۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

روزنگار از آنكارا

پيشانوشتار: با موبايل نوشتن كلن چرند است حالا حساب تنبلى من جدا.
١. شبيه زن هاى خانه دار شده ام. از صبح كه در خانه تنها مى شوم به رنگ و بوى روز فكر مى كنم. به اين كه امروز چه شكلى ست. پنجره ها را باز مى كنم تا هواى تازه بيايد. ظرف ها را مى شورم. آشپزخانه را مرتب مى كنم. ظرف آب و غذاى گربه را پر مى كنم. سالن را مرتب مى كنم و بعد مى روم سراغ لباس ها. همه كه صاف و رديف چيده شدند روى هم نوبت اتاق هاست. تخت را جمع مى كنم و ميز را. قرص صبح را مى اندازم بالا و با ليوان آب برمى گردم به آشپزخانه. پمپ آب شان مرا ياد تلمبه هاى قديم مى اندازد. كارها كه تمام شود خودم را به يك قصه از سيداريس و يك ليوان چاى بزرگ مهمان مى كنم.
٢. فكر ناهار مى آيد مى نشيند روى شانه ى راستم و چرت نيم روزى روى شانه ى چپ. كتاب را ول مى كنم روى مبل و مى روم سراغ ناهار. راست و ريس كه شد روى كاناپه ى جلوى تلويزيون ولو مى شوم لاى پتويى قرمز و تا چشم هام گرم شود اسفند هم به كلاب تنبل هاى بعدازظهرى مى پيوندد. خوبى ش اين است كه خواب از دستم در نمى رود چون هر نيم ساعت يك بار صداهاى غريبى با تكان دادن سروگردنش درمى آورد. موقع نوشتن است. بعد هم در توالت با گوشى م بازى مى كنم تا مثلن فكر و خيال ها را دست به سر كنم.
٣. رو شويى را تمييز مى كنم و با كيسه ى زباله ى دستشويى مى آيم بيرون. تمام آشغال ها را به رديف مى چينم در راه پله كه سرايدار عصر ببرد. چند روز نبوده و روى هم تلنبار شده اند. در سطل حمام كيسه جديد مى گذارم و بعد بى كار دور خانه را نگاه مى كنم تا به زور براى خودم كار بتراشم. به بالكن مى روم تا كمى فضولى كنم ولى بيش از چند گربه ى بى حال سوژه اى براى داستان سرايى گيرم نمى آيد. چراغ ها را روشن مى كنم. چاى تازه دم مى كنم يك اپيزود سيمپسونز مى بينم روى كانال فاكس. آخر هم تن مى دهم به غرق شدن در دنياى صفر و يك ها و لذت اينترنت پر سرعت. حوصله ى ترجمه ندارم. ترجيح مى دهم به جان اوليور بخندم تا اين كه با برگردان مناسب واژه هاى بيگانه سروكله بزنم.
٤. چيزى نمانده كه برسند خانه. قرص شب را نوش جان مى كنم. كمى معاشرت و شام و احتمالن فيلم يا سريال و آب جو. سر به سر اسفند گذاشتن و بعد هم مسواك و شب به خير تا تكرار همين چرخه به انضمام پياده روى كه بالاتر جا انداختمش براى فردا. روتين مناسبى نيست براى هر روز رد كردن پيشنهادهاى گردش آيدا ولى به گمانم لازم دارم براى فرار از شلوغى ذهن و تهران لعنتى دوست داشتنى. آنكارا شهر مناسبى ست براى پنهان شدن از همه ى عالم جز خودت. اگر براى اين آخرى راهى به جز الكل بلديد دريغ نكنيد.
٥. لازم است بگويم در من چيزى با من مى جنگند چند وقت است؟

مثل عشق براى تو

اتفاق هايى در زندگى مى افتند كه شتاب شان مرا ياد سيگار كشيدن در بادهاى ديوانه مى اندازد.
تا به خودت مى آيى تمام شده. رفته پى كارش. 
خاكسترش هم نمى ماند حتا...

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

زندگى تكرار است و تكرار است و تكرار

آنكارا...
مهربان ترين شهر محجوب كنج غربى آسيا...
مرا اين بار نيز بپذير
اين بار نيز در آغوش بگير
من به تو بازگشته م
اين بار بسيار دور از آن چه بوده م
بسيار غريب تر...
بسيار قريب تر...