همین حالا که پست قبل را گذاشتم آن طرفتر با آیپد، ولو روی کاناپهی پذیرایی رصدم میکند. میگوید آبرو نبر دیگر. مردم میروند ژووانی. کتلت مرا مضحکه میکنی حالا؟ گفتم اگر یک روز ازت خواستم مرا ببری به یکی از این رستورانهای از ما بهترانی از یک بلندی هلم بده پایین!
چای ریخت آورد گذاشت کنار دستم: قبلترش خودم نپریده باشم چشم.
میخندیم. هنوز لابد گرد و خاک لای موهام است که بعد بوسیدن سرم عطسهی وحشتناکی میکند. عطسههاش معروفند. آلرژی هم که ارث قشنگ جفتمان است. مغزش که دوباره بالا میآید میگویم پردهی گوشهای من که جای خود، پرده صفاق و مننژ خودت هم پاره شد. گفت بعله... عطسهی مردونه همینه. -جملهی پدربزرگم بود، با آن عطسههای سقفخرابکناش. زرنگی کرد و تا آمدم حاضرجوابی کنم که البته عافیت باشه، خودش جواب داد سلامت باشید.
یادم آمد درست ده سال پیش قبل از جشنوارهی تاتر توی مرکز تاتر تجربی جلسه داشتیم و عطسهای کرد که نصف لیوان چای دستم را ریختم روی برگههای برنامهریزی و یک آکوارد مومنت جانانه ساختیم وقتی رو به من وگندکاریم گفت سلامت باشید و من فقط سرختر شدم.
پ.ن. چه حکمتیست که این روزها مدام در دوران دانشکده چرخ میزند سرم؟ عصر هم بابا و میم هردو میخواستند مجابم کنند که برگردم دانشگاه و درسم را تمام کنم و مدرکم را بگیرم و دکترا هم که دو ترم بیشتر نیست قال قضیه را بکنم.
پ.ن.ن. دلآشوبه میگیرم به دپارتمان و هنرهای زیبا و مایتعلق بهشان فکر میکنم. تمام اجراهای شش سال گذشتهی بچهها را هم در تجربه و سمندریان و ناظرزاده و صمیمی میم خودش تنها رفته بیمن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر