زندگی گاهی تو را چنان میتاباند که باید کلی فکر کنی دستم کدام است، پام کدام، سر کجاست و به همین ترتیب... گاهی هم در این تاباندنها تو را میگذارد سر نقطهای که درست چند وقت قبلش هم گذاشته بود. حالا هی با زبان بیزبانی میخواهد حالیت کند که بابا! آدم! دوپا! حیوان! گوساله! بفهم! هی این دارد تکرار میشود که تو یک نتیجهای بگیری... اما خب تو... انگار نه انگار! مثه گاو گرهی دست و پایت را از هم باز میکنی و میروی رد کارت.
پ.ن. در گرمای تابستان تفتهی شهر من فقط باید عاشق شد تا زنده ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر