۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

بدون عنوان

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ این «این‌ها» به همه برمی‌گردد. از نانوای سرصبح که بربری‌ت را از تنور بیرون می‌کشد، تا راننده‌ای که میان دسته‌ی پول‌هاش می‌گردد تا داغان‌ترین اسکناس را به جای بقیه‌ی پول به تو قالب کند چون خیال می‌کند خوش‌روتر از آنی هستی که برگردی بگویی می‌شود این را عوض کنید؟ تا برادرت که هربار از کنارت رد می‌شود محال ممکن است سیخونک یادش برود یا دوستانی که رفاقت برای‌شان فقط وقتی معنی دارد که گره‌ای به دست تو گشوده شود، تا آن‌ها که قرن به قرن هم نمی‌بینی‌شان و باز هم همان یک‌رنگ خوب و صاف و ساده می‌مانند. همان‌ها که می‌شود از هرچیزی حرف زد باهاشان و بازهم سکوت سرشار بماند. از همان‌ها که غلظت زندگی را افزایش می‌دهند. پُرت می‌کنند. سیراب می‌شوی از حضورشان که غنیمت است، شده برای چند ساعت و آن هم سالی یک‌بار.

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ ترس برت می‌دارد. انگار در سیاره‌ی زامبی‌ها گیر افتاده باشی. هیچ‌چیز نمی‌فهمند. تو را هم. جمله‌ی وجودی‌شان همان Give it to me! Give me more! مشهور است. انگار که کابوس باشد هی تکان می‌دهی خودت را. سرت را در بالش خیالی‌ت فرو می‌کنی. دهان‌ت را به فریاد‌های بی‌صدا باز می‌کنی و چیزی از بین نمی‌رود. چیزی تغییر نمی‌کند. همه‌چیز لزج و چسب‌ناک جلو می‌آید. تو هم یکی از خودشان می‌شوی. تو هم بی اراده راه می‌افتی با تکانه‌های عجیب بی‌شباهت به انسان. تو هم می‌خواهی. تو هم سرتاپا نیاز می‌شوی. تو هم می‌جنگی تا بگیری. معلوم نیست چه چیز را. مهم نیست چه چیز را. خواستن مهم می‌شود. به دست آوردن مهم می‌شود. تصاحب!

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی. یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستند؟ دقیق که می‌شوی می‌شناسی همه‌شان را. تکه‌های خودت هستند. شبیه بچه‌یتیم‌هایی که در ناکجاآبادی رها شده‌اند و هاج و واج مانده‌اند که حالا با هجوم جهان چه کنند. تکه‌هایی که مجبور بوده‌ای از خودت جدای‌شان کنی. رهاشان کنی. تا بشود که زندگی کرد. تا بشود که ادامه داد. تا بشود که دوام آورد. می‌بینی که همان‌جا سمج مانده‌اند و مثل جوجه‌کلاغ‌های بی‌پروبال زل‌زل تو را نگاه می‌کنند و چشم به منقارت دارند که یا به توضیحی باز شود و یا خیال‌شان را از آذوقه راحت کند. نه بزرگ می‌شوند و نه پیر. همان‌جا به همان‌حال که جاگذاشتی‌شان مانده‌اند منتظر. باور می‌کنی هرچیزی که در ایجادش در خلق‌ش ذره‌ای دخیل بوده‌ای هرگز، تا ابد می‌تواند تو را متهم کند. تا ابد طلب‌کار خواهد بود. آن چیز هرچه می‌خواهد باشد فرقی نمی‌کند. می‌چرخی و به صورت‌هاشان نگاه می‌کنی که مهری آشنا، حیاتی دوستانه پیدا کنی. یا تهی‌ست یا پر از اتهام و هجمه و خصم. باورت می‌شود که زمانی تکه‌ی تو بوده‌اند؟ که زمانی تو بر سر دوراهی کشتن‌شان و یا رها کردن‌شان به رحم آمده باشی و گذاشته باشی بمانند؟ تا مثلن جلوی زخم و خون‌ریزی را گرفته باشی؟

مهم نیست کجای زندگی ایستاده باشی، یک روزهایی، یک وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست که می‌چرخی اطراف خودت و می‌بینی هیچ چیز آشنایی از جهان نمانده است.

این نوشته قرار نیست تلخ تمام شود هرچند که تلخی طعم حقیقی زندگی‌ست. می‌خواستم بگویم این روزها، این وقت‌ها، این لحظه‌ها را باید گذاشت روی تخم چشم. باید فرو رفت درون‌شان با ایمان به این‌که از آن سمت سالم و زنده بیرون خواهی آمد. انگار که آتش گلستان شده برای خلیل خدا. این لحظه‌ها برای هرکسی پیش نمی‌آیند. همیشه پیش نمی‌آیند. زیاد پیش نمی‌آیند. این‌لحظه‌ها حجامت زندگی‌ند. تا خون سرخ دوباره در تن‌ت و سرت و زندگی‌ت راه بیفتد. تا بفهمی که زنده‌ای. این لحظه‌ها را نمی‌شود پیش آورد. این لحظه‌ها بی‌هوا می‌آیند. روی سرت هوار می‌شوند و زندگی را آوار می‌کنند روی‌ت. تا تو دانه‌دانه قلوه‌سنگ‌ها را کنار بزنی و به هوا برسی و به نور. این لحظه‌ها را باید بگذاری روی سرت. تو انگار کن تاج خار مردم بر سر کلام خدا.

این نوشته قرار نیست ناسپاس باشد. این نوشته از یاد نمی‌برد که در تمام لحظه‌های زندگی‌ت ستون‌هایی هستند که هرچقدر هم ویرانی گسترده باشد پای‌مردی می‌کنند و می‌دانی که می‌مانند. برای این ستون‌ها می‌شود مُرد. می‌شود با یک لب‌خند زیبا جان سپرد.

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

فرصت‌های کوچک خوش‌بختی

هر از گاهی که فارغ از تدریس و تحصیل و کار و زندگی گذارم به ترجمه و پژوهش (همان تحقیق قدیم، آن یکی را تازه یاد گرفته‌ام که بگویم به جای این یکی) وقتی غرق می‌شوم در لذت خلق چیزی از هیچ احساس می‌کنم که زنده‌ام.
این‌که بنشینی پشت این صفحه و با گوگل خان وارد بازی تخت نرد بشوی و از داشته‌ها و دانسته‌هاش پازلی بسازی برای هدف خودت، بعد ببینی تکه‌هایی نیست و بعد تکه‌های نیست را سر هم کنی و بسازی و اگر نشد تخیل‌شان کنی و راهی بسازی به سمت همان هدف، یا مثلن بنشینی و بخوانی خیس بخوری در لذت خواندن و بعد بخواهی شریک شوی این لذت را و کلنجار بروی که کدام کلمه باید کجا و روبه‌روی کدام واژه بنشیند. انگار کنی که تو و واژه‌ها سر یک میز گپ می‌زنید و بی‌حواس ساعت می‌شوید.
این‌ها یعنی عشق، همه شیرین، همه عسل، یعنی عیش مدام...
حیف که دیر دست می‌دهد این فرصت در این روزگار و دنیای دیوانه.
پ.ن. این احسان علی‌خانی کاری کرده که آدم از «عسل» به ای کل انحا بی‌زار بشه. به هر حال جای تقدیر داره ارتکاب این فعل صعب.

گاهی ِ چندم

زندگی گاهی تو را چنان می‌تاباند که باید کلی فکر کنی دستم کدام است، پام کدام، سر کجاست و به همین ترتیب... گاهی هم در این تاباندن‌ها تو را می‌گذارد سر نقطه‌ای که درست چند وقت قبل‌ش هم گذاشته بود. حالا هی با زبان بی‌زبانی می‌خواهد حالی‌ت کند که بابا! آدم! دوپا! حیوان! گوساله! بفهم! هی این دارد تکرار می‌شود که تو یک نتیجه‌ای بگیری... اما خب تو... انگار نه انگار! مثه گاو گره‌ی دست و پایت را از هم باز می‌کنی و می‌روی رد کارت.
پ.ن. در گرمای تابستان تفته‌ی شهر من فقط باید عاشق شد تا زنده ماند.