محمد برام صدا فرستاده از خوندن نامهی یکم پس از بازگشت به کلبهی ساحل چمخالهی بار دیگر شهری که دوست میدارم نادر ابراهیمی.
این متن یکی از عاشقانهترین متنهای موجود به زبان فارسیست به زعم من.
و تنها یک نفر توانست به تصویر من از این کتاب آسیب برساند. مدتها قبل در خانهی برادرم در حال خواندن این رمان بودیم که کسی گفت این مزخرفات چیست و چرا میخوانید و ناله است و حال آدم را بد میکند. تمام این کلمهها تمام ارزشهای آن آدم را از ریشه زد. اما خب کمی طول کشید تا آن تنهی سترگ به دره فرو افتد و کمی بیشتر تا من باورم بشود.
اما خب درد آنجاست که بدون یادآوری این صحنه امکان ندارد خودم را و تاریخم را با این کتاب مرور کنم. کتابی که در سرزمین مادریم درمورد عشق میگذرد و اینکه کسی مخاطب عشق راویست که درکی از عشق و توانی برای تاب آوردنش ندارد...
زندگی تکرار مضحک اتفاقات پیش افتاده است... نیست؟
پ.ن. امروز مدام در بخشی از گذشته پرسه میزند ذهنم که تلخم میکند همیشه.
پ.ن.ن. هرچند که به تمامی به زندگی نشستهم و این همان عیش مدام است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر