۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

برای خاطر کتاب‌ها

من و تمام اتفاق‌های رندوم یک آشنایی دیرینه با هم داریم و فضای مجازی این مرض مرا خوب درمان می‌کند. هرچند درمان‌ش بیشتر شبیه به معتاد مواد رساندن است در این مورد.
کنار سرچ بلاگر یک دکمه‌ی جذاب هست با یک عنوان جذاب: Next Blog
آدم سالم وقتی چنین چیزی را در کنار اسم وب‌لاگ خودش می بیند وسوسه می‌شود وای به حال من. آن‌هم وقتی نصف عمرت را تلف کشف مناسبات و نسبت‌ها کرده‌ای.
از این‌جای ماجرا بیماری بعدی‌م به ایفای نقش می‌پردازد: عشق به هایپرلینک. خلاصه کنم نفهمیدم دقیقن چه‌طور ولی سر از وبلاگ برای خاطر کتاب‌ها درآوردم و نمی‌شناختم‌ش. دیده‌بودم‌ش ولی نخوانده مانده بود.
آخرین پست را که خواندم دیدم نه! راه ندارد نخوانده بماند. پست قبل‌ترش مجبورم کرد بروم سراغ آرشیو و حالا دارم اولین نوشته‌هاش را از ۲۰۰۸ می‌خوانم و می‌آیم جلو. به ندرت پیش می‌آید که وبلاگی چنان جذاب باشد برایم که کارم را به مرتب‌خوانی آرشیو بکشاند.
سارا ن. ساده و روان نوشتن را بلد است و آدم را با خودش نگه می‌دارد. بی‌ادعا و بی‌گره‌است. شیله‌پیله ندارد. از ادای روشن‌فکری هم که مرض مرگ‌آور تقریبن قریب‌به‌اتفاق تمام بلاگرهای وبلاگستان فارسی‌ست خبری نیست. آدمی‌ست که زندگی را بلد است. از کجا یاد گرفته‌اش را نمی‌دانم چون این را از وصل کردن نقطه‌های چند پست اول و دو پست آخر و نسبت نویسنده‌ی آن اولی‌ها با این آخری‌ها فهمیده‌م. خط مستقیم کشیدم چون کوتاه‌ترین مسیر میان دو نقطه‌است و حداقل‌ها را به دست می‌دهد ولی چه بسا که این مسیر میان این دو نقطه مستقیم نبوده -که بعید است بوده باشد- و حداکثرها فاصله‌ی زیادی با این برداشت دارد. تنها نکته‌ی قطعی این است که در این رشد و یاد گرفتن زندگی با استناد به متن‌ یادداشت‌ها و البته عنوان وبلاگ کتاب ها سهم غیرقابل انکاری داشته‌اند و انگار که تمام این کلمات ادای دینی به همان‌ها و کلن به ادبیات است.


خواندن آرشیو کامل یک بلاگ شبیه مشاهده‌ی رشد و مرحله‌های رشد صاحب آن است. انگار مدتی را با او زیسته باشی بی آن‌که بشناسی‌ش و همین پارادوکس است که جذاب‌ش می‌کند. هرچند بخشی از این شناخت صرفن توهم است و خیلی جاها در تضاد با امر واقع بیرونی توی ذوق می‌زند ولی خب سوی مثبت این قرابت قلابی عمق بخشیدن به تجربه‌ی زیستن است.

پیش‌نهاد می‌کنم بروید رندوم و نه لزومن براساس شهرت وبلاگ‌ها یک بلاگ مورد علاقه پیدا کنید و بنشینید تمام عمرش را رصد کنید. بعید است به لذتی کم‌یاب نرسید. خیلی بعید...

پ.ن. یاد حرف سر هرمس مارانا افتادم که جایی نوشته بود -نقل به مضمون- وبلاگ تنها در ایران و میان فارسی‌زبان‌هاست که گونه‌ی مرده‌ای از نگارش محسوب می‌شود وگرنه در سایر بلاد جهان وبلاگ بسیار پرصلابت و رسا به حیات خود ادامه می‌دهد که هیچ بلکه رزق و روزی نویسنده‌اش و بعضا چند نفر این طرف و آن طرف خودش را هم تامین می‌کند. 


دلیل حرف سر هرمس هم اظهر من الشمس است. مردمان بیگانه دریافته‌اند اگر آن‌که می‌نویسد غم نان داشته باشد، اگر نه عطای همه، دست کم بخش زیادی از نوشته‌هاش را باید به لقاشان بخشید که به قول بامداد... برای همین بلاگرهاشان پول می‌گیرند بابت نوشتن و مثل این‌جا برای رضای دل و بی‌جیره‌مواجب نیست.

همه‌ی این‌ها را گفتم که آخرش بنویسم وبلاگستان فارسی نمرده است. یعنی کاش که نمرده باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر