان را سراسر قاره‌ی سبز می‌کشاندند و چه آنان که تا آخرین تاب و توان‌شان مقابل مهاجرین قاره‌ی جدید ایستادند و در پایان کوچانیده شدند به کمپ‌های تنگ و ترش عاریتی.
سرشت من با اسب و تاختن یگانه است. سرشت من با کوچ و کولی‌وارگی یکی‌ست.
این بی‌تابی و خواب‌زدگی هم بخشی از همین سرنوشت سرگردانی و سرگشتگی‌ست. خاصه در شب‌های سفر...
و من البته ناسپاس نیستم که سفر نبض زندگی‌ست. چه بشر همیشه در راه است و در رسیدن است و در گذشتن و دل‌کندن.
سفر تو را می‌برد به آغاز همه‌چیز. سفر تو را می‌رساند به سرچشمه‌ی خودت. به ریشه‌هات. 
و من وام‌دار بشریتم. چونان که تو. و من وارث بشریتم. چونان که تو. و سفر ارث ماست. و سفر دین ماست. به هر دو خوانش. دِیْنی که بپردازیم و دینی که بایدش تمام کنیم تا رستگار شویم.

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

...

چیزی به پایان جهان نمانده بود ولی دل‌هره‌ای هم نداشت. آن‌که باید بالاخره پیدایش شده بود. از پشت پیچ تمام نامنتظره‌ها...