به همین صراحتی که عنوان هم دارد و همیشه دروغ و کلیشه فرض میشود. ایراد از من است که دلهره و هراس چنان مرا در پنجه میفشرد وقتی چیزی را مدتی دارم. هراس از دست دادن یا تعهد یا هر مزخرفی که اسمش هست مرا بیچاره میکند و نتیجه از دو حالت خارج نیست. یا فرار میکنم بیآنکه بر پهنهی رادار آدمها قابل ردیابی باشم -به مفهموم کلمه یک بار عملن قارهی محل سکونتم را هم عوض کردم برای دو سال!- یا آنقدر جفتک و لگد میپرانم که طرف جانش را بردارد و فرار کند و تازه همیشه این کارت در جیبم میماند که تو تاب نیاوردی و رفتی. تو اهلش نبودی و تو مرد موندن نیستی و بلا بلا بلا...
آره من دقیقن یه چنین عوضی مادرزادی هستم! دلیلش واقعن هنوز برای خودم هم مجهوله ولی شاید توی زندگی قبلی زیادی دهنم سرویس شده وگرنه این همه مرض برای یه کارمای بیست و نه ساله خیلی زیاده. خیلی.
پ.ن. این اعتراف از تمام زایمانهای زندگیم سختتر بود. همونایی که زیر خیلی کارام یهو یقهمو چسبیدن و ول نکردن تا بالاخره به وقوع پیوستن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر