۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بیست و نه و نیم دقیق یا بی‌تو همه هیچ حاصل من

یک ساعت و نیم پیش به وقت تهران یعنی پنج و سی دقیقه‌ی عصر بیست و نهم بهمن هزار و سیصد نود وچهار خورشیدی من دقیقن بیست و نه سال و نیمه شدم. به معنای واقعی کلمه، دقیقن!
داشتم به تمام آدم‌هایی که بودند از همان آغاز و هنوزم هستند و امیدوارم که تا پایان هم بمانند، و تمام آدم‌هایی بودند و رفتند، که آمدند و رفتند و آمدند و نرفتند و ماندند و تمام آن‌ها که مدیون‌شان هستم و تمام آن‌ها که به من درس‌های بزرگ ِ بزرگ شدن دادند فکر می‌کردم و بابت یکی‌یکی‌شان شکرگزارم.
دیشب که داشتم به تاریخ امروز و این ساعت فکر می‌کردم دیدم چه بزرگ شده‌ام. یاد حرف کسی افتادم که همین چند روز پیش می‌گفت «من فکر می‌کردم بزرگ شده‌م ولی نشده‌م. دوباره همان اشتباه‌ها و همان دردها و دردسرها» -نقل به مضمون- و من در جواب گفته بودم که رشد مفهومی بیرونی نیست و همین‌طور انتزاعی. رشد یک اتفاق است که می‌تواند ریشه در رویدادهای بیرونی داشته باشد اما تمامن معلول آن نیست. رشد تغییر جهتی نیمه‌آگاهانه و درونی در اثر بن‌بست دنیای بیرون یا فشارهای بیش از تاب تحمل آدمی‌ست.
دقیق‌تر که شدم دیدم تمام اتفاقات این دو-سه سال اخیر به این تغییر نیمه‌آگاهانه‌م جهت داده‌اند و حالا من در نقطه‌ای بسیار فراتر از آن‌چه این مدت بوده‌م ایستاده‌م. سپاس‌گزاری هم که بالاتر گفته‌م از همین‌جا شروع شد.
من ِ سه سال پیش الان و در شرایط حالا بسیار درهم شکسته و نابود بود و من ِ حالا به جای ویرانی خراب‌آباد دیگران‌ها را هم سامان می‌دهد. سامان هم از دست‌ش برنیاید یاد گرفته که بپذیرد و به پذیرش دیگران‌شان هم کمک کند. تمام این کلمات حاوی تیغ تیز دولبه‌ی خودستایی را می‌نویسم که بگویم در من شدن ِ من، آدم‌های خوب و بد و نیک و پلید زیادی دست داشته‌اند. خوب‌ها یادم داده‌ند که بهتر باشم و بد‌ها نشان‌م دادند که چگونه نباشم. یاد گرفتم که پلیدها خودشان به خاطر دم‌خور بودن مدام‌شان با خود و نتیجه‌ی کارهاشان چه ترحم‌برانگیزند و بیشتر از هرچیز نیاز به محبت دارند. یاد گرفتم که بخشیدن و عبور دو مفهوم جدا هستند که توامان‌شان بهشت است و بی‌هم تنها زجری بی‌معنی را به دنبال می‌کشند.
یاد گرفتم که بابت همه‌چیز و به معنای کلمه همه‌چیز سپاس‌گزار باشم. بابت تمام آن لحظه‌های درد و سردرگمی و تاریکی، تمام آن‌ها که تو را به سمت سیاهی پایان سوق می‌دهند و بابت تمام آن دست‌ها و آغوش‌ها و دل‌هایی که نور می‌شوند در همین ظلمات و به سمت‌م می‌آمدند تا تنها نمانم در آن گرداب‌های ترس‌آور، بابت تمام آن راه‌های کج‌شده‌ای که روندگان‌شان عقب‌سرشان را نگاهی هم نینداختند. بابت تمام آن سرد شدن‌های ناگهانی مدعیان عشق‌های آتشین، بابت تمام آن‌ها که نه با حرف، که با عمل اکسیر دل‌شان را نشانم دادند. بابت تمام آن‌ها که در این سال‌ها دست از مهر و پای‌مردی در راه‌ش برنداشتند و پایاب بی‌پایان‌شان در برابر تمام تلخی‌ها و سختی‌های من و روزگارم تاب آورد و همه را روسفید و روزهای صعب را روسیاه کرد.
من، من بیست و نه سال و نیمه حاصل تمام این‌ها و یک چیز بزرگ‌ترم خانواده‌ای که در آن زبانی جز عشق نبوده و نیست و باشد که مباد هرگز غیر از این.
من، من بیست و نه سال و نیمه این‌ها را می‌نویسم که ثبت شود سرخ‌پوست کوچک دست از نبرد و مبارزه برنداشت و با تمام کوچکی و خامی آموخت که زندگی چه موهبت سترگی‌ست و پاس‌داشت آن سپاس بی‌پایانی‌ست که در هر نفس‌ش همراه‌ش است. باید همراه‌ش باشد و مباد هرگز غیر از این...


این نوشته برای آیداست، خواهرم. برای بهارست، مادرم. برای طاهر و امیرعلی‌ست، برادرانم. 
برای احسان و پرستو و عطی و محمد و نریمان و رسا ست. برای نیلوفر و آروین و فرانک و داود و سیمین و علی‌رضاست، برای محسن و سهراب و مهساست که کلمه‌ی دوست را معنا کرده‌اند.
برای حمید و بتسی و جوان و گیلا و صنم و فرشید و سیناست. برای محمدجواد و اکرم و حسین و بتول است. برای عباس و اعظم و اکرم، برای لوی و پتریشا و جینی و چارلز است. خانواده‌م.
برای سی‌سل مردبزرگ قبیله‌م که یادم داد روح وجان ما آدم‌ها از ورای تاریخ و زمان و مکان به‌هم پیوسته‌اند و این پیوند ناگسستنی‌ست...
و بالاتر از تمام این‌ها، برای رویاست و برای جواد... تمام زندگی‌م... و برای تو...

من با تمام شما زیستن را که نه... زندگی را آموخته‌م!

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

پاک‌سازی مجازی

جو عید همه‌مان را گرفته و حالا که مل‌گراد اول را فروخته‌م و مل‌گراد دوم هم نیمه‌جان است و سامان هم که قرار بود برای کلاس پنج این‌جا باشد و حالا پنج و نیم است و هنوز نرسیده و درترافیک تونل حکیم مانده، فرصت می‌کنم به شیوه‌ی عهد بوق لپ‌تاپ را خاموش کنم از کاناپه‌ی نشیمن که جای فیلم‌بینی‌هاست بیاورم‌ش پشت میز سالن که محل کلاس شاگردهاست و منتظر شوم تا دوباره برق برود توی جان‌ش و بالا بیاید. باتری‌ش به طور ناگهانی ما را تنها گذاشت و حالا فقط با برق مستقیم کار می‌کند. و حساب کنید این چه شکنجه‌ای‌ست برای منی که لپ‌تاپ را جز در فرودگاه‌ها خاموش نمی‌کنم. هرچند از سن شش ساله‌اش پیداست که تا همین جا و با یکی دوبار سقوط از ارتفاع پنجاه سانتی و یک متری خوب دوام آورده بود این ساخته‌ی آقای جابز.
هربار که بالا می‌آید اپن ات ستارت‌ها هم باز می‌شوند. یادداشت‌هام هم جز همین‌هاست. گاهی رندم یکی را باز می‌کنم که هم بخوانم‌ش و یادی از زمان نگارش یادداشت در سرم زنده شود و هم اضافی‌ها و انجام‌شده‌ها را پاک کنم. این بار در یک برگه یادداشت صورتی دیدم نوشته‌م: درد ها و سوگ ها سوخت حرکت هایمان هستند گویا ... بستگی دارد این سوخت را چگونه مصرف کنی. می توانی بریزی بر سرت و خودت را آتش بزنی. می توانی بریزی در باکت و بروی تا ته دنیا ...
-قطعن از یک وب‌لاگ است. احتمال زیاد بشین‌پاشو ولی یا یادم نمانده منبع را بنویسم و یا با خنگ‌بازی در فرآیند کپی پیست حذف شده. علی‌ای‌الحال اگر می‌دانید این جملات از کی‌ست بنده را هم از نگرانی خارج نمایید.
وقتی خواندم این جمله‌ها  را دیدم من چه‌طور دارم مصرف می‌کنم این سوخت را. قطعن نه می‌خواهم و نه هرگز خواسته‌م چیزی را به آتش بکشم. بیشتر دقت کردم دیدم همه‌ش توی باک است. فقط نمی‌دانم چرا هی دل‌دل می‌کنم که ستارت بزنم...

وقایع‌نگار نیمه‌شبانه

همین حالا که پست قبل را گذاشتم آن طرف‌تر با آی‌پد، ولو روی کاناپه‌ی پذیرایی رصدم می‌کند. می‌گوید آبرو نبر دیگر. مردم می‌روند ژووانی. کتلت مرا مضحکه می‌کنی حالا؟ گفتم اگر یک روز ازت خواستم مرا ببری به یکی از این رستوران‌های از ما بهترانی از یک بلندی هلم بده پایین!
چای ریخت آورد گذاشت کنار دستم: قبل‌ترش خودم نپریده باشم چشم. 
می‌خندیم. هنوز لابد گرد و خاک لای موهام است که بعد بوسیدن سرم عطسه‌ی وحشتناکی می‌کند. عطسه‌هاش معروفند. آلرژی هم که ارث قشنگ جفت‌مان است. مغزش که دوباره بالا می‌آید می‌گویم پرده‌ی گوش‌های من که جای خود، پرده صفاق و مننژ خودت هم پاره شد. گفت بعله... عطسه‌ی مردونه همینه. -جمله‌ی پدربزرگم بود، با آن عطسه‌های سقف‌خراب‌کن‌اش. زرنگی کرد و تا آمدم حاضرجوابی کنم که البته عافیت باشه، خودش جواب داد سلامت باشید.
یادم آمد درست ده سال پیش قبل از جشنواره‌ی تاتر توی مرکز تاتر تجربی جلسه داشتیم و عطسه‌ای کرد که نصف لیوان چای دستم را ریختم روی برگه‌های برنامه‌ریزی و یک آکوارد مومنت جانانه ساختیم وقتی رو به من وگندکاری‌م گفت سلامت باشید و من فقط سرخ‌تر شدم.
پ.ن. چه حکمتی‌ست که این روزها مدام در دوران دانشکده چرخ می‌زند سرم؟ عصر هم بابا و میم هردو می‌خواستند مجابم کنند که برگردم دانشگاه و درسم را تمام کنم و مدرکم را بگیرم و دکترا هم که دو ترم بیشتر نیست قال قضیه را بکنم.
پ.ن.ن. دل‌آشوبه می‌گیرم به دپارتمان و هنرهای زیبا و مایتعلق به‌شان فکر می‌کنم. تمام اجراهای شش سال گذشته‌ی بچه‌ها را هم در تجربه و سمندریان و ناظرزاده و صمیمی میم خودش تنها رفته بی‌من.

معجزه

قهر بودم باهات و وقتی مطمئنم حق با من است کوتاه نمی‌آیم. نصف حرصی که در انباری می‌خوردم هم سر همین بود. به استودیو که برگشتم دیدم چای‌م را نخورده‌م و یخ کرده. حالم گرفته‌تر شد. صفحه‌ی تلفنم را روشن کردم. زنگ زده بودی. دو بار. همین کارت دلم را برد. زنگ زدم. نیمه‌ی بوق اول برداشتی. صدات همه‌چیز را شست و برد.
هرچه‌قدر هم که دعوا کنیم. هرچه‌قدر هم که فاصله بیفتد. هرچه‌قدر هم که دور باشیم از عاشقیت‌مان چیزی کم نمی‌شود. این را چشم‌هام از چشم‌هات و سکوت‌م از سکوت‌ت فهمیده‌اند. وقتی ساعت دوازده و نیم مرا به کتلت‌های مادرت و دوغ دایی جان دعوت کردی. گور بابای تمام قرارمدارهای فردامان.
پ.ن. هرچند هم لیم و بی‌مزه وقتی داشتم سوار می‌شدم همین که گفتی راستی مردم فردا ولنتاین می‌گیرند. شده مبارزه‌ی مدنی و من که پاک حواسم جاهای دیگری بود باز دلم رفت. برای خودت. برای صدات. برای شعورت و از همه بالاتر برای مهربانی‌ت...

.
.
.
تو همان یک‌رنگ خوب همیشه‌ای.

پاک‌سازی یا Bite me!

انبار و خود کارگاه را گه برداشته و اسف‌بار هم این است که تمام این محیط‌ها را با دیگران شریکم. نظم‌ش دست خودم نیست. امشب تا گردن توی گرد و خاک و خاک و خل بودم و هنوز در حال سرفه‌م و سالبوتامول جانم هم معلوم نیست کجاست از بس که این اواخر و در این یازده ماه ترک نفسم راحتم گذاشته بود به هوای خودم. هرچند خیلی ساخت و سازی هم نداشتم که مواد بخواهند ریه‌هام را به آتش بکشند.
بگذریم.
بدی تمام فضاهای اشتراکی علی‌الخصوص با جانور مریضی مثل من که وسواس تا اعماق‌ش ریشه دوانده این است که علاوه بر نداشتن آن نظم شخصی دوستان برای وسایل و ابزار و مواد اولیه‌ت تصمیم هم می‌گیرند. تصمیم به مصرف!!! بعد خیال می‌کنی پنج کیلو مل داری یا فلان گالن چسب چوب یا بهمان تیوب پاتکس و می‌روی می‌بینی قوم یاجوج ماجوج به همه‌جا مثل آفت غارت‌گر حمله کرده و باقی را هم به امان حشرات و سوسک‌ها ول کرده.
به‌قدری اعصابم خراب شد که فقط با مراقبه و فکر کردن به تعطیلات آخر این هفته و هفته‌ی بعد در کیش بی‌خیال ماجرا شدم.
نباشید از این موجودات غیرمتمدن.
پ.ن. برنامه‌ی شاگردهام دارد لحظه به لحظه شلوغ‌تر می‌شود و خیلی‌هاشان هم دوست و رفیق صمیمی‌ند که نه نمی‌شود گفت به‌شان. این بلاگ برای خاطر کتاب‌ها هم مزید بر علت شده که کولی وحشی درونم شیهه بکشد مدام و کوله‌ی ۵۰ لیتری سفری هی نوربالا بدهد از گوشه‌ی استودیو. 
پ.ن. خدایا می‌شه این قسمتاشو بزنم جلو؟! یه‌کم فقط...

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

برای خاطر کتاب‌ها

من و تمام اتفاق‌های رندوم یک آشنایی دیرینه با هم داریم و فضای مجازی این مرض مرا خوب درمان می‌کند. هرچند درمان‌ش بیشتر شبیه به معتاد مواد رساندن است در این مورد.
کنار سرچ بلاگر یک دکمه‌ی جذاب هست با یک عنوان جذاب: Next Blog
آدم سالم وقتی چنین چیزی را در کنار اسم وب‌لاگ خودش می بیند وسوسه می‌شود وای به حال من. آن‌هم وقتی نصف عمرت را تلف کشف مناسبات و نسبت‌ها کرده‌ای.
از این‌جای ماجرا بیماری بعدی‌م به ایفای نقش می‌پردازد: عشق به هایپرلینک. خلاصه کنم نفهمیدم دقیقن چه‌طور ولی سر از وبلاگ برای خاطر کتاب‌ها درآوردم و نمی‌شناختم‌ش. دیده‌بودم‌ش ولی نخوانده مانده بود.
آخرین پست را که خواندم دیدم نه! راه ندارد نخوانده بماند. پست قبل‌ترش مجبورم کرد بروم سراغ آرشیو و حالا دارم اولین نوشته‌هاش را از ۲۰۰۸ می‌خوانم و می‌آیم جلو. به ندرت پیش می‌آید که وبلاگی چنان جذاب باشد برایم که کارم را به مرتب‌خوانی آرشیو بکشاند.
سارا ن. ساده و روان نوشتن را بلد است و آدم را با خودش نگه می‌دارد. بی‌ادعا و بی‌گره‌است. شیله‌پیله ندارد. از ادای روشن‌فکری هم که مرض مرگ‌آور تقریبن قریب‌به‌اتفاق تمام بلاگرهای وبلاگستان فارسی‌ست خبری نیست. آدمی‌ست که زندگی را بلد است. از کجا یاد گرفته‌اش را نمی‌دانم چون این را از وصل کردن نقطه‌های چند پست اول و دو پست آخر و نسبت نویسنده‌ی آن اولی‌ها با این آخری‌ها فهمیده‌م. خط مستقیم کشیدم چون کوتاه‌ترین مسیر میان دو نقطه‌است و حداقل‌ها را به دست می‌دهد ولی چه بسا که این مسیر میان این دو نقطه مستقیم نبوده -که بعید است بوده باشد- و حداکثرها فاصله‌ی زیادی با این برداشت دارد. تنها نکته‌ی قطعی این است که در این رشد و یاد گرفتن زندگی با استناد به متن‌ یادداشت‌ها و البته عنوان وبلاگ کتاب ها سهم غیرقابل انکاری داشته‌اند و انگار که تمام این کلمات ادای دینی به همان‌ها و کلن به ادبیات است.


خواندن آرشیو کامل یک بلاگ شبیه مشاهده‌ی رشد و مرحله‌های رشد صاحب آن است. انگار مدتی را با او زیسته باشی بی آن‌که بشناسی‌ش و همین پارادوکس است که جذاب‌ش می‌کند. هرچند بخشی از این شناخت صرفن توهم است و خیلی جاها در تضاد با امر واقع بیرونی توی ذوق می‌زند ولی خب سوی مثبت این قرابت قلابی عمق بخشیدن به تجربه‌ی زیستن است.

پیش‌نهاد می‌کنم بروید رندوم و نه لزومن براساس شهرت وبلاگ‌ها یک بلاگ مورد علاقه پیدا کنید و بنشینید تمام عمرش را رصد کنید. بعید است به لذتی کم‌یاب نرسید. خیلی بعید...

پ.ن. یاد حرف سر هرمس مارانا افتادم که جایی نوشته بود -نقل به مضمون- وبلاگ تنها در ایران و میان فارسی‌زبان‌هاست که گونه‌ی مرده‌ای از نگارش محسوب می‌شود وگرنه در سایر بلاد جهان وبلاگ بسیار پرصلابت و رسا به حیات خود ادامه می‌دهد که هیچ بلکه رزق و روزی نویسنده‌اش و بعضا چند نفر این طرف و آن طرف خودش را هم تامین می‌کند. 


دلیل حرف سر هرمس هم اظهر من الشمس است. مردمان بیگانه دریافته‌اند اگر آن‌که می‌نویسد غم نان داشته باشد، اگر نه عطای همه، دست کم بخش زیادی از نوشته‌هاش را باید به لقاشان بخشید که به قول بامداد... برای همین بلاگرهاشان پول می‌گیرند بابت نوشتن و مثل این‌جا برای رضای دل و بی‌جیره‌مواجب نیست.

همه‌ی این‌ها را گفتم که آخرش بنویسم وبلاگستان فارسی نمرده است. یعنی کاش که نمرده باشد.

۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

یاد تو همیشه با من است اما یاد آدم را بیمار می‌کند

محمد برام صدا فرستاده از خوندن نامه‌ی یکم پس از بازگشت به کلبه‌ی ساحل چمخاله‌ی بار دیگر شهری که دوست می‌دارم نادر ابراهیمی.
این متن یکی از عاشقانه‌ترین متن‌های موجود به زبان فارسی‌ست به زعم من.
و تنها یک نفر توانست به تصویر من از این کتاب آسیب برساند. مدت‌ها قبل در خانه‌ی برادرم در حال خواندن این رمان بودیم که کسی گفت این مزخرفات چیست و چرا می‌خوانید و ناله است و حال آدم را بد می‌کند. تمام این‌ کلمه‌ها تمام ارزش‌های آن آدم را از ریشه زد. اما خب کمی طول کشید تا آن تنه‌ی سترگ به دره فرو افتد و کمی بیشتر تا من باورم بشود.
اما خب درد آن‌جاست که بدون یادآوری این صحنه امکان ندارد خودم را و تاریخم را با این کتاب مرور کنم. کتابی که در سرزمین مادری‌م درمورد عشق می‌گذرد و این‌که کسی مخاطب عشق راوی‌ست که درکی از عشق و توانی برای تاب آوردن‌ش ندارد...
زندگی تکرار مضحک اتفاقات پیش افتاده است... نیست؟

پ.ن. امروز مدام در بخشی از گذشته پرسه می‌زند ذهنم که تلخ‌م می‌کند همیشه. 
پ.ن.ن. هرچند که به تمامی به زندگی نشسته‌م و این همان عیش مدام است...

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

اکتشاف جدید

همین الان پی بردم که نود درصد پست‌های این وبلاگ و گاه‌گداری بقیه‌ی وب‌لاگ‌هام دقیقن همین شب‌های تحویل‌کاره. اما خب این وب‌لاگ سهیم خیلی جدی‌تری داره نسبت به اونای دیگه. اصن بوک‌مارک‌ش توی این نوار بالا چشمک‌های بیشتری می‌زنه و فقط هم وقت کار. یه رابطه‌ای باید باشه بین این ددلاین‌های لعنتی و زخمی که ادم بیرون از تن خودش تحمل‌ش می‌کنه...

یادگاری از دوازده-سیزده سال پیش

میم وقتی شونزده سال‌مون بود و ما تازه داشتیم عشق رو کشف می‌کردیم کلی کتاب برام خرید. دقیقن از عید تا نزدیک تولد هفده‌سالگی‌م. همه‌ش هم کادوهای مناسبتی بود. همه‌ش هم با پول‌هایی که اون موقع از سفارش‌های به‌ندرت و موردی‌ش درمی‌آورد.
حالا چرا بعد قرنی یاد اینا افتادم؟ من از قبل همون سال‌ها درس می‌دادم و چون گچ تخته‌سیاه همیشه کثافت‌کاری‌ش بیشتر بود، تخته‌سفید و ماژیک و سرطان‌های احتمالی‌ش رو ترجیح دادم. نزدیکای تیر که سالگرد شروع رابطه‌مونم بود دو تا ماژیک وایت‌برد ستدلر یکی آبی و یکی مشکی برام خرید. اون موقع‌ها همه‌شون سنومن بودن و ستدلر نوعی ثروت محسوب می‌شد.
از همون سال اینا رفتن جزو یادگاری‌هایی که خیلی به ندرت مصرف می‌شن. ولی امسال نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم بیارم‌شون سر کلاسام و رفیق آبی به زودی منو و کلاس رو ترک خواهد کرد. این ماژیک بیشتر از دوازده‌سال با من بوده و جاخالی هم تو کارش نبوده. تو فکریم که براش یه مراسم بازنشستگی خیلی باشکوه بگیریم و به عنوان یکی از اولین هدیه‌های میم به من بدیم‌ش به دخترمون. :) به همین لوسی دقیقن. ما همین‌قدر کلیشه‌ایم.

پ.ن. اگه به روح اعتقاد دارین وقتی مهمونی می‌گیرین آخر هفته موزیک رو جوری تنظیم کنید که بیس صدا نگاد بقیه‌ی همسایه‌هارو!!! شاید یه بدبختی در حال تحویل کار باشه و ددلاین‌ها هم بیخ خرش! انقد که میم عزیزش رو فرستاده باشه خونه‌ی دوستاشون برای شام تا حتا مجبور نشه برای شام اون از جاش پاشه.
پ.ن.ن. بعله مشکل چای هم با فلاسک دو لیتری سفری‌مون قابل حله!

It's not you, it's me...

به همین صراحتی که عنوان هم دارد و همیشه دروغ و کلیشه فرض می‌شود. ایراد از من است که دلهره و هراس چنان مرا در پنجه می‌فشرد وقتی چیزی را مدتی دارم. هراس از دست دادن یا تعهد یا هر مزخرفی که اسم‌ش هست مرا بی‌چاره می‌کند و نتیجه از دو حالت خارج نیست. یا فرار می‌کنم بی‌آن‌که بر پهنه‌ی رادار آدم‌ها قابل ردیابی باشم -به مفهموم کلمه یک بار عملن قاره‌ی محل سکونتم را هم عوض کردم برای دو سال!- یا آن‌قدر جفتک و لگد می‌پرانم که طرف جان‌ش را بردارد و فرار کند و تازه همیشه این کارت در جیبم می‌ماند که تو تاب نیاوردی و رفتی. تو اهل‌ش نبودی و تو مرد موندن نیستی و بلا بلا بلا...

آره من دقیقن یه چنین عوضی مادرزادی هستم! دلیل‌ش واقعن هنوز برای خودم هم مجهوله ولی شاید توی زندگی قبلی زیادی دهنم سرویس شده وگرنه این همه مرض برای یه کارمای بیست و نه ساله خیلی زیاده. خیلی.

پ.ن. این اعتراف از تمام زایمان‌های زندگی‌م سخت‌تر بود. همونایی که زیر خیلی کارام یهو یقه‌مو چسبیدن و ول نکردن تا بالاخره به وقوع پیوستن.

۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

اندکی نگاه به پیش رو ساقیا!

یک وقت‌هایی نوشتن سخت می‌شود. می‌آید جایی حوالی خرخره‌ت را می‌گیرد. نه می‌شود بی‌خیال شوی و نه می‌شود بنویسی‌ش. حالا این وسط کارت هم که نوشتن باشد و نان‌ت را از این راه دربیاوری اوضاع بدتر هم هست. در چنین گیروداری گرفتارم این روزها. این وقت‌ها فتیله‌ی خواندن را می‌کشم بالا و زیر دیگ نوشتن را تا شعله جا دارد کم می‌کنم و سطلی آب می‌ریزم و درش را می‌گذارم. بلکه‌هم افاقه‌ای کند و آبی گرم شود.

مشکل تازه از آن‌جایی شدت می‌گیرد که نمی‌خواهی به سمت بزرگان بروی در این بن‌بست ذهنی که مقهور می‌شوی و مثل خر در گل می‌مانی خاصه اگر ذهن ایرادگیر و کمال‌گرا داشته باشی و خوب را هرگز کافی ندانی تا به عالی خواست خودت برسی. می‌خواهی بروی سراغ ناشناخته‌ها که هم ایراد به چشم‌ت بیاید و هم شاید زاویه‌ای تازه یا اندیشه‌ای نیندیشیده پیدا کنی که در شناخته‌های معمولی هم که مدت‌هاست همه‌چیز تکرار مکررات بی‌یال و دم و اشکم همیشه شده. دنبال هوای تازه باید بود. اما خود این ملال که بر خود هموار می‌کنی شبیه با چشمان بسته گشتن به دنبال گربه‌ی سیاهی در یک اتاق تاریک است که اصلن آن‌جا نیست.

 گربه‌بازها می‌دانند که هیچ موجودی به اندازه‌ی گربه در حرکت بی‌صدا مهارت ندارد خاصه اگر آن‌جا که انتظارش را دارید نباشد!!!

میان خروارها داستان کوتاه مزخرف -صادقانه حیف این واژه- دست و پا می‌زدم و راه نفسم هر آیینه تنگ‌تر می‌شد تا دوباره گذارم از سر متنی که کسی فرستاد از کتابی که نه خودنویسنده‌ش را دوست‌می‌دارم و نه سلیقه‌اش را و نه کتاب‌هاش را و نه حتا نثرش را که به مانند آن‌ها که مثال‌شان پیش‌تر رفت در منجلاب دوران طلایی گذشته تا گردن گرفتار آمده‌اند، تنگ آمده از این همه اقبال این کتاب آخری به نقدخوانی‌های مجازی‌ش افتاد و طبعن آدم در این میان گذارش به خوابگرد محجوب هم می‌افتد.
نماد بارز عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، طالع نحس این چند وقت اخیرم، در شکار حتا یک داستان خوب را گرداند و با دو رمان ملکوت آشنا شدم یکی میم عزیز که قبل‌تر هم می‌شناختم و به واسطه‌ی مناسبات جدی‌ای که من و میم عزیز خودم با عنوان‌ش داریم در صف مطالعه‌های شبانه‌ی دونفره‌مان هست و دیگری عروسک‌ساز که باز هم به واسطه‌ی مناسبات دیگری که بی‌ربط هم به مناسبات اولی نیست و آن‌ها که از نزدیک‌تر مرا می‌شناسند می‌دانندش این همه به لیست اضافه شد.

طبیعی‌ست دیگر، وقتی کسی که مدت‌ها پای نوشته‌هاش نور مانیتور به چشمان بی‌خواب‌ت خورانده‌ای یعنی بلد است حرف را، پس وقتی همان به تو پیش‌نهاد کتابی می‌دهد و در یک نشست و یک نفس بی‌مقدمه سه فصل رمان را می‌خوانی بی‌خبر از همه‌ی عالم و آدم‌هاش، رمان دومی را هم که پیش‌نهاد می‌کند در فهرست لطفن تا قبل از مرگ مطالعه شوند قرارش می‌دهی. طبیعی‌ست.

هرچند به نثر این دومی هیچ دمی و نکی نزدم ولی تا خلاف‌ش ثابت شود ما به آقای خوابگرد و سلیقه و سوادشان ادای احترام می‌کنیم که هم ایشان کلمه که نه، کلمه‌های بسیار از قبل همین خواب‌گردی‌هاشان به ما آموختند.

وقتی می‌خوانی ناشناخته‌های مناسبی را آن هم بعد از این همه چرندیات که خوانده‌ای حتا همان چند خط و چند کلمه‌شان را و به زور حرمت کتاب و ورق و جوهر و کلمه پرت‌شان نکرده‌ای از پنجره وسط کوچه، انگار در پیکر مرده‌ی ادبیاتی که مثل سینما و تاترمان مدت‌هاست دارد نفس‌های آخرش را در این بخش از سیاره‌ی فرهنگ‌زده‌ی جهان‌سومی‌مان می‌کشد و ما یا بی‌خبرانیم و یا به حال‌مان خوش‌تر است که بی‌خبران بنماییم خون تازه می‌دود. 

نه این‌که بخواهم اغراق کنم که حالا پیکره حی و سالم راه می‌افتد در خیابان‌ها و مردم با کتاب و ادبیات آشتی می‌کنند اما دست‌کم می‌شود امیدوار بود که چراغ‌های کم‌جانی را جوان‌هایی با سختی روشن نگه‌داشته‌اند تا کمک‌های پزشکی اورژانس بر سر بیمار برسد -اگر برسد.

به‌راستی مایی که در یگانگی قوم‌مان گوش فلک را کر کرده‌ایم فردای آن دنیا چه داریم به سعدی و مولوی و حافظ که هیچ به همین اساتید معاصر تازه درگذشته‌ی‌مان، گلشیری و چوبک و ساعدی و صادقی یا غولی آرام اما غریب به نام نجدی، یا از آن هم بالاتر همین آقای جمال‌زاده که به تعبیری تمام ادبیات معاصر فارسی و داستان کوتاه از زیر عبای او بیرون آمده بدهیم؟
.
.
.
منفی‌گرایی را هرگز دوست‌نداشته‌ام اما پر بی‌راه نیست اگر کسی بگوید ما بعد از این‌ها پیش نرفته‌ایم، فرو رفته‌ایم!