یک وقتهایی نوشتن سخت میشود. میآید جایی حوالی خرخرهت را میگیرد. نه میشود بیخیال شوی و نه میشود بنویسیش. حالا این وسط کارت هم که نوشتن باشد و نانت را از این راه دربیاوری اوضاع بدتر هم هست. در چنین گیروداری گرفتارم این روزها. این وقتها فتیلهی خواندن را میکشم بالا و زیر دیگ نوشتن را تا شعله جا دارد کم میکنم و سطلی آب میریزم و درش را میگذارم. بلکههم افاقهای کند و آبی گرم شود.
مشکل تازه از آنجایی شدت میگیرد که نمیخواهی به سمت بزرگان بروی در این بنبست ذهنی که مقهور میشوی و مثل خر در گل میمانی خاصه اگر ذهن ایرادگیر و کمالگرا داشته باشی و خوب را هرگز کافی ندانی تا به عالی خواست خودت برسی. میخواهی بروی سراغ ناشناختهها که هم ایراد به چشمت بیاید و هم شاید زاویهای تازه یا اندیشهای نیندیشیده پیدا کنی که در شناختههای معمولی هم که مدتهاست همهچیز تکرار مکررات بییال و دم و اشکم همیشه شده. دنبال هوای تازه باید بود. اما خود این ملال که بر خود هموار میکنی شبیه با چشمان بسته گشتن به دنبال گربهی سیاهی در یک اتاق تاریک است که اصلن آنجا نیست.
گربهبازها میدانند که هیچ موجودی به اندازهی گربه در حرکت بیصدا مهارت ندارد خاصه اگر آنجا که انتظارش را دارید نباشد!!!
میان خروارها داستان کوتاه مزخرف -صادقانه حیف این واژه- دست و پا میزدم و راه نفسم هر آیینه تنگتر میشد تا دوباره گذارم از سر متنی که کسی فرستاد از کتابی که نه خودنویسندهش را دوستمیدارم و نه سلیقهاش را و نه کتابهاش را و نه حتا نثرش را که به مانند آنها که مثالشان پیشتر رفت در منجلاب دوران طلایی گذشته تا گردن گرفتار آمدهاند، تنگ آمده از این همه اقبال این کتاب آخری به نقدخوانیهای مجازیش افتاد و طبعن آدم در این میان گذارش به خوابگرد محجوب هم میافتد.
نماد بارز عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، طالع نحس این چند وقت اخیرم، در شکار حتا یک داستان خوب را گرداند و با دو رمان ملکوت آشنا شدم یکی میم عزیز که قبلتر هم میشناختم و به واسطهی مناسبات جدیای که من و میم عزیز خودم با عنوانش داریم در صف مطالعههای شبانهی دونفرهمان هست و دیگری عروسکساز که باز هم به واسطهی مناسبات دیگری که بیربط هم به مناسبات اولی نیست و آنها که از نزدیکتر مرا میشناسند میدانندش این همه به لیست اضافه شد.
طبیعیست دیگر، وقتی کسی که مدتها پای نوشتههاش نور مانیتور به چشمان بیخوابت خوراندهای یعنی بلد است حرف را، پس وقتی همان به تو پیشنهاد کتابی میدهد و در یک نشست و یک نفس بیمقدمه سه فصل رمان را میخوانی بیخبر از همهی عالم و آدمهاش، رمان دومی را هم که پیشنهاد میکند در فهرست لطفن تا قبل از مرگ مطالعه شوند قرارش میدهی. طبیعیست.
هرچند به نثر این دومی هیچ دمی و نکی نزدم ولی تا خلافش ثابت شود ما به آقای خوابگرد و سلیقه و سوادشان ادای احترام میکنیم که هم ایشان کلمه که نه، کلمههای بسیار از قبل همین خوابگردیهاشان به ما آموختند.
وقتی میخوانی ناشناختههای مناسبی را آن هم بعد از این همه چرندیات که خواندهای حتا همان چند خط و چند کلمهشان را و به زور حرمت کتاب و ورق و جوهر و کلمه پرتشان نکردهای از پنجره وسط کوچه، انگار در پیکر مردهی ادبیاتی که مثل سینما و تاترمان مدتهاست دارد نفسهای آخرش را در این بخش از سیارهی فرهنگزدهی جهانسومیمان میکشد و ما یا بیخبرانیم و یا به حالمان خوشتر است که بیخبران بنماییم خون تازه میدود.
نه اینکه بخواهم اغراق کنم که حالا پیکره حی و سالم راه میافتد در خیابانها و مردم با کتاب و ادبیات آشتی میکنند اما دستکم میشود امیدوار بود که چراغهای کمجانی را جوانهایی با سختی روشن نگهداشتهاند تا کمکهای پزشکی اورژانس بر سر بیمار برسد -اگر برسد.
بهراستی مایی که در یگانگی قوممان گوش فلک را کر کردهایم فردای آن دنیا چه داریم به سعدی و مولوی و حافظ که هیچ به همین اساتید معاصر تازه درگذشتهیمان، گلشیری و چوبک و ساعدی و صادقی یا غولی آرام اما غریب به نام نجدی، یا از آن هم بالاتر همین آقای جمالزاده که به تعبیری تمام ادبیات معاصر فارسی و داستان کوتاه از زیر عبای او بیرون آمده بدهیم؟
.
.
.
منفیگرایی را هرگز دوستنداشتهام اما پر بیراه نیست اگر کسی بگوید ما بعد از اینها پیش نرفتهایم، فرو رفتهایم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر