۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بیست و نه و نیم دقیق یا بی‌تو همه هیچ حاصل من

یک ساعت و نیم پیش به وقت تهران یعنی پنج و سی دقیقه‌ی عصر بیست و نهم بهمن هزار و سیصد نود وچهار خورشیدی من دقیقن بیست و نه سال و نیمه شدم. به معنای واقعی کلمه، دقیقن!
داشتم به تمام آدم‌هایی که بودند از همان آغاز و هنوزم هستند و امیدوارم که تا پایان هم بمانند، و تمام آدم‌هایی بودند و رفتند، که آمدند و رفتند و آمدند و نرفتند و ماندند و تمام آن‌ها که مدیون‌شان هستم و تمام آن‌ها که به من درس‌های بزرگ ِ بزرگ شدن دادند فکر می‌کردم و بابت یکی‌یکی‌شان شکرگزارم.
دیشب که داشتم به تاریخ امروز و این ساعت فکر می‌کردم دیدم چه بزرگ شده‌ام. یاد حرف کسی افتادم که همین چند روز پیش می‌گفت «من فکر می‌کردم بزرگ شده‌م ولی نشده‌م. دوباره همان اشتباه‌ها و همان دردها و دردسرها» -نقل به مضمون- و من در جواب گفته بودم که رشد مفهومی بیرونی نیست و همین‌طور انتزاعی. رشد یک اتفاق است که می‌تواند ریشه در رویدادهای بیرونی داشته باشد اما تمامن معلول آن نیست. رشد تغییر جهتی نیمه‌آگاهانه و درونی در اثر بن‌بست دنیای بیرون یا فشارهای بیش از تاب تحمل آدمی‌ست.
دقیق‌تر که شدم دیدم تمام اتفاقات این دو-سه سال اخیر به این تغییر نیمه‌آگاهانه‌م جهت داده‌اند و حالا من در نقطه‌ای بسیار فراتر از آن‌چه این مدت بوده‌م ایستاده‌م. سپاس‌گزاری هم که بالاتر گفته‌م از همین‌جا شروع شد.
من ِ سه سال پیش الان و در شرایط حالا بسیار درهم شکسته و نابود بود و من ِ حالا به جای ویرانی خراب‌آباد دیگران‌ها را هم سامان می‌دهد. سامان هم از دست‌ش برنیاید یاد گرفته که بپذیرد و به پذیرش دیگران‌شان هم کمک کند. تمام این کلمات حاوی تیغ تیز دولبه‌ی خودستایی را می‌نویسم که بگویم در من شدن ِ من، آدم‌های خوب و بد و نیک و پلید زیادی دست داشته‌اند. خوب‌ها یادم داده‌ند که بهتر باشم و بد‌ها نشان‌م دادند که چگونه نباشم. یاد گرفتم که پلیدها خودشان به خاطر دم‌خور بودن مدام‌شان با خود و نتیجه‌ی کارهاشان چه ترحم‌برانگیزند و بیشتر از هرچیز نیاز به محبت دارند. یاد گرفتم که بخشیدن و عبور دو مفهوم جدا هستند که توامان‌شان بهشت است و بی‌هم تنها زجری بی‌معنی را به دنبال می‌کشند.
یاد گرفتم که بابت همه‌چیز و به معنای کلمه همه‌چیز سپاس‌گزار باشم. بابت تمام آن لحظه‌های درد و سردرگمی و تاریکی، تمام آن‌ها که تو را به سمت سیاهی پایان سوق می‌دهند و بابت تمام آن دست‌ها و آغوش‌ها و دل‌هایی که نور می‌شوند در همین ظلمات و به سمت‌م می‌آمدند تا تنها نمانم در آن گرداب‌های ترس‌آور، بابت تمام آن راه‌های کج‌شده‌ای که روندگان‌شان عقب‌سرشان را نگاهی هم نینداختند. بابت تمام آن سرد شدن‌های ناگهانی مدعیان عشق‌های آتشین، بابت تمام آن‌ها که نه با حرف، که با عمل اکسیر دل‌شان را نشانم دادند. بابت تمام آن‌ها که در این سال‌ها دست از مهر و پای‌مردی در راه‌ش برنداشتند و پایاب بی‌پایان‌شان در برابر تمام تلخی‌ها و سختی‌های من و روزگارم تاب آورد و همه را روسفید و روزهای صعب را روسیاه کرد.
من، من بیست و نه سال و نیمه حاصل تمام این‌ها و یک چیز بزرگ‌ترم خانواده‌ای که در آن زبانی جز عشق نبوده و نیست و باشد که مباد هرگز غیر از این.
من، من بیست و نه سال و نیمه این‌ها را می‌نویسم که ثبت شود سرخ‌پوست کوچک دست از نبرد و مبارزه برنداشت و با تمام کوچکی و خامی آموخت که زندگی چه موهبت سترگی‌ست و پاس‌داشت آن سپاس بی‌پایانی‌ست که در هر نفس‌ش همراه‌ش است. باید همراه‌ش باشد و مباد هرگز غیر از این...


این نوشته برای آیداست، خواهرم. برای بهارست، مادرم. برای طاهر و امیرعلی‌ست، برادرانم. 
برای احسان و پرستو و عطی و محمد و نریمان و رسا ست. برای نیلوفر و آروین و فرانک و داود و سیمین و علی‌رضاست، برای محسن و سهراب و مهساست که کلمه‌ی دوست را معنا کرده‌اند.
برای حمید و بتسی و جوان و گیلا و صنم و فرشید و سیناست. برای محمدجواد و اکرم و حسین و بتول است. برای عباس و اعظم و اکرم، برای لوی و پتریشا و جینی و چارلز است. خانواده‌م.
برای سی‌سل مردبزرگ قبیله‌م که یادم داد روح وجان ما آدم‌ها از ورای تاریخ و زمان و مکان به‌هم پیوسته‌اند و این پیوند ناگسستنی‌ست...
و بالاتر از تمام این‌ها، برای رویاست و برای جواد... تمام زندگی‌م... و برای تو...

من با تمام شما زیستن را که نه... زندگی را آموخته‌م!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر