۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

معجزه

قهر بودم باهات و وقتی مطمئنم حق با من است کوتاه نمی‌آیم. نصف حرصی که در انباری می‌خوردم هم سر همین بود. به استودیو که برگشتم دیدم چای‌م را نخورده‌م و یخ کرده. حالم گرفته‌تر شد. صفحه‌ی تلفنم را روشن کردم. زنگ زده بودی. دو بار. همین کارت دلم را برد. زنگ زدم. نیمه‌ی بوق اول برداشتی. صدات همه‌چیز را شست و برد.
هرچه‌قدر هم که دعوا کنیم. هرچه‌قدر هم که فاصله بیفتد. هرچه‌قدر هم که دور باشیم از عاشقیت‌مان چیزی کم نمی‌شود. این را چشم‌هام از چشم‌هات و سکوت‌م از سکوت‌ت فهمیده‌اند. وقتی ساعت دوازده و نیم مرا به کتلت‌های مادرت و دوغ دایی جان دعوت کردی. گور بابای تمام قرارمدارهای فردامان.
پ.ن. هرچند هم لیم و بی‌مزه وقتی داشتم سوار می‌شدم همین که گفتی راستی مردم فردا ولنتاین می‌گیرند. شده مبارزه‌ی مدنی و من که پاک حواسم جاهای دیگری بود باز دلم رفت. برای خودت. برای صدات. برای شعورت و از همه بالاتر برای مهربانی‌ت...

.
.
.
تو همان یک‌رنگ خوب همیشه‌ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر