انبار و خود کارگاه را گه برداشته و اسفبار هم این است که تمام این محیطها را با دیگران شریکم. نظمش دست خودم نیست. امشب تا گردن توی گرد و خاک و خاک و خل بودم و هنوز در حال سرفهم و سالبوتامول جانم هم معلوم نیست کجاست از بس که این اواخر و در این یازده ماه ترک نفسم راحتم گذاشته بود به هوای خودم. هرچند خیلی ساخت و سازی هم نداشتم که مواد بخواهند ریههام را به آتش بکشند.
بگذریم.
بدی تمام فضاهای اشتراکی علیالخصوص با جانور مریضی مثل من که وسواس تا اعماقش ریشه دوانده این است که علاوه بر نداشتن آن نظم شخصی دوستان برای وسایل و ابزار و مواد اولیهت تصمیم هم میگیرند. تصمیم به مصرف!!! بعد خیال میکنی پنج کیلو مل داری یا فلان گالن چسب چوب یا بهمان تیوب پاتکس و میروی میبینی قوم یاجوج ماجوج به همهجا مثل آفت غارتگر حمله کرده و باقی را هم به امان حشرات و سوسکها ول کرده.
بهقدری اعصابم خراب شد که فقط با مراقبه و فکر کردن به تعطیلات آخر این هفته و هفتهی بعد در کیش بیخیال ماجرا شدم.
نباشید از این موجودات غیرمتمدن.
پ.ن. برنامهی شاگردهام دارد لحظه به لحظه شلوغتر میشود و خیلیهاشان هم دوست و رفیق صمیمیند که نه نمیشود گفت بهشان. این بلاگ برای خاطر کتابها هم مزید بر علت شده که کولی وحشی درونم شیهه بکشد مدام و کولهی ۵۰ لیتری سفری هی نوربالا بدهد از گوشهی استودیو.
پ.ن. خدایا میشه این قسمتاشو بزنم جلو؟! یهکم فقط...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر