به شیوهی غریضی تمام موجودات دوباره وقت لانهسازی شد. از انصاف نگذریم ما انسانها زیادی دست و پای خودمان را در این مقوله بستهایم. نیازهای غیرضروری زیادی را ضروری قلمداد میکنیم و این فرآیند خانهسازی را کشنده و در عین حال لذتبخش کرده است.
از خریدها که بگذریم، رنگکردن و تمیزکاریهای بعدش آدم را از کت و کول میاندازد. از اثاثکشی و وسواسهای کشنده وقت چیدمان بیحرفی میگذرم. اما دیشب که به شوفاژ استودیو تکیه داده بودم و سوز ملایمی از درزهای پنجره میخورد پشت گردن عرقکردهم از نتیجه راضی بودم. نشسته بودم روی سرامیکهای پر از لکه. آبی نفتی و آبی آسمانی. برای کارکردهای استودیوم لازم بود. شاید بعدتر کمی پتینه اضافه میکردم به دیوارها. به قدر کفایت رنگ مانده بود در بساطم. ماگ اییور محبوب در دستانم، پر از چای تویینینگز طلایی جان مرا برد تا درگاه رسوم کهن.
داشتم در آن خلسهی سکرآور به تمام آنچه سال گذشته بر من گذشته بود فکر میکردم. فردای یلدا بود. پارسال این موقع هرمزگان بودم. در جایی از هر نظر بسیار بعید و ناشناخته نسبت به اینجا که منم. نابالغ از هر جهت. حالا هم قطعن نسبت به سال بعد همین موقع نابالغ خواهم بود. جریان زندگیست که اگر نباشد یعنی درجا زدهای. فرو رفتهای یا بدتر، عقب. یک کلام. زنده نیستی. مردهای.
رسم غریبی دارم که در روزهایی خاص بنشینم و تمام خاطرات را ریسه کنم. گلوبندی بسازم ازشان یا تاج خاری. سیصدوشصتوپنج رو گذشته بدون شک تاج خاریست با چندین مرواری خونین...
پ.ن. و من یاد گرفتم که زخمها و دردهای ما سرمایههای ما هستند. باید تمامشان را بوسید، چون تاجی بر سر نهاد و به تمامشان افتخار کرد. آنها محک تاب و توان ما و محرک ما در گذران هستیمان هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر