۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

قلبی برای نوشتن یا بهار دل‌بر رسید بالاخره!

بالاخره فراغتی دست داد تا به این‌جا سر بزنم. آخر سال و ماراتن دیوانه‌وار کارهای عقب‌مانده و ددلاین‌ها و تمام بند و بساط‌ش آمد و با سرعت سرسام‌آورش از روی ما رد شد و خدا را شکر همگی زنده و سالم و سرحالیم. روزهای آخر اسفند روزهای محبوب منند. در نوشته‌ای دیگر شرح می‌دهم چرا. حالا نوبت نود و پنج شوخ ِ شنگ ِ شیرین ِ شهرآشوب ماست.
نود و پنج را نیامده دوست داشتم و حالا همین چند روزه رفاقتی به هم زده‌ایم که مپرس. اتفاقات هیجان‌انگیزی برای هردومان در راه است. میم کلی کلاس و شاگرد و کنسرت دارد و من یک تاتر عروسکی برای جشنواره‌ی شهریور و دو کار احتمالن برای مونولیو. طبق معمول هم کلی سفر از پیش برنامه‌ریزی نشده و یکی دوتا هم با برنامه‌ریزی.
لحظه‌ی سال تحویل وقتی فال می‌گرفتیم برای مامان‌باباها و طاهر و امیرعلی وخانواده‌ی خواهرش هرکدام یکی گرفت با شاهد و به خودمان که رسید گفت ما با هم یکی و پیشانی‌م را بوسید.
هزارجمله می‌شد بگوید. هزار عاشقانه. اما هیچ‌کدام به پای این نمی‌رسید. همین است که اسیر می‌کند آدم را در عشق‌ش. بلد است آدم را به ساده‌ترین روش‌ها جلد کند. جلد و آرام. جلد و باقرار...
نخوابیده بودیم. بعد که آمدیم بالا تنبور را برداشت و کوک کرد. با جلوشاهی سحری مرا برد به عرش و با خواب بعدش هم پایین نیامدیم.
نود و پنج نیامده دل‌بری می‌کرد و حالا هم که شش غروب از آمدن‌ش گذشته هنوز می‌تازد و یکه‌سوار این سال‌های غریب گذشته‌ست.

امید که برای همه تا همیشه چنین باد و چنان مباد...